« الهه » و « بهار »

« الهه » و « بهار »

« که رحمت برآن تربت پاک باد »
« ثبت است برجریده ی عالم دوام او »
میترا یوسفی
21.08.2007
« بهار » زاده شدی
تا همیشه بهار باشی و چشمه ی آب حیات
شکافته دل خزان و مرگ و سراب
« الهه» ی آواز
به حنجره ی داودی
مگر اسرار دل « داود » و « سعید » بگشایی
از بهر مادران مظلوم و خواهران مغروق در بحر سوگ،
کودکان دلتنگ، والدین درمانده
پدران، تازیانه بسر برعلیه پسران!
ومادران، مجنونِ اوراد هولناک، در تایید حریق دختران!
« الهه » ی آواز و آزاده گی و آگهی، آری
رایت خویشتن براهتزاز ُبردی
آسوده بر دامانی که مهربانه تو را پرورد و نشانید
چون نگینی، بر حلقه ی انگشتری شیفتگان ات
هیمه ی تهدید و تمهید شیطان پرستان
در پیشگاهت،
به همت بلند
گلستان عطری ابراهیم شد
یاد باد،
روزهای از دست رفتنی را
وه، که به اعجاب آوازت
« ماندگار » و پایداری
همراهم تویی
به عهد نوجوانی
در گلشن تابستانی
گردش مستانه
بردامنه ی کوهسار چون پروانه یی
شاهد بازگشت شاعرانه ی شبان، تنگ غروب، نغمه ی نی لبک اش پرسوز
شگفتا ازآهنگی چنان حزین و غمین، سرود زندگی برمی خیزد
رقص نقره فام پولک های اقاقی بر ترکه های لطیف
نوازش پنجه ی مطربی اسرارآمیز بر شاخسار استوار تبریزی
در آستانه ی دره خرمی
که رود ساده و بی پیرایه اش به سنگ های صاف و آب پرداخته
در آغوش می فشرد
پهلوش به هرطرف روییده، گل های خودروی صحرایی
می ننوشیده مست،
گویی چون ماه در انعکاس درون زلال خویشتن به برکه های اسرارآمیز شب بود که می خواندی و می خوانی:
« باز مه من این منم که سویت دوانم
در پی جادوی تو، چه آسان روانم…»
زانرو کسی بیش ز خویشتن، خود! نمی شناسد
آگه به قدروقیمت گوهر خویشتن!
ترانه های تو، خاطرات مرا بربرگ و خاک و سنگ، بر طراوت توت های سپید،
بر آسمان ستاره باران شب های نیلگون،
بر روزهای آفتابی،
برگردش پیاپی فصول و گذر سالها، نوشت
مجموعه یی رها از هراس فراموشی
در فاجعه ی هبوط شب های فریب و وحشت!
ماه رخسارت در سایه ی خوفناک ابرهای ضخیم،
و صدایت در نعره ی گرگ های درنده،
دمی هیبت مهیب بخود گرفت،
رنجیده خاطر، ناگزیر به صد حیف بر سابقه، نوبت دل بریدن روی می نمود،
هنگام که اجنه وآل، شبانه شاید به سنگینی نفس درخت های تنومند گردو،
بر مسخ تو راه می جُستند
اگرچه هنوز بلبل غزلخوان نوجوانی، جوانی و روزهای بهترم، نغمه های تو می سرود
باری، بخود نیامده هنوز دیری چند از چنگال و ناخن های دراز،
موهای تیغ دار پدیده یی غریب
قصه ی گرگ در مشاطه ی رنگین،
به کابوس کودکی و حقایق خوفناک زندگی!
دردی دیگربود دریافت آنک
« طوطی » شکرخا نیز بدام افتاد
قفس طلایی که برنتافته، برون آمدی به « صد هزار » جلوه ی نوین
مگر نه مدعی خبر از واحه ی رهایی می داد و اخگر راهنما!
شکافتن دریا و آتش طور!
سخاوتمند کاویدیم
جُستیم! به قلب شیدا و اندیشه ی مواج،
از کنار لبه ی تیغ پرتگاه و مجاورت لزج مرداب گذشتیم سوداگر « آن »!
وه… جگرسوز بود چشیدن سراب و حرارت زبانه های آدمخوار
شُکر که هردو گُسسته ایم شاهوار
تا تکرار ترانه های جاودان طرب زا
تو الهه ی پایدار آواز و آزاده گی
ومن شنوای هشیار و بی قرار
« باز مه من این منم که سویت دوانم
در پی جادوی تو چه آسان روانم…»

خروج از نسخه موبایل