اسیر در زنجیر دروغ – قسمت پنجم

لینک به متن کتاب

مشاهدات اعضای جدا شده


هادی شعبانی
44 ساله- متولد کرج

من یک سال بعد از انقلاب با سازمان مجاهدین آشنا شدم. دبیرستان را به پایان رسانده دیپلم گرفتم و به سربازی رفتم. از سال 1363، رفته رفته ارتباطم با سازمان بیش تر شد تا این که در نهایت در سال 1364 عازم عراق شدم.
من فرمانده ی زرهی بوده و در توپخانه با توپ های 122 ، 130 و همچنین با کاتیوشا کار می کردم. مدتی بعد به سمت فرماندهی تیپ منصوب شدم تا این که در اثر تغییر و تحولاتی که در سازمان مجاهدین اتفاق افتاد، همه ی پست های فرماندهی به زن ها واگذار شد و من سمت خود را از دست دادم.
در عملیات مختلفی شرکت کردم از جمله در عملیات فروغ جاویدان که مجروح شدم و همچنین در عملیات پاکسازی مناطق کرد نشین عراق. اما وقتی دیدم رجوی همه ی مقامات بالا ی سازمان و پست های فرماندهی را فقط به زن ها می دهد، رفته رفته دچا ر تردید شدم. دل سرد شده بودم و دیگر دستم به کار نمی رفت.اما دست به هیچ اقدام و اعتراضی نزدم، سرم را پائین انداخته و کارم را انجام دادم. اگر به خود جرات می دادم و اعتراض می کردم، سازمان با شدت هر چه تمام تر سرکوبم می کرد. بنابراین، سعی کردم همرنگ جماعت شوم ، اما نتوانستم. مسئله ام زمانی شدید شد که مرا به رانندگی گماشتند و گفتند این زن فرمانده ی توست. قضیه این نبود که نمی خواستم تحت فرماندهی زن ها باشم، بلکه نمی خواستم تحت فرماندهی یک آدم ناشی خودم را به کشتن بدهم.
فرماندهی عملیات نظامی چیز ساده ای نیست. آدم نمی تواند یک شبه به دستور رجوی فرمانده بشود و مهارت های لازم را کسب کند. این کار مثل هر کار دیگری نیازمند تجربه است و کسب تجربه به زمان نیاز دارد. اما سازمان یک شبه تصمیم گرفته بود همه ی پست ها را به زن ها بدهد و مردانی را که در اثر بیست سال کار مداوم تجربه کسب کرده بودند به کلی از سمت های مهم برکنار کرده و به کارهای بی اهمیت گماشت.
البته برداشت شخصی من این است که سازمان بعد از شکست در عملیات فروغ جاویدان دچار مشکل اساسی شده و با بحران رهبری روبروشد ، مسعود برای جبران این شکست، انقلاب ایدئولوژیک را به راه انداخت تا به خیال خود سازمان را متحول کند. یکی از اصول انقلاب ایدئولوژیک این است که زن ها باید به مردها دستور بدهند و فرماندهی و مدیریت امور را به دست بگیرند. مسعود در واقع دو راه بیش تر نداشت: یا این که مسئولیت شکست را خود بر عهده می گرفت و می گفت ضعف از من بوده است و طراحی عملیات را به درستی انجام نداده ام یا این که مسئولیت را گردن ما می انداخت و می گفت طراحی عملیات نقصی نداشته است و شما نتوانستید آن را به درستی اجرا کنید. اگر می پذیرفت که اشتباه کرده است بعد هم لابد باید می پذیرفت که ایده ی نبرد مسلحانه بر علیه ایران از ابتدا غلط بوده است و به این ترتیب باید از عراق می رفت.
البته از دیدگاه رجوی در هر صورت، خطایی اگر بود از جانب ما بود و وی خود را از هرگونه لغزش و اشتباهی پاک می دانست.
به هر حال رجوی از صدقه سر ما هر امکاناتی دلش می خواست از صدام می گرفت و زندگی شاهانه ای داشت و اصلا دوست نداشت امتیازاتش را از دست بدهد. اگر می پذیرفت که اشتباه کرده است، در واقع به این معنا بود که بی مصرفی خود را برای رژیم صدام پذیرفته است. خلاصه،من دیگر حالم از این همه دو رویی و نمایش داشت به هم می- خورد. یک بار همراه هیئت فرماندهی شورای عالی مقاومت به اردن رفتم اما متاسفانه هر چه تلاش کردم نتوانستم فرار کنم. باید باز هم صبر و تحمل پیشه می کردم به امید آن که روزی بالاخره آزاد شوم. شانس زمانی به من روی آورد که نیروهای ائتلاف آمریکا و انگلیس به عراق حمله کرده صدام را سرنگون ساختند. فرصتی که از مدت ها پیش انتظارش را می کشیدم به دست آمده بود.
وقتی آمریکایی ها وارد قرارگاه شدند، عده ای از مجاهدین می خواستند دست به عملیات انتحاری بزنند و حاضر به انجام هر کاری بر علیه آن ها بودند اما فرماندهان ما تصمیم گرفتند هیچ اقدامی نکنند. سازمان که همیشه خود را به عنوان دشمن امپریالیسم جا می زد و مدعی مبارزه با آمریکا بود، با آمریکایی ها کنار آمده و با هم مذاکره کرده بودند. نکته ی مهم این
که اصلا معلوم نبود رهبران و فرماندهان سازمان به کجا رفته اند. درست در حساس ترین لحظه ها و روزها ، دسته جمعی غیبشان زده بود. همگی فرار کرده بودند. سازمان مجاهدین در واقع از هم پاشیده بود و جز پوسته ای از آن بر جای نمانده بود. البته هنوز هم اوضاع به همان شکل است و چیزی تغییر نکرده است. تمام حرف هایی که بیست سال تمام مدام در نشست های چند روزه و چند ساعته در گوش ما خوانده بودند، یک شبه دروغ از آب درآمد. میزان وفاداری سازمان نسبت به اعضای فداکارش خیلی زود معلوم شد. اعضایی که همه چیز خود را در ایران گذاشته بودند و به عشق آزادی وطن مبارزه می کردند. اما همه خواب و رویا، بلکه کابوس بود.
مریم و مسعود همیشه می گفتند در آن روز، روز پیروزی بزرگ و نهایی، ما پیشاپیش شما وارد ایران خواهیم شد. الان کجا هستند؟ چه شد ان شعارهای بلند پروازنه ؟ شعارهای آزادی و آبادی ایران؟ حالا، مریم در فرانسه است و مسعود هم در ناکجاآبادی به سر می برد.
بعد از جدایی از فرقه می خواستم به اروپا بروم،اما بعد از بیست سال که هیچ خبری از خانواده ام نداشتم، با آن ها تماس گرفتم. گفتند هیچ خطری تو را تهدید نمی کند و هر زمان که مایل باشی ، می توانی بدون هیچ درد سری به ایران بازگردی. سازمان همیشه می گفت به محض این که به ایران برگردید، شما را اعدام می کنند چون شما در کنار صدام حسین بر علیه ایران جنگیده اید و دشمن محسوب می شوید. من برگشتم و هیچ مشکلی هم نداشتم. سازمان در این مورد نیز مانند سایر موارد به ما دروغ گفته بود.


حمید حسینوندی
42 ساله- مسجد سلیمان

در سال 1364، من مشغول انجام خدمت وظیفه ی سربازی بودم. در واقع، سربازی من مصادف شده بود با جنگ ایران و عراق که هشت سال طول کشید. من به اسارت نیروهای عراقی در آمدم و به مدت سه سال یعنی تا پایان جنگ در زندان ماندم. مجاهدین برای تبلیغ و جذب نیرو به همه ی زندان ها سر می زدند. برادرم قبل از انقلاب از طرفداران سازمان مجاهدین بود. من در زندان، نشریاتشان را خواندم و تصمیم گرفتم به آن ها ملحق شوم. نماینده ی صلیب سرخ بین المللی در زندان به من می گفت اگر بخواهم می توانم به کمک آن ها به ایران باز گردم ولی من تصمیم را مبنی بر ماندن در عراق و پیوستن به سازمان مجاهدین گرفته بودم و قصد نداشتم به ایران بازگردم. مجاهدین چنان با آب و تاب در باب دموکراسی و آزادی های فردی و اجتماعی داد سخن می دادند که آدم را شیفته و فریفته ی خود می کردند. من اگر از انقلاب اسلامی هم حمایت کرده بودم، دقیقا به خاطر همین ارزش ها بود. من از خانواده ای مذهبی هستم و سازمان نیز خود را تشکیلاتی اسلام و مقید به اصول اسلام می دانست منتها برداشتی که از اسلام داشت با برداشتی که دولت ایران از آن داشت، فرق می کرد.
من اوایل انقلاب در یک چاپ خانه کار می کردم اما به دلیل این که مخالف دولت بودم، اول تا آن جا که می توانستند کتکم زدند و بعد بیکارم کردند. وقتی کارم را از دست دام، به نیروی هوایی رفتم و مدتی نیز در آن جا به عنوان تکنسین کار کردم اما از آن جا هم اخراجم کردند. از آن جا که در عراق به مدت شانزده سال در قسمت زرهی کار کردم، تمام فنون مربوط به مکانیک را به خوبی آموختم و تجربه ی زیادی در این زمینه کسب کردم. سازمان برای جذب نیروهای جدید مشکل داشت و در نتیجه، ما مجبور بودیم دو برابر کار کنیم و علاوه بر آن به فکر آموزش هم باشیم و در واقع مثل آچار فرانسه، هر کدام کارهای مختلفی یاد می گرفتیم.
اوایل، همه چیز رو به راه بود و مشکلی نداشتم چون هنوز در عالم بی خبری به سر می بردم و درست درک نکرده بودم که میان حرف و عمل سازمان، شکاف بسیار عمیقی وجود دارد. به این ترتیب، به خوبی و خوشی سرگرم زندگی خودم بودم که ناگهان انقلاب ایدئولوژیک اتفاق افتاد. اول، قضیه را خیلی جدی نگرفتم ، با خودم می گفتم یک موج فمینیسم است و به همین سرعتی که آمده است، به همین سرعت هم می رود. ولی به سرعت فهمیدم که اشتباه کرده ام. موج نبود. یک استراتژی برنامه ریزی شده بود که سازمان آن را با هدف تحقیر و کنترل مردها طراحی کرده بود چرا که به شدت از آنها می ترسید. خب، البته طبیعی است که چنین چیزی با باور ها و فرهنگ ما در تناقض است و مشکل درست می کند. من هیچ مخالفتی نداشتم که به زن ها مقام و موقعیت بدهند تا مجال بیابند از توانایی های خود استفاده کنند و استعدادهایشان شکوفا شود اما حقیقت این بود که قصد سازمان از اجرای این برنامه این بود که تسلط بر زن ها به مراتب راحت تر از تسلط بر مردهاست. تسلط بر نیروها و در دست گرفتن اختیار آن ها به طور مطلق، برای سازمان اهمیت حیاتی دارد و حتی تمام فلسفه ی وجودی اش در آن خلاصه می شود.
در سال 1354 تمام سران و رهبران رده ی اول سازمان به زندان افتادند و بسیاری از اعضای سازمان نیز در غیاب یک رهبری منسجم، متفرق شدند و به زندگی عادی خود پرداختند. یعنی کسی نبود که بتواند این خلاء رهبری را در به طرز شایسته ای در سازمان پر کند. فقط تعدادی از زن ها باقی مانده بودند که ابزار لازم را در اختیار نداشتند و کار چندانی از دستشان بر نمی آمد. مسعود وقتی حرف این برهه از تاریخ سازمان به میان می آمد ، می گفت شوک فرصت طلبی و جنگ بر سر قدرت بوده است که به دلیل نیاز جنسی مردها به وجود آمده است. می گفت اگر این را بتوانیم کنترل کنیم، در واقع کنترل همه چیز را در دست گرفته ایم. در سال 1363، مسعود رهبری سازمان را به مریم واگذار کرد و متعاقب آن زن ها را به بالاترین پست های سازمان گماشت. همان طور که گفتم من شخصا با سپردن مسئولیت به زن ها مخالفتی نداشته و ندارم اما این در واقع مقدمه ای بود برای مهار هر چه بیش تر مردها و کشتن فردیت در آن ها. و گر نه در صحت اصل قضیه تردیدی نداشتم. با خودم می گفتم خب هر چه باشد این ها با زنان معمولی در کوچه بازار فرق دارند و زنانی انقلابی هستند. توانایی هایشان خیلی بیش تر است و مسئولیت های مهم تری را نیز می توانند بر عهده بگیرند. اما افسوس که سازمان در این مورد نیز مانند سایر موارد، دچار افراط شد و هر روز بر شدت آن اضافه می شد و کار داشت رفته به رفته به جاهای باریکی کشیده می شد. خیلی چیزها زیر سوال رفت. حرف های عجیب و غریبی می زدند. مثلا می گفتند ما هر چه می دانیم، زن ها یادمان داده اند!! اشتباهات فاحشی اتفاق افتاده بود اما هر بار که به مسعود می گفتیم فلان فرمانده ی زن چنین اشتباهی کرده است، می گفت اشتباه از خود تان است ، شما مشکل جنسی دارید.
ارتش های انقلابی مبتنی بر یک سری از آرمان ها هستند. اگر قرار باشد فرماندهان این ارتش مرتب مرتکب خطا بشوند، چه بر سر این آرمان ها خواهد آمد؟ برخی از زن ها، بیش تر از یکی دو ماه از عضویتشان در سازمان نگذشته بود که به سمت فرماندهی منصوب می شدند. انگار نه انگار که پای نبرد مسلحانه و ارتش و سلاح در میان است. این زن ها هیچ آموزش نظامی به خصوصی ندیده بود و هیچ تجربه ی عینی و عملی در امور نظامی نداشتند اما سازمان فرماندهی نیروها را به آن ها سپرده بود. من تعدادی از بهترین دوستانم را به خاطر همین اشتباهات تاکتیکی زنان فرمانده از دست دادم.
با همه ی این اوصاف، تا سال 1372، اوضاع تا حدودی قابل تحمل بود. در این سال، مسعود آخرین مردانی را که هنوز در پست های فرماندهی ستاد مشترک قرار داشتند از کارشان برکنار کرد و قاطعانه گفت از این پس هیچ مردی به پست های بالا منصوب نخواهد شد. هر کس هم جرات اعتراض به خود می داد، بلافاصله می گفتند با زن ها مخالف است. یک مجموعه ای مثل سازمان به هر کسی از هر جنس و سنی نیاز دارد تا تعادل خود را بتواند حفظ کند ولی این تعادل در سازمان برهم خورده بود. به عنوان مثال، یک لیوان ظرفیت مشخصی دارد. می توان آن را تا نصفه پر کرد یا به طور کامل پر کرد اما نمی شود دو برابر ظرفیتش در آن آب ریخت. تبعیض در سازمان ایجاد شده بود و تعادل بر هم خورده بود. من با دولت ایران مخالف بودم چون اجازه ابراز عقیده به کسی نمی داد اما وارد گروهی شده بودم که از جمهوری اسلامی هم بدتر بود. اگر سازمان قدرت را در این به دست گرفته بود، حکومتی را بر سر کار می آورد که هزار بار بدتر از حکومت اسلامی فعلی است.
ما در داخل سازمان همه کاری انجام می دادیم: از آشپزی گرفته تا عملیات نظامی. اگر می گفتم من خسته ام و امشب فقط دو ساعت خوابیده ام، می گفتند تو اعتراض می کنی چون با زن ها مخالفی!دیگر همه چیز بی معنا شده بود.
سازمان نشست هایی تشکیل می داد که همه باید در ان شرکت می کردند و یک دیگر را به باد انتقاد می گرفتند و به هم فحش و ناسزا می دادند. بعد می رفتیم از هم عذر خواهی می کردیم و می گفتیم ببخش اما خودت که می دانی چاره دیگری نبود. این چیزها بود که آزارم می داد اما جرات نمی کردم آن را به زبان بیاورم. عده ای بودند که خواستند این حرف ها را بزنند اما قبل از این که بتواند چیزی بگویند، از زندان عراقی ها سر در آوردند. من خیال می کردم ما انقلابی هستیم و خودمان سرنوشتمان را به دست گرفته ایم. کسی ما را مجبور نکرده بود که به سازمان برویم پس باید آزادمان می گذاشتند.
سوال دیگری که برایم مطرح بود این که ما جواب نسل های آینده را چه می دهیم. در ایران روحیات همه عوض شده بود اما در اشرف هیچ تغییری اتفاق نیفتاده بود. به نظر من ما هم باید تغییر می کردیم چون همه ی دنیا در حال تغییر بود. باید خودمان را اصلاح می کردیم اگر می خواستیم الگو باشیم تا بتوانیم همین مدل را در ایران پیاده کنیم. هر چه زمان می گذشت، بهتر می فهمیدیم چه اتقاقی می افتد. مجاهدین در داخل سازمان و به خصوص آن هایی که اعضای خانواده شان را از دست داده بودند نمی دانستند که سازمان روز به روز از اهداف اولیه اش فاصله می گیرد.
وقتی آمریکایی ها وارد عراق شدند من فرصت را غنیمت شمردم. اوضاع طوری نبود که بشود راحت تصمیم گرفت اما من تصمیم خود را گرفتم و خلاص شدم. یعنی واقعا، خلاص شدم! سرانجام توانستم در ماه دسامبر 2004 به ایران برگردم.
اما یک سوالی هست که خیلی دوست دارم از مسعود بپرسم. دوست دارم بدانم چه شد که من، منی که به خاطر او حاضر به انجام هر کاری بودم و در عملیات ها یک نارنجک در دست و یک سیانور در دهان داشتم، از او وسازمانش متنفر شدم؟؟!
قاسم
(نام خانوادگی و عکسش در دسترس نیست)
37 ساله، متولد اصفهان

من در سال 1367 در جریان جنگ ایران و عراق ، به اسارات در آمدم. مجاهدین به زندان می آمدند و برای جذب نیرو تبلیغ می کردند، من هم جذب تبلیغاتشان شدم و به عضویت سازمان در آمدم و 17 سال تمام در کنار شان ماندم و با آن ها زندگی کردم. در تیپ زرهی مشغول به کار شدم و بعد از مدتی به من درجه دادند.
فرد در سازمان معنا ندارد، وجود ندارد، منزوی است. ارتباطات بسیار کانالیزه هستند و هیچ رابطه عاطفی وجود ندارد. من در داخل سازمان چیزهایی دیده ام که خردم کرده است. قصد ندارم بر علیه سازمان حرف بزنم فقط مشاهدات و تجربیات خودم را بازگو می کنم. هیچ مبالغه ای در کارم نیست! در تمام ارکان سازمان، تقدیس جایگاه رهبری به شدیدترین شکل خود رواج دارد. هر چه ارادت اعضاء نسبت به رهبری سازمان بیش تر باشد، مقام و منصب بالاتری به آنها داده می شود. عده ای برای اثبات ارادت خود حاضر به انجام هر کاری هستند، برخی با کار زیاد ارادت خود را ثابت می کنند و برخی دیگر جان خود را می دهند و برخی دیگر روح خود را در اختیار مسعود قرار می دهند. این کار مکانیسم و ساختار مشخصی هم برای خود دارد. هر کس به محض این که درجه یا مقامی می گیرد، هر چیزی را که ممکن است باعث شود آن را از دست بدهد، از سر راه خود بر می دارد.
فقط آن هایی که خودشان داخل سازمان بوده اند و با مجاهدین زندگی کرده اند می توانند حرف مرا بفهمند. برای کسانی که این تجربه را ندارند، درک و پذیرشش دشوار است. ایدئولوژی خودشان را به افراد تحمیل می کنند. خودشان اسم این ایدئولوژی را گذاشته اند اسلام اما در واقع این چیزی نیست جز برداشت شخص مسعود رجوی از اسلام. البته از دیدگاه خودش فقط برداشتی که او از اسلام دارد، برداشتی راستین است. اگر چه رفته رفته این جایگاه انحصاری کم رنگ می شود چون اعضاء روز به روز سوالات و ابهامات جدیدی را مطرح می کنند.
البته مسعود هنوز همان حرف های قدیمی کهنه شده را تکرار می کند. هنوز هم مدعی است که نزدیک ترین طرز تفکر را به حضرت محمد، پیغمبر اسلام دارد. خودش را صاحب بصیرت می داند. من هم خیال می کردم دارد اما دیگر تمام شد، از این پس دیگر خیالاتی نخواهم شد! به او اعتقاد راسخ داشتم و هیچ کس باورش نمی شد که من روزی بتوانم بگویم نه! حالا، بیش از یک سال است که از سازمان جدا شده ام. مثل این بود که یک تابویی را شکسته باشم. در بهار 2003 آمریکایی ها آمدند و به اختیار خودمان گذاشتند که هر کس می خواهد، برود. من در ایران به دنیا آمده ام، این جا وطنم است، خانواده ام در این جا زندگی می کنند. از طریق دوستانی که قبل از من آمده بودند، مطمئن شدم که مشکلی پیش نمی آید. این شد که به خودم جرات دادم و آمدم و خوشحالم که آمدم.

خروج از نسخه موبایل