ارتش ورشكسته ( قسمت چهارم )

محسن عباسلو، کانون آوا شانزدهم فوریه 2008
با توجه به اينكه به آغاز سال 1382 خورشيدي نزديك بوديم راديو فردا هم برنامه هاي ويژه همراه با ترانه هاي شاد ايراني و خارجي پخش ميكرد. هر نيم ساعت هم ما آخرين اخبار را از اين راديو ميشنيديم.
من با اين بهانه كه ميخواهيم اخبار را بشنويم ،محمد فاني را راضي كرده بودم كه با گوش دادن ترانه ها هم مخالفت نكند.
اولين بار بود كه پس از مدتها داشتم به موسيقي و آهنگهائي كه در فرقه كاملاً ممنوع بود گوش ميدادم.
به لحظات روشن شدن هوا نزديك ميشديم كه اخبار اعلام كرد: جرج بوش رئيس جمهور آمريكا فرمان خلع سلاح دولت صدام حسين را صادر كرده و صدها موشك دوربرد هم به مناطق حساس بغداد شليك شده است.
همه ما منتظر شنيدن اين خبر بوديم و اكنون با شنيدن اعلام جنگ احساس ميكرديم كه به سوي سرنوشتي جديد در حال حركت هستيم.
شنيدن اين خبر براي ماها هم بسيار مهم و حياتي بود به اين دليل كه شرايط داشت عوض ميشد و حال هر كس از درون اين شرايط ميخواست اهداف خويش را پيگيري كند.
براي من بهترين حالت، رها شدن از چنگال استبداد افسار گسيخته و بي حد و مرز فرقه بود.
اوايل صبح بود كه ما به محل استقرارمان رسيديم. خودروهاي زرهي و ساير ادوت را در جاي خاص خود مستقر كرديم.
سپس فرمانده قرارگاه ما يعني گوهر، هر كدام از ماها را بر سر كاري فرستاد. وظيفه هر كدام از دسته هاي قرارگاه اين بود كه در ابتدا براي خويشتن سنگري درست كنند.
ما هم يك چاله بزرگ را به عنوان مكان حفر سنگرمان انتخاب كرديم. در ابتدا اطراف اين چاله را با بيل و كلنگ كنديم و به اين چاله شكل مستطيل داديم. سپس بر روي اين مكان يك چادر برزنتي انداختيم. داخل اين محوطه را هم با پتو فرش كرديم.
سپس به كمك بچه هاي آشپزخانه رفتيم كه جائي را كه براي آشپزي در نظر گرفته بودند آماده كنيم.
پس از اتمام اين مرحله از كار، بقيه روز ما نيز به خالي كردن مهمات از درون كاميونها به درون سنگرهائي كه حفر شده بود گذشت.
حسابي خسته و كوفته شده بوديم. در حين خالي كردن جعبه هاي مهمات چند جا از دست من نيز بريده شده بود.
حال شب فرا رسيده بود. اين شب، شب تحويل سال نو بود.به همين مناسبت فرمانده قرارگاه (گوهر) دستور داده بود كه همگي در يك مكان جمع شويم و آغاز سال نو را با هم جشن بگيريم.
بچه هاي آشپزخانه براي شام سبزي پلو با ماهي پخته بودند. دريك فضاي بازچند ژنراتور داشت كار ميكرد و محوطه را روشن كرده بود. در اين مكان صندلي ها را چيديم و مراسم برگزار شد.
من و خيلي از دوستانم هر چند كه در ظاهر نشان ميداديم كه از فرا رسيدن سال نو خوشحال هستيم اما در واقعيت امر دلمان پيش خانواده هامون بود. از ديدگاه فرقه يك عضو فرقه ميبايست خانواده خويش را به فراموشي بسپارد و فقط به مبارزه (كدامين مبارزه؟!!) فكر كند. اما مگراين امر ممكن بود. چطور يك انسان ميتواند پدر و مادر و اعضاي خانواده اش را فراموش كند؟!
در حين برگزاري مراسم من به گوشه اي رفته بودم و رو به سمت مرز ايران كرده بودم و داشتم در درون خويش با ميهن و عزيزاني كه در اين ميهن داشتم صحبت ميكردم. در درون خويش از پدر و مادر و اعضاي خانواده ام عذرخواهي ميكردم به اين جهت كه آنها را رها كرده بودم و براي پيوستن به فرقه به عراق آمده بودم.
اما بيشتر از همه چيز دلم براي خود وساير نفراتي ميسوخت كه ساليان سال دور از وطن و در جهنمي كه رجوي برايمان درست كرده بود عمرمان را بيهوده تلف كرده بوديم و حال آرزو داشتيم كه براي يك بار ديگر هم كه شده خانواده خويش را ببينيم.
شب عيد نوروز براي همه شادي آفرين و مبارك است. همه سعي ميكنند كه در اين شب در كنار خانواده خويش باشند و خوش بگذرانند. اما همه ما اعضاي فرقه در درون خويش بغض كرده بوديم و افسوس ميخورديم. افسوس ساليان با ارزشي از عمر خويش را كه بيهوده در فرقه تلف كرده بوديم و……..
من در درون دنياي آشفته و پرتلاطم خويش غرق بودم كه يكي از دوستانم دستش را روي شانه من گذاشت. نگاه كردم ديدم يكي از هم يگاني هايم هست.
گفتم بله، بفرما، امري داشتي ؟
دوستم در حالي كه اشك در درون چشمانش جمع شده بود رو به من گفت: آيا تو هم حال مرا داري؟
تو هم داري به خانوادت فكر ميكني؟
در جواب گفتم: مگر ميشود شب عيد نوروز باشد و آدم به خانواده و كشورش فكر نكند؟!
دوستم اشك از چشمانش سرازير شد و گفت: ميدوني كه زن و بچه من در ايران هستند دارم فكر ميكنم كه كه الان آنها كجا هستند و آيا آنها هم دارند به من فكر ميكنند؟ من شرمنده زن و بچه ام هستم. موندم كه اگر يك روز دوباره ببينمشون چي بهشون جواب بدم. بگم چرا و به خاطر چي اونها را تنها گذاشتم، بخاطر مسعود خان! آيا واقعاً ارزشش را داشت؟! واقعاً كه ماها خيلي ساده بوديم كه گول اين شيادان را خورديم و زندگي خويش را تباه كرديم.
من كه خود كوله باري از غم وغصه را در درون خويش به همراه داشتم اشكهاي دوستم را با دست از روي صورتش پاك كردم و به او دل داري دادم. گفتم غصه نخور، بالاخره ما هم خدائي داريم همه چيز درست ميشود. ما بايد روحيه خودمون را حفظ كنيم و كمي ديگر بردباري كنيم تا ببينم چي پيش مياد. بيا بريم پيش ساير بچه ها…..
آري همه اعضاي فرقه در فكر بودند كه در نهايت سرنوشت ماها به كجا ختم ميشود.
من نيز در درون خويش كاملاً بيقرار بودم. احساس ميكردم كه روزگار تاريك ما در درون فرقه رو به اتمام است. خيلي اميد داشتم كه بزودي بتوانم از شر تشكيلات فرقه شيطاني رجوي خلاص شوم.
پس از صرف شام برنامه هاي مختلفي برگزار شد مثل: اجراي نمايش هاي طنز آميز، رقص كردي و آسوري و تركي و…. اما هيچ كدام از اين برنامه ها نميتوانستند به ما شادي بخشند به اين دليل كه ماها از درون خويش متلاطم بوديم. فقط در ظاهر نشان ميداديم كه شاد هستيم. ميبايست اين كار را ميكرديم و الا ميبايست در نشست عمليات جاري جواب پس ميداديم كه چرا تو فكر هستيم و به چه چيزي داريم فكر ميكنيم. آخه در فرقه فكر كردن هم به چيزهائي غير از تشكيلات فرقه ممنوع بود.
واقعاً كه!!!!!
پس از اتمام مراسم سال تحويل گوهر فرمانده قرارگاه ما همه را صدا زد كه جمع شويم. او ميخواست پيام نوروزي مسعود رجوي و مريم قجر را براي ما بخواند.
ادامه دارد……..
محسن عباسلو 15.02.2008

خروج از نسخه موبایل