مجاهدين خانه ام را گرفتند و خانواده ام را متلاشي کردند!

( استمداد صديقه مرشد زاده از جهانيان )‌

بعد از انقلاب به تشکيلات مجاهدين پيوستم. از آنجا که در شهرستانهاي کوچک هواداران يک سازمان خيلي زود شناخته مي شدند من هم پس از فاز مسلحانه 30 خرداد ، به دليل فعاليت در شهرستان خودمان ( بهبهان ) دستگير شدم و به مدت هفت سال در زندان بودم. واقعيت اين است که من ورود مجاهدين به فاز نظامي را چندان هضم نکرده بودم ولي قلبا نسبت به مجاهدين به عنوان يک سازمان صادق و انقلابي نگاه مي کردم. بعد از آزادي ، تصميم گرفتم مثل ساير مردم به دنبال يک زندگي عادي بروم. همسرم ( عطا موذن ) مثل خودم از هواداران قديمي سازمان مجاهدين و مدت پنج سال در زندان بود. صاحب دو دختر شديم و غير از نوعي تمايل قلبي و احساس علاقمندي به مجاهدين عملا هيچ فعاليتي نداشتيم. همسرم با تمام توان براي سامان دادن به زندگي من و بچه هايمان تلاش مي کرد و بلحاظ امکانات زندگي هيچ کمبودي نداشتيم. زندگي مان به خوبي و خوشي ادامه داشت تا اينکه در سال 1385 همسرم يکدستگاه ماهواره خريداري کرد.
ابتدا قصدمان از خريد ماهواره نوعي سرگرمي و تفنن مثل همه مردم بود ، اما « عطا » به مرور زمان شروع کرد به تماشاي «‌ سيماي مجاهد »‌ و با سابقه يي که داشتيم شوهرم تماشاي شبکه مجاهدين را در اولويت قرار داد و خيلي تحت تاثير برنامه هاي مجاهدين واقع شده بود. مدتي که گذشت اقدام به تماس تلفني با سازمان ( از طريق شماره تلفن هاي سرپل )‌ نمود. سازمان هم به روال معمولش ،‌ نگذاشت طعمه يي که با پاي خودش به سمت تور آمده بود هدر برود. به همين سبب ، سازمان ابتدا از شوهرم خواست در شهر خودمان کار تبليغاتي نظير شعار نويسي انجام بدهد. شوهرم پذيرفت و شروع کرد به کار تبليغاتي و مطابق دستوراتي که تلفني به او داده مي شد کار ميکرد. سپس سازمان از شوهرم خواست تا از کارهاي تبليغي که انجام داده است عکس و فيلم تهيه و ارسال نمايد. اينجا بود که شوهرم مرا هم به کمک طلبيد. او براي تهيه عکس يا فيلم ناچار بود از ملاء‌ خانوادگي استفاده کند و به من گفت بايد همراه او براي گرفتن عکس و فيلم بروم. ابتدا من مخالفت کردم و به شوهرم گفتم مي ترسم زندگي آرام و خوبمان دچار مشکلاتي بشود اما به خاطر اينکه دلم نمي آمد عطا را تنها بگذارم همراهش مي رفتم. من و او داخل ماشين مي نشستيم ،‌من مراقب اطراف مي شدم تا او کار عکسبرداري را انجام بدهد. مدتي به اين منوال گذشت تا اينکه سازمان شروع کرد به وسوسه کردن شوهرم براي رفتن به عراق و پيوستن به سازمان. شوهرم کسي نبود که توانايي دوري از بچه هايش را داشته باشد ولي بالاخره وسوسه هاي سازمان اثر کرد و شوهرم از من خواست تا سفري به عراق برويم. اما نيت شوهرم اين نبود که زندگي و دو دختر کوچکمان را رها کند بلکه مي خواست با سفر به عراق از نزديک مناسبات حاکم بر تشکيلات را تماشا کند چون پس از آنهمه سال زندان و دوري از سازمان مي خواست شرايط فعلي مجاهدين را هم ببيند. به همين جهت شوهرم به من گفت مي رويم عراق ولي براي ملاقات با برادران من ( برادرانم محمد و صاحب در قرارگاه اشرف بودند و شوهرم خيلي دوست داشت برادران همسرش را ملاقات نمايد ). من خيلي مخالفت کردم اما شوهرم گفت فقط براي دو يا سه روز مي رويم و بر مي گرديم. با شناختي که از شوهرم داشتم و بويژه با توجه به عشقي که نسبت به زندگي و دو دخترش داشت من اطمينان داشتم شوهرم فقط به قصد ملاقات مي رود و هرگز آنجا نمي ماند. قرار شد از طريق مرز و با هدايت خود سازمان به عراق برويم. از آنجا که نمي توانستيم ( و صلاح نبود ) خانواده خودم يا خانواده همسرم را در جريان موضوع قرار بدهيم ناچارا دو دختر 9 ساله و 13 ساله مان را تنها و بي سرپرست در منزل گذاشتيم. به اندازه يک هفته لوازم ضروري و خوراکي هاي مورد نياز بچه ها را در اختيارشان نهاديم تا مجبور نشوند به خارج از خانه بروند. درب حياط را هم قفل کرديم و به نيت سفري حداکثر دو سه روزه به طرف عراق حرکت کرديم. ميدانستيم اگر موضوع را به اطلاع خانواده شوهرم يا خانواده خودم برسانيم يقينا مانع ما مي شوند چون خانواده هاي ما همانند خيلي از ديگران نسبت به عملکرد مجاهدين در ساليان اخير ديدگاه موافق و مساعدي نداشتند ، خاصه در مورد رفتن مجاهدين به عراق و همکاريشان با رژيم صدام ، نسبت به مجاهدين نظر خوبي نداشتند. پس صلاح را در اين ديديم که بچه ها را تنها بگذاريم و روانه مرز شويم. همانطور که سازمان هدايت کرد ما هم از طريق مرز مريوان به عراق رفتيم و بدون هيچ مشکلي به قرارگاه اشرف رسيديم.
«‌ روز اول »‌ که به قرارگاه اشرف رسيديم از جانب مجاهدين مورد استقبال قرار گرفتيم و حسابي ذوق زده شده بوديم. بخصوص اينکه برخي دوستان قديمي مان را هم در روز اول ملاقات کرديم. مسئولين قرارگاه اشرف در روز اول چنان وقت ما را پر کرده بودند که فرصت هيچ کاري را نداشتيم. آنها از شوهرم جدا نمي شدند و بيشتر روي او وقت گذاشته بودند.
اما «‌ روز دوم » ؛
در روز دوم مثل بادکنکي که يکباره بادش را خالي کنند ، هر چه ابهام کهنه و نو و سوالات انباشته در ذهنم بود همه فوران نمود و شروع کردم به سوال کردن. مجاهدين با پاسخ هايي که هرگز مرا مجاب نکرد شروع به توجيهات واهي نمودند. در روز دوم دلم هواي بچه هايم را کرد و در حالي که چند تن از فرماندهان قرارگاه هميشه پا به پاي ما بودند ، به شوهرم گفتم : فردا بايد برگرديم. اين جمله را که گفتم در کمال ناباوري يکي از مسئولين مجاهدين که کنار شوهرم بود با لحن قاطع و سردش و در حالي که لبخندي تمسخر آميز برلب داشت خطاب به من گفت : «‌ نگو فردا مي رويم!‌ بگو فردا مي روم! »
اين جمله مثل پتکي بر مغز جان من فرود آمد. هم مفهوم حرفش را دريافته بودم هم اينکه نتوانستم معناي واقعي اين حرف را درک نمايم. نگاهي به شوهرم کردم و سپس به آن فرد گفتم : منظور شما چيست ؟. او در جواب گفت : شما اگر قصد بازگشت به ايران را داريد حرفي ديگر است ولي شوهرتان پيش ما مي ماند ، چون او به سازمان تعلق دارد و ديگر از آن شما نيست!. با اين حرفها دنيا پيش چشمانم تيره شد ، احساس کردم در تور آنها افتاده ايم ، خواستم با شوهرم تنهايي و خصوصي حرف بزنم ولي اجازه ندادند. اصلا از کنار ما دور نمي شدند و نمي گذاشتند فرصت و موقعيتي براي فکر کردن گير شوهرم بيفتد. به شوهرم گفتم : اينها چه مي گويند ؟ من بدون تو بر نمي گردم ، دختران مان منتظر تو هستند و اگر دختر کوچکمان ترا نبيند ديوانه مي شود.
شوهرم مثل آدمي که به گيجگاهش زده باشند گيج و منگ شده بود. کاملا روشن بود که در تنهايي او را تحت شستشوي مغزي واقع داده بودند اما با وجودي که شوهرم صراحتا با آنها مخالفت نمي کرد ، با نگاهش به من تفهيم مي کرد که بايد براي نجات هر دو نفرمان کاري بکنم. با شناختي که از روحيات شوهرم داشتم فهميدم او مي ترسد که در صورت مخالفت با سازمان به بريدگي از مبارزه و خيانت متهم شود. وقتي شروع به گريه زاري نمودم شوهرم راهکاري بنظرش رسيد و به مجاهدين گفت : اگر به ايران برويم آنجا مي توانيم بهتر براي سازمان کار کنيم. حتي کمک مالي هم مي توانيم به شما بکنيم. وقتي صحبت از کمک مالي به ميان آمد يکي از فرماندهان مجاهدين به شوهرم گفت : مثلا چقدر کمک مي کني ؟ شوهرم احساس کرد روزنه نجاتي يافته است و جواب داد : مي توانم منزلم را بفروشم و پولش را براي سازمان بفرستم. اين حرف شوهرم صرفا يک معامله يي بود که مي خواست براي نجات هر دو نفرمان انجام بدهد. اما مجاهدين با برنامه ريزي روي همين حرف ما را از زندگي ساقط کردند. روز اول که به قرارگاه رسيده بوديم هر کس که ما دلمان مي خواست سازمان به ملاقات ما مي آورد. اما واقعيت اين بود که سازمان با اين ترفند مي خواست ما را تحت تاثير بيشتري قرار بدهد. ولي حالا که بحث رفتن به ميان آمده بود هيچکدام از آشنايان را در نزديکي مان نمي ديديم. سازمان مي دانست که احتمالا براي برگشتن به آنها متوسل مي شويم و يا ممکن است شوهرم آنها را واسطه قرار بدهد ، به همين سبب آنها را از روز دوم ديگر نديديم. آنقدر گريه و التماس کردم که شوهرم قسم خورد ( براي من ) و اطمينان داد هرگز بچه هايش را تنها نمي گذارد. شوهرم به من گفت تو برگرد ايران که بچه ها تنها نباشند تا من هم به زودي پيش شما برگردم. مجاهدين براي چندمين مرتبه همان پيشنهاد شوهرم مبني بر فروختن منزل مان را پيش کشيدند و گفتند : همرزمان شما در اينجا از گرسنگي و فقر مالي در مضيقه اند آن وقت شما چسبيده ايد به زندگي خودتان ، به آنها گفتم : من و شوهرم سهم خودمان را داده ايم ، ما هر کدام هفت و پنج سال زندان متحمل شده ايم و خداوند هم از هر انساني به اندازه وسع و توانش تکليف مي طلبد. اما اين حرفها به گوش مجاهدين نمي رفت. گريه هاي من هم تاثيري نداشت. فقط تصورم اين بود که شوهرم با دلبستگي و عواطفي که نسبت به بچه هايش دارد به زودي پيش ما بر مي گردد. مجاهدين وقتي ديدند ممکن است شوهرم تحت تاثير من قرار بگيرد به اين بهانه که بايد امروز به سمت ايران حرکت کني مرا از او جدا کردند. در آخرين لحظات باز هم شوهرم با نگاه و حرفهاي سر بسته اش به من فهماند که بزودي راهي ايران مي شود و ما را تنها نمي گذارد. مجاهدين به من گفتند چون فرد راهنماي تو امروز عازم مرز ايران است بايد سريعا راهي شوي و « راهنما »‌ ( قاچاقچي ) ترا تا سنندج مي برد. در پايان يک ايميل از سازمان هم به من دادند که براي شوهرم نامه بدهم. وداعي تلخ با شوهرم کردم و در آخرين لحظات باز هم به من گفت : بهتر است تو زودتر برگردي ايران چون بچه ها تنها هستند. شوهرم مي ترسيد سازمان با برگشتن من هم مخالفت کند چون يکبار در حالي که من گريه مي کردم و مي گفتم بچه هايم منتظر پدرشان هستند ، مجاهدين گفتند ؛ خود سازمان ترتيبي مي دهد که بچه ها را به عراق يا يکي از پايگاههاي سازمان در اروپا ببرد. شرايط سختي بود و بلحاظ رواني ما را در وضعيتي قرار داده بودند که ناگزير بوديم به همين وضعيت راضي شويم. مي ترسيدم با برگشتن خودم هم مخالفت کنند و ايندفعه بچه هايم را هم آواره کنند. در چنين شرايطي بود که از شوهرم جدا شدم و همراه يک قاچاقچي به طرف مرز حرکت کرديم.
قاچاقچي سازمان مرا تا سنندج رساند و از سنندج تا خوزستان را تنهايي برگشتم. وقتي به خانه رسيدم و بچه ها را ديدم داشتم ديوانه مي شدم. بچه ها سراغ پدرشان را مي گرفتند و من هيچ پاسخي نداشتم. دختر 9 ساله ام وقتي فهميد پدرش را به زودي نمي بيند مثل پلنگي زخمي نعره مي کشيد. از همان ابتدا شروع کردم به تماس گرفتن با سازمان و پيام دادن به شوهرم ( از طريق همان ايميلي که داشتم ) اما هر چقدر بيشتر جويا مي شدم کمتر نتيجه مي گرفتم. به مدت يکماه و نيم تماس گرفتم و جوابي نشنيدم. بعد از يکماه و نيم يک عکس از شوهرم فرستادند ( از طريق اينترنت ) و آن عکس هم کاملا معلوم بود که در جهت تکميل نقشه مجاهدين فرستاده شده بود. نقشه مجاهدين رذيلانه ترين نقشه يي بود که از هيچ تشکيلات و از هيچ انساني انتظارش نمي رفت. مجاهدين با توجه به همان پيشنهاد شوهرم که در حضور خودم ( براي رها شدن از چنگ آنها ) گفته بود حاضرم خانه را بفروشم و پولش را به شما بدهم ، در تماس شان ( به نقل از شوهرم ) به من گفتند بايد خانه را بفروشي و پولش را حواله کني!. بر سر دو راهي دشواري قرار گرفته بودم. اگر خانه را مي فروختم خودم و بچه هايم بي سر پناه و آواره مي شديم و اگر نمي فروختم راهي براي رهايي و بازگشت شوهرم سراغ نداشتم. عاقبت با خودم گفتم ؛ اگر شوهرم برگردد مي توانيم دوباره صاحب خانه شويم ولي اگر برنگردد ، خانه بدون او هيچ ارزشي نخواهد داشت. از طرفي بخاطر نجات شوهرم مجبور بودم خانه را بفروشم و پولش را بفرستم براي سازمان ، از طرف ديگر اگر با خانواده خودم يا شوهرم مشورتي مي کردم مي ترسيدم مرا مقصر قلمداد کنند و مانع از فروش منزل شوند. خاصه اينکه براي رفتن به عراق با آنها مشورتي نکرده بوديم. به هر حال ، منزل را فروختم و مبلغ 27 ميليون تومان ( کل پول منزل ) را به شماره حسابي که سازمان داده بود واريز نمودم. هم خودم و هم دو دخترم حاضر بوديم در کنار پول فروش منزل ، در صورتي که سازمان شوهرم را رها کند برگردد ايران ، حتي فرش زير پاي مان را هم بفروشيم و در کنار خيابانها و روي کارتن بخوابيم. پول منزل را که واريز کردم ، خيالم آسوده شد که به زودي شوهرم نزد ما برخواهد گشت و يکبار ديگر اعضاي خانواده ام طعم خوشبختي و کنار هم بودن را خواهيم چشيد. اما چه خيال عبثي!. مجاهدين در نهايت پستي و رذالت به محض اينکه پول را دريافت نمودند ارتباطشان را هم با من قطع کردند. مجاهدين در اين موضوع از اشرار و راهزنان هم پيشي گرفتند. اشرار و راهزنان اگر کسي را گروگان مي گيرند حداقل وقتي پول درخواستي شان را دريافت کردند گروگان را رها مي کنند اما مجاهدين هم شوهرم را اسير کردند ، هم من و بچه هايم را بي خانمان و آواره نمودند و با قطع ارتباطشان عملا به ما گفتند که فقط پولمان را نياز داشتند و بهايي براي ما قائل نيستند. مجاهدين وانمود کردند که بدليل نداشتن پول کافي اعضاي سازمان شديدا در تنگنا هستند اما پول منزل من و بچه هايم در قياس با پولي که صرف البسه مريم رجوي مي کنند پشيزي نيست. امروزه همگان مي دانيم مجاهدين براي مظلوم نمايي و براي اينکه ژست انقلابي گري و استقلال اقتصادي بگيرند از کمک مالي امثال ما خوراک تبليغاتي شان را فراهم مي سازند. همين مجاهدين که از تنگناي مالي و گرسنگي اعضاي شان حرف مي زنند هر فرش ابريشمي که هديه به يک سناتور امريکايي مي دهند چند برابر دارايي و زندگي ما مي باشد. مجاهدين با بلايي که سر خانواده و زندگي من آوردند سبب شدند تا بعد از آنهمه سالهاي اعتقاد و باور به حقانيت سازمان ، امروزه در صف کساني درآيم که بر هر کوي و برزني طبل رسوايي رجويان را به صدا درآورم. براي رسوا کردن مجاهدين ‌ اگر لازم آيد جانم را هم بر کف خواهم گرفت تا جهانيان پي به ماهيت ضد انساني اين ناجوانمردان ببرند. دير يا زود شوهرم از چنگال مجاهدين رها خواهد شد اما مجاهدين با اين رذالتي که در حق ما کرده اند ، چشم من و امثال مرا بر خيلي از حقايق و ماهيت کثيف خودشان باز کردند.
من در همين جا به تمام محافل و مجامع بين المللي که در راستاي احياي حقوق بشر فعاليت دارند اعلام مي کنم ؛ خودم و دو دختر خرد سالم و يقينا همسر گرفتار شده ام نسبت به عملکرد ضد بشري مجاهدين اعتراض داريم و براي نجات همسرم و باز گرداندن او به نزد ما تمام فعالان سياسي و دوستداران حقوق بشر را به ياري مي طلبم. دختر 9 ساله من در اين مدت چنان دچار افسردگي روحي شده است که جز بازگشت پدرش به خانواده ، هيچ چيزي مايه آرامش و قرار دل کوچکش نخواهد شد. من از صليب سرخ جهاني استدعا دارم در شرايطي آزاد و بدون حضور مجاهدين با همسرم ملاقات نمايند تا شوهرم بتواند بدون هيچ نظارت و کنترل تشکيلاتي حرف دلش را بزند. شوهرم به انتظار کمک شما آزاديخواهان جهاني است. امثال شوهر من در قرار گاه اشرف به انتظار پديد آمدن گشايش و روزنه يي براي نجات از آن اسارتگاه مي باشند.
به اميد رهايي تمام اسيران فرقه رجوي.
« صديقه مرشد زاده ـ خوزستان »

خروج از نسخه موبایل