اندیشه های بهروزی(1)

اندیشه های بهروزی(1)
« تلاش مذبوحانه ی شیاطین!»
(برگی گویاتر از مثنوی به صد من کاغذ! )
میترا یوسفی
13.08.2007
« از بهروز پرسیدم : تو می توانی گذشت کنی؟
گفت: من کینه ای در دل ندارم.
پرسیدم: درویش شده یی؟
گفت: به آرامش رسیده ام »
( صفحه 497، شرحی از اسفندیار منفرد زاده)
خوشبختانه به کتاب « بهروز وثوقی – زندگی نامه »، همکاری هنرمند و ناصرزراعتی، دسترسی یافتم. کتابی حاوی خاطرات تکان دهنده بازیگری با هنر اعجاب آور و فراز ونشیب های غریب زندگی او، گذر از اشتباهات خوشبختانه جبران پذیر، از تشویش و اضظراب و ناکامی، تا به یقین! به رحمت خداوندی، آگاهی و اختیار آدمی و همرهی دوست و دلگرمی معشوق! پدیده هایی که در بساط مجاهدین لرزه براندام برده داران می اندازند.
باری، برای قلب شکسته ی من و ما، همدردی های خاص خودش را داشت. شرح وقایعی که می دانم و می دانیم، اما از زبان شاهد بی پروا، عالمی دیگر دارد. آرزومندم دراین خوشی، با همه ی ملت ایران سهیم باشم!
صفحه ی 388 کتاب:
… یادم است در جریان نمایش چند تا از فیلم هایم در شهرهای اروپا که برای کامل کردن سرمایه ی فیلمی برپا می شد، دریکی از شهرهای اسکاندیناوی پس از جلسه ی پرسش و پاسخ، آقایی آمد جلو که :« می خواهم چنددقیقه با شما خصوصی صحبت کنم، آقای وثوقی!» گفتم: اشکالی ندارد. بفرمایید. وقتی رفتیم در خلوت نشستیم، گفت : « من از طرف مجاهدین امده ام. ما حاضریم این فیلم را خودمان تهیه کنیم. احتیاجی هم به آن070/ 0
تلویزیون آلمان نیست. تمامش را خودمان می پردازیم. گفتم متاسفم… پیشنهاد شما عالی ست، اما من می خواهم این فیلم به هیچ گروهی وابسته نباشد. چون معتقدم که هنرمند به تمام مردم مملکتش تعلق دارد و نباید خود را به یک گروه یا حزب یا سازمان مشخص وابسته کند. چون در آن صورت، کارش صرفا محدود می شود به اعضای همان گروه و حزب وسارمان و دیگر همه ی مردم مملکت اورا چنان که باید و شاید تحویل نمی گیرند، زیرا ممکن است جماعتی ازآن گروه و حزب و سازمان خوش شان نیاید و اعتقادی به انان و کارشان نداشته باشند.
چندسال پیش هم خاطرم هست که دوست عزیزم منفردزاده تلفن کرد و گفت که : چند نفر می خواهند ببینندت. قراردیداری گذاشتیم و رفتیم. آقایی به اسم گمانم ابریشمی یا ابریشمچی… آقای دیگری هم بود، فکر می کنم پسرعموی آقای بنی صدر بود… و یکی دو نفر دیگر… با چهار پنج نفر محافظ… آمدند در رستورانی نشستیم و صحبت کردیم. این آقا مرتب به من می گفت: « آقای وثوقی! دستت را بگذار رو دست من… به من قول بده همراه ما باشی… الآن همه ی هنرمندان به ما پیوسته اند و ازما حمایت می کنند. ما می خواهیم شما یک فیلم برایمان بسازید. هرچقدر هم پول لازم باشد، از یک دلار تا ده میلیون دلار، شما نگران نباشید، پول هست…».
گفتم : « لطفا در مورد پول با من صحبت نکنید، چون ممکن است من الآن در شرایط مالی خوبی نباشم و این پیشنهاد مادی وسوسه ام کند و خدای نکرده تحریک بشوم… مسئله من پول نیست، شما بفرمایید چطور شده پس از این همه سال یاد من افتاده اید و حالا آمده اید سراغم؟ این کار شما کمی آدم را مشکوک می کند. برای این که گمان می کنم شما آمده اید سراغ یک اسم معروف و محبوب، نیامده اید سراغ من به عنوان هنرمندی که می تواند کاری انجام بدهد و هنری دارد. اگر قرار من من کاری انجام بدهم، خب همان اوایل چرا نیامدید سراغم؟»
آقایان گفتند:« آن اوایل ما داشتیم لشگر و سپاه و ارتش مهیا می کریدم. حالا که آماده شده، می خواهیم شما هنرمندان از این لشگر حمایت کنید».
گفتم: « واقعا متاسفم… آن دوستان هنرمندی هم که آمدند زیر پَروبال شما، همه شان مورد اعتراض مردم قرارگرفتند و بیشترشان ناچار شدند، از طریق رسانه های گروهی از مردم معذرت خواهی کنند… متاسفانه من نمی توام پیشنهاد شما را بپذیرم…»

خروج از نسخه موبایل