اسیر در زنجیر دروغ – قسمت نهم

لینک به متن کتاب
مشاهدات اعضای جدا شده

بهزاد علیشاهی
41 ساله

دانشجو بودم و قصد داشتم برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور بروم. مجاهدین گفتند اگر به ما کمک کنی ما هم به تو کمک می کنیم. این بود که سرگرم اعلامیه پخش کردن برای آن ها شدم. فعالیت هایم به همین منوال ادامه داشت. تا این که سازمان وارد فاز فعالیت های زیر زمینی شد. و به من اطلاع دادند که در خطر هستم. و هر لحظه ممکن است دستگیر شوم.
وقتش شده بود که از ایران بروم اما چون نامزد کرده بودم ، دو دل بودم. به من گفتند تو برو او را هم می آوریم. به این ترتیب من راه افتادم و به کمک مجاهدین به پاکستان رسیدم. در آن جا به من گفتند بهتر است به عراق بروی چون از عراق راحت تر می توانیم تو را به کشورهای دیگر بفرستیم. به حرفشان گوش کردم و رفتم. بیست سال منتظر شدم. نامزدم نیز بیست سال انتظارم را کشید…
از ان جایی که من به کلاس هنرپیشگی رفته بودم که در سینما و تئاتر بازی کنم ، سازمان مرا به استودیوی تلوزیونی اش فرستاد. البته سازمان در لندن هم یک استودیو دارد. اما کم تر برنامه ای را در آن جا ضبط می کند. بیش تر برنامه ها در اشرف ضبط و از طریق اینترنت پخش می شد. آن جا در واقع مرکز تبلیغاتی سازمان بود ، که خیلی هم خوب کار می کرد و کاملاً مخفی بود. به طوری که امریکایی ها نیز وقتی آمدند ، کنجکاو بودند آن جا را ببینند. اما ما همه چیز را تغییر داده بودیم و ظاهر آن جا را به کلی عوض کرده بودیم. سال ها گذشت و از نامزدم بی خبر بودم تا این که روزی مسئولین گفتند از انتظار کشیدن خسته شده است و با یک نفر دیگر ازدواج کر ده است. می دانستم که دروغ می گویند اما هیچ اصراری به رفتن نکردم.
کار من در آن جا ، اجرای یک برنامه ی روزانه بود. برنامه های طنز می ساختم و آخوندها را در آن مسخره می کردند. هدف از این کار به اصطلاح بی اعتبار کردن آن ها بود. اوایل خیال می کردم سازمان بسیار ثروتمند و قوی است. اما وقتی واردش شدم دیدم قوانینش بسیار خشک و محیطش کاملاً بسته است. قبل از این که به آن جا بروم خیال می کردم محیطی است بسیار صمیمی که در آ ن به بحث و گفت و گو راجع به دموکراسی می پردازیم و به طور فعال در تحولات دنیا نقش داریم. اما سر از دنیایی منزوی و ایدئولوژیک درآورده بودم. چاره ای هم نبود، جز این که شرایط را بپذیرم و سرم را زیر بیاندازم. بعد از انقلاب ایدئولوژیک همه چیز کلاً در خدمت انقلاب قرار گرفت و حتی می گفتند سلامت جسمی شما به این دلیل مهم است که هر چه سالم تر باشید بیش تر می توانید به انقلاب خدمت کنید. اگر مریض باشید ، نمی توانید کار کنید….
هر کس سرش به کار خودش بود ما در واقع در یک نوع انزوای دسته جمعی به سر می بردیم اوضاع روز به روز بدتر می شد. هر روز سخت گیری ها بیش تر و بیش تر شد تا کار به آن جا رسید که ما دیگر حتی اجازه ی فکر کردن هم نداشتیم. در این مقطع بود که رفته رفته برایم سئوال پیش آمد و با خود می گفتم چه طور شد که کارم به این جا کشید؟ من از بدو ورودم به سازمان سعی کرده بودم خوب کار کنم با این همه نمی توانستم فکر نامزدم را از سرم بیرون کنم. نقطه ضعفم همین بود. ناراحت بودم و ناراحتیم را با فرماندهان درمیان گذاشتم اما مرا تنبیه کردند.
قبل از حمله ی امریکایی ها ، سازمان مرتب میتینگ تشکیل می داد و مسعود می آمد صحبت می کر د و ما خیال می کردیم هر چه می گوید حقیقت دارد اما وقتی صدام سقوط کرد و به وجودش نیاز داشتیم ناگهان غیبش زد. در سخت ترین لحظه ما را به حال خود رها کرد و رفت. من هم وقتی دیدم اوضاع به این شکل است تصمیم خودم را گرفتم. مرتب با خودم فکر می کردم و می گفتم دیگر همه چیز تمام شده است. و به آخر خط رسیده ایم اما واقعاً نمی دانستم چه کار کنم. نمی خواستم به ایران بروم چون دولتش را قبول نداشتم این بود که به ناچار در قرارگاه اشرف ماندم و با تناقض هایم سر کردم بسیاری دیگر از اعضای سازمان نیز در وضعیت مشابه من به سر می بردند. هیچ راه حلی برای امثال ما وجود نداشت. در نتیجه از فرط بیکاری خودمان را با بیگاری سرگرم می کردیم. یعنی در واقع سازمان سرمان را گرم می کرد. ساختمان و مسجد و استخر ساختیم…… رهبران سازمان مبالغی هزینه کردند تا به اصطلاح در رفاه بیش تری زندگی کنیم. در حال حاضر فقط اقلیت بسیار کوچکی به سازمان اعتقاد دارند. تصمیم گرفتم فرار کنم اما به اسارت نیروهای امریکایی درآمدم. و در آن جا بود که توانستم با خانواده ام تماس بگیرم. به من خبر دادند که نامزدم ازدواج نکرده است و همچنان در انتظار من است. به این ترتیب مصمم شدم به ایران برگردم و در تاریخ 25 مارس به ایران رسیدم. با عده ای دیگر از همرزمانم آمدم. اول از ما بازجویی مختصری به عمل آوردند. بعد همه را معاینه پزشکی کردند و عده ای را که مشکلات جسمی داشتند در بیمارستان بستری کردند. بعد دیگر هیچ سئوالی از من نکردند. و گفتند ما خودمان بیش تر از تو راجع به سازمان اطلاعات داریم جزئیاتی را می دانستند که من خودم خبر نداشتم. گفتند هیچ کس هیچ کینه ای از تو به دل ندارد به خانه رفتم ، نامزدم استاد دانشگاه شده بود. با او ازدواج کردم ، خانواده هایی که قربانی سازمان بودند چیزی را از یاد نبردند. مردم هیچ چیز را فراموش نکرده اند. در نوامبر 2005 یک بار آمدم دیدم تمام شیشه های ماشینم را خرد کرده اند. ترسیدم ، با کمک مالی همسرم وخانواده ی خودم به اروپا رفتیم واکنون با همسرم درآن جا زندگی می کنیم کاملاً طبیعی است که کسانی که نزدیکان خود را به دلیل اشتباهات سازمان از دست داده اند از آن کینه به دل داشته باشند. ما می خواستیم راه جدیدی برای کشورمان بیابیم. اما خودمان با حقایق دنیای اطراف بیگانه بودیم. امروزه مردم ایران از سازمان مجاهدین به قدری تنفر دارند که حتی نمی خواهند اسمش را بشنوند. برخی از دوستان من که اصرار داشتند در ایران بمانند مجبور بودند به شهری غیر از شهر خودشان بروند یا این که نام خانوادگی خود را تغییر بدهند.


آرش صامتی پور
متولد تهران-31 ساله

آشنایی من با سازمان مجاهدین به این دلیل بود که خانواده ام در ایران رادیو مجاهد را گوش می کردند. من در سال 1996 به آمریکا رفتم و در ایالت ویرجینیا مستقر شدم. دانشجوی رشته ی کامپیوتر بودم و در کنار درسم،کار می کردم تا بتوانم بخشی از هزینه هایم را تامین کنم. در سال 1998 با دختر ی آشنا شدم که پدر و مادرش عضو سازمان مجاهدین بودند. او هم بسیار فعال بود. برای این که به او نزدیک بشوم، در مسیری که انتخاب کرده بود با او همراه شدم. رفته رفته توانستم اعتمادش را جذب کنم تا این که به من پیشنهاد کرد همراه او و گروه دیگری از مجاهدین به فرانسه بروم تا در روزهایی که تیم ملی فوتبال ایران در شهر لیون مسابقه دارد، علیه دولت ایران شعار بدهیم و تظاهرات کنیم. سازمان تمام هزینه های سفر اعم از بلیط و هتل و غیره را تقبل کرده بود. رابطه ی من با این دختر خیلی برایم گران تمام شد اما او در واقع خودش هم قربانی سازمان بود. گاهی اوقات خیال می کنم شاید همه این ها تقدیرم بوده است، قسمت بوده است که در این مسیر بیفتم و به جایی برسم که الان هستم.
خلاصه ، هر بار که تیم ملی فوتبال ایران مسابقه داشت ما به استادیوم می رفتیم و بر علیه دولت ایران شعار می دادیم. چندی قبل از آن در ایران انتخابات ریاست جمهوری برگزار شده بود و من خودم به خاتمی رای داده بودم و هنوز هم اعتقاد دارم که انتخابات آن سال بیان گر میل و اراده ی راسخ جامعه ی ایران برای نیل به دموکراسی بود.
با وجود تمام این مسائل، من رفته رفته احساس می کردم به مجاهدین نزدیک شده ام. بعد از مدتی به من پیشنهاد کردند در دفتر تبلیغات سازمان واقع در ویرجینیای شمالی کار کنم. هنوز مدت زیادی از آغاز فعالیتم در این دفتر نمی گذشت که پدر دوستم از او خواسته بود به عراق ، نزد وی برود و او هم پذیرفته بود. من هم می خواستم همراهش بروم اما خانواده ام به هیچ عنوان رضایت نمی دادند. قبل از این سفر، ما را به نیویورک فرستادند چون قرار بود خاتمی در مجمع عمومی سازمان ملل سخنرانی کند. به من ماموریت داده بودند که تظاهراتی راه بیندازم و به افشاگری بپردازم. به دوست من ویک دختر دیگر نیز ماموریت بسیار مهمی داده بودند. قرار شده بود او در ترکیب هئیت نمایندگی بولیوی قرار بگیرد و زمانی که خاتمی برای دیدار می آید، پرده هایی را که شعارهایی علیه ایران روی آن نوشته شده بود تکان بدهد و شعار بدهد. اما، دو روز قبل از این ماجرا ماموران اف. بی آی که قضیه را کشف کرده بودند ، به هتل آن ها ریختند و همه شان را دستگیر کردند. پلیس آمریکا می ترسید مجاهدین دست به عملیات انتحاری بزنند. زمانی که در پارک مشغول تمرین برای انجام ماموریت بودند، پلیس مخفیانه از آن ها فیلم گرفته بود. اوضاع طوری خراب شده بود که بهتر دیدیم در اسرع وقت به عراق برویم تا از شر دادگاه خلاص شویم.
من مدتی هم به لس آنجلس رفتم تا برای سازمان از مردم کمک مالی و پول بگیرم. البته ما اجازه نداشتیم بگوییم برای سازمان پول جمع می کنیم. این کار ادامه داشت تا این که سرانجام در پایان سال 1999 به همراه دوستم به قرارگاه اشرف رفتم. ولی رفتن به عراق در واقع پایان بخش ارتباط ما بود. یک بار با هم رو به رو شدیم اما حرفی بین ما رد و بدل نشد و دیگر همدیگر را ندیدیم.
مبارزه ی ما در قرارگاه اشرف هم سیاسی بود و هم نظامی. زمان انقلاب ایدئولوژیک بود. رجوی می گفت من عزیزترین و بهترین داشته های شما را می خواهم. به سازمان امضاء دادیم که هرگز ازدواج نخواهیم کرد. رجوی می خواست از فروید تقلید کند و طوری حرف می زد که انگار مجاهدین تنها زمانی تن به ایثار در راه سازمان می دهند که تمایلات جنسی شان سرکوب بشود. این در واقع نوعی ابزار کنترل بود. مسعود خودش را خدا می دانست و از هر قاعده ای مستثنی بود. مسعود دارای هوش سرشاری است اما در واقع هوش او شیطانی است. البته او خود مدتی در زندان بوده است و آن جا ارتباط جنسی نداشته است. اما در سازمان و در میان اعضا چیزهایی شایعه شده بود مثل این که هر زنی زیبا باشد، به سرعت مراتب ترقی را طی می کند. شاید روزی کسی جرات کند و حقیقت را در این مورد بگوید…اما من خود م از زبان یکی از زنانی که قبلا عضو سازمان بوده است مطالبی در این مورد شنیده ام.
سازمان آموزش هایی را جع به عملیات شناسایی، مراقبت ، نگهبانی و استفاده از اسلحه به من داده بود. تیراندازی و تیراندازی در حال حرکت را به من آموزش دادند. ما در واقع برای انجام عملیات تروریستی تمرین می کردیم. تمرین کردیم که چه طور کاسبی را در مغازه اش ترور کنیم. طرح عملیات را ریخته بودیم و بارها یکی از مغازه دارهای نزدیک قرارگاه را ترور کرده بودیم. ماموریت من این بود که یکی از فرماندهان سپاه پاسداران را ترور کنم. او در ماشین ضد گلوله بود، ما می بایست اول ماشین را منفجر می کردیم و سپس آن را به گلوله می بستیم. اما وقتی می خواستم نارنجک را با استفاده از تفنگ شلیک کنم، در دست خودم ترکید و منفجر شد. پایم مورد اصابت ترکش قرار گرفت. در بیمارستان بستری شدم. در سال 2001 با پاهای مجروح عازم عملیات شدم. از جنوب وارد ایران شدیم. تا آبادان رفتیم و از آن جا با ماشین ما را به اهواز بردند. بیست هزار دلار داشتیم. خانه ای اجاره کردیم و در آن جا سرگرم طراحی عملیاتمان شدیم. اما در روز موعود دچار اشتباه شدیم. قرار بود یک نظامی رابکشیم اما یکی از همسایه هایش را که نظامی بود به جای فرد اصلی گرفتیم. من با یک کلت برتای نه میلمتری که صدا خفه کن هم داشت، شلیک کردم. گلوله به شانه- اش خورده بود. من بلافاصله فرار کردم.
دوستی که باید می آمد مرا می برد، نیامد. در نتیجه، پلیس از راه رسید و دستگیرم کرد. من دو سیا نور زیر زبانم گذاشته بودم، شیشه را شکستم اما سمش اثر نکرد. مرا به پاسگاه بردند. کارمندی که از من بازجویی می کرد، انگار تا به حال تروریست ندیده بود چون اصلا به نظرش نمی آمد لازم باشد مرا درست تفتیش کند در حالی که من هنوز یک نارنجک داشتم. یک لحظه به ذهنم خطور کرد که آن را منفجر کنم و خودم را بکشم. اما بعد از این که ضامنش را کشیدم، از کار خودم پشیمان شدم و خواستم جای دیگری بیندازمش که نزدیک خودم منفجر شد و بخشی از دستم را قطع کرد. همین قدر می دانم که چهار بار عملم کردند…
آن لحظه در چه فکری بودم؟ تنها فکری که در ذهن داشتم این بود که باید ماموریت محوله را به خاطر سازمان و به هر نحو ممکن به انجام برسانم. در واقع می خواستم حق شناسی خود را نسبت به سازمان ثابت کنم. مجاهدین دائم می گفتند شما باید قدر شناس باشید. برای چه باید قدر شناس باشیم؟ مگر سازمان برای ما چه کار کرده بود؟ خودم هم نمی دانم. فقط سعی می کنم همه چیز را از یاد ببرم چون هر چه فکر می کنم، جوابی به ذهنم نمی رسد.و قتی قرص سیانور زیر زبانم بود، یقین داشتم که دیگر می میرم. زندگی دیگری می خواستم اما در عین حالی خیلی هم می ترسیدم. مطمئن بودم که حسابی شکنجه ام می دهند و بعد هم اعدامم می کنند. انگار هیپنوتیزمم کرده بودند.
مردی که به اشتباه مورد هدفم قرار گرفته بود را دیگر ندیدم اما آن فرد اصلی که قرار بود به دست من کشته شود آمد به دیدنم و با عصبانیت گفت تو که مرا نمی شناسی، چه طور می خواستی ترورم کنی. در واقع من نبودم که می خواستم او کشته شود. یک سیستم بود.
از نظر من اصلا تعجبی ندارد که عده ای برای سازمان خوشان را بسوزانند. می دانم چه حسی داشته اند. اما به هر حال، این بسیار خطرناک است چون کسی که این کار را در مقابل یک سفارتخانه انجام می دهد ، بعید نیست که بمبی به خودش ببند و برود در ایستگاه راه آهن خود را منفجر کند و هر کسی را که در آن اطراف است بکشد. مجاهدین هیچ اختیاری از خود ندارند و هر کاری را که به آن ها بگویند، انجامش می دهند. به هیچ دلیل خاصی هم نیاز ندارند. مثل کتاب کامو که وقتی قاضی از قاتل می پرسد چرا او را کشتی، می گوید:
هوا خیلی گرم بود، کنار دریا بودم، حوصله ام سر رفته بود…. مجاهدین نیز وضعیت مشابهی دارند. کسی هم دلیلش را نمی داند… من از کلمه ی شهید متنفرم چون سازمان تا توانسته، از آن سوء استفاده کرده است. در واقع جوی درست کرده است که هر کس آرزو داشته باشد شهید بشود. اما حرف ها و کلمات به سرعت به فراموشی سپرده می شوند. من را به اعدام محکوم نکردند. چند سالی در زندان بودم. اکنون با مادرم زندگی می کنم و دانش جوی رشته مترجمی زبان انگلیسی هستم.

خروج از نسخه موبایل