گفتگوی بنیاد خانواده سحر با دو تن از نجات یافتگان از سازمان

گفتگوی بنیاد خانواده سحر با دو تن از نجات یافتگان از سازمان مجاهدین خلق در عراق که از TIPF خارج شده بودند
همانطور که در جریان هستید تعدادی از جداشدگان سازمان مجاهدین خلق مستقر در قرارگاه تحت حفاظت نیروهای آمریکایی موسوم به TIPF در طی چند ماه اخیر از این قرارگاه به قصد خروج از عراق و رفتن به کشورهای اروپایی خارج شدند. با کمال مسرت مطلع شدیم که تعدادی از آنان هم اکنون به پاریس رسیده اند.
نماینده بنیاد خانواده سحر در گذشته گفتگوی مفصلی با دو تن از این افراد در خصوص شرح حالشان انجام داده است. این نفرات به طور جداگانه شهادت نامه ها و دادخواهی های خود را علیه سازمان مجاهدین خلق در دستگاه قضایی عراق به ثبت رسانده اند که توسط تیم وکلای بنیاد در حال پیگیری است.
خلاصه ای از اظهارات این دو نفر در گفتگوهای مربوطه به صورت زیر می باشد:

   
در ابتدای راهی پر ماجرا و مقصدی نامعلوم و سرنوشتی مبهم

نسرین ابراهیمی و علیرضا نصرالهی بلافاصله بعد از خروج از TIPF (بخش تحت کنترل آمریکایی قرارگاه اشرف) در عراق در تاریخ 25 نوامبر 2007
من بتول ابراهیمی (نسرین) متولد 1357(1978) در ایلام هستم. تا اول نظری در ایران درس خواندم و در تیرماه 1375 (1996) به عراق برای پیوستن به سازمان رفتم. از طریق برنامه های سیمای مقاومت که در مناطق مرزی بخوبی گرفته میشد جذب شدم و توسط یکی از اقوام که راهها را میشناخت به عراق رفتم. در بغداد دو ماه در زندان بودم تا مرا تحویل سازمان دادند. زمانی که در زندان صدام حسین در بغداد بازجویی میشدم در یکی از جلسات بازجویی در زندان عراقی اسدالله مثنی از نفرات سازمان هم حضور داشت و سؤال میپرسید. البته چشمان من موقع بازجویی بسته بود ولی من بعدا از روی صدایش او را شناختم و به خودش هم گفتم. دی ماه سال 1384(دسامبر 2005) از قرارگاه اشرف با مشقت فراوان فرار کرده و به TIPF رفتم. در تاریخ 25 نوامبر 2007 از آنجا خارج شده و به سلیمانیه آمدم و با بنیاد خانواده سحر ارتباط برقرار کردم.
تصویری که از سازمان داشتم آن چیزی نبود که در عمل دیدم. آنچه فکر میکردم با آنچه مشاهده کردم از زمین تا آسمان فرق میکرد. چیزی که خیلی بارز و شاخص بود مقوله خانواده بود که در بدو ورود اصلا اشاره ای به آن نکردند که خانواده دشمن مبارزه است. تحقیر و توهین روزمره رواج داشت و مدام توی سر افراد میزدند. هرگونه عاطفه و علاقه به غیر از در خصوص رهبری حرام بود. فرد را از خودش تهی میکردند. یک سره بحث های مزخرف در مورد زن میکردند که نهایتا حاصل آن این بود که همه زن ها ملک طلق مسعود رجوی هستند. آزادی زن که سازمان ادعا میکند دروغ محض است.
اختناق برای من در سازمان هزار بار بیشتر از داخل ایران بود. میگفتند در سر در ما نوشته شده صداقت و فدا در حالیکه می بایست مینوشتند وقاحت و جفا چون پررویی و دورویی همانطور که همه میگویند دو خصیصه اصلی مسعود رجوی و دست پرورده هایش است. آنها به نزدیکترین افرادشان هم وفا نکردند. هرگز با این جریان احساس وحدت نکردم و تنها بخاطر سرکوب جسمی و روحی در آن ماندم. همیشه فکر میکردم که کلمه تناقض برازنده سر تا پای سازمان و رهبری آن است. مثل گرگ وحشی و هار بودند و حاضر بودند هر کسی را بدرند.
تصویر من از آنها در ایران کاملا برعکس بود. آنها را نهایت آمال و آرزوهایم می دیدم. فکر میکردم که دنیای رؤیاهای من است. حرف های مریم رجوی که در تلویزیونشان پخش میشد کاملا مغایر با عملکرد درون تشکیلات بود.
در قرارگاه اشرف گفتم که میخواهم جدا شوم و پی کار خودم بروم. اول محل نگذاشتند و جدی نگرفتند. بعد سعی میکردند مرا باز فریب بدهند و حرفهای جدید بزنند. نهایتا شروع به گذاشتن فشارهای روانی کردند و گفتند که جدا شدن یک زن برای ما مرز سرخ است و تو آبروی انقلاب خواهر مریم را می بری. گفتند که هیچ زنی حق ندارد از قرارگاه اشرف پایش را بیرون بگذارد چون برای ما مرز سرخ است. بعد هم خیلی رک و پوست کرده تهدید کردند که مرا سر به نیست خواهند کرد. گفتند سرت را میبریم و تکه تکه ات میکنیم و همینجا چالت میکنیم و آب هم از آب تکان نمیخورد. من در ظاهر حرفم را پس گرفتم ولی مترصد فرار بودم. به شدت بازرسی و سخت گیری میشد و عبور و مرور ها خیلی تحت کنترل بود.
در خلال یک سری نشست ها که سر همه گرم بود فرصتی پیدا کردم و ماشینی برداشتم و فرار کردم و خود را به حصارهای قرارگاه رساندم و توانستم توجه آمریکایی ها را جلب کنم و نهایتا خودم را به آنها برسانم. حین فرار یکی از افراد سازمان خواست جلوی مرا بگیرد که مجبور شدم با او گلاویز شده و او را مضروب نمایم تا از شرش خلاص شوم. یک سری مدارک هم برای افشاگری همراه خودم برداشته ام و هم اکنون مشغول نوشتن کتاب خاطرات خود بطور مفصل هستم که هر زمان به اروپا برسم آنرا چاپ خواهم کرد و پرده از روی همه چیز بر خواهم داشت. سازمان سالهاست که اجازه رفتن جداشدگان به خارج را نمیدهد چون خوب میداند که آنها حامل چه افشاگری هایی از مناسبات درون سازمان هستند.
طی مدت 10 سالی که با سازمان بودم حتی یکبار اجازه تماس با خانواده ام را ندادند. بعد از اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی مادرم برای دیدن من بعد از سالیان با قاچاقچی به قرارگاه آمد. اول مرا خوب توجیه کردند که رژیم مادرت را مأمور کرده و فرستاده است که بر علیه تو توطئه کند. از من خواستند که اصلا روی خوش به او نشان ندهم. میگفتند که باید اینطور تصور کنی که داری به صحنه جنگ با پاسداران رژیم میروی. چند نفر را همراه من کردند که وقتی سؤال کردم اینها چرا با من می آیند گفتند که این دیدار برایت خطرناک است و باید این افراد باشند. دایی ام هم آمده بود که اجازه ملاقات با او نمیدادند و وقتی با اصرار من مجبور شدند اجازه ملاقات بدهند بعدا برایم نشست گذاشتند و مرا مورد شکنجه روحی قرار دادند که چرا روی خوش به دایی ام نشان داده ام. بعد از آنهم نگذاشتند تماس بگیرم و بفهمم که آیا مادرم سالم برگشته است یا خیر چون غیر قانونی آمده بود.
من یک بار اقدام به خودکشی کردم و رگ دست خودم را در آشپزخانه یکان زدم. آن زمان احساس میکردم که هیچ راه پس و پیشی ندارم و تنها چاره من برای رهایی از آن جهنم خودکشی است. به یکی از اتاق های آشپزخانه رفتم و درب را از داخل قفل کردم و با یک کارد تیز شاهرگ دستم را بریدم. یکی از نفرات از پنجره مرا دیده بود و آنها از درب پشت داخل شدند و مرا به بیمارستان رساندند. وقتی بهوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان هستم و دستم را بخیه زده اند و از اینکه هنوز زنده هستم متأسف شدم. بعد از آن قدری فشارهای روحی را بر روی من کمتر کردند.
بطور واقعی اکثر افراد با اجبار و فشار در قرارگاه اشرف مانده اند. فشارهای روانی روی نفرات واقعا طاقت فرساست. آنها از تمامی تکنیک های جدید شکنجه روحی استفاده میکنند. کار مسئولین سازمان صرفا اجرای همین فشارها و شکنجه ها بصورت روزمره برای حفظ نیرو است. افراد از هر فرصتی برای اعتراض استفاده میکنند ولی سرکوب میشوند. هیچ کس از وضعیت موجود راضی نیست ولی احساس میکنند که چاره ای ندارند.
تعدادی افراد کم سن و سال را از غرب به هوای دیدن پدر و مادرشان به آنجا بردند و نگذاشتند برگردند و آنجا گرفتار شده اند. اختناق شدیدی تحت عنوان ممنوع بودن محفل برقرار کرده اند. اگر دو نفر با هم خلوت کنند به شدت توبیخ میشوند. روی مخ افراد آنقدر کار میکنند که از به دنیا آمدنش پشیمان بشود. قبل از اینکه نظامیان آمریکایی برای مصاحبه بیایند افراد را به شدت ترساندند و گفتند که اگر همراه آنان بروید به شما تجاوز کرده و شما را شکنجه خواهند کرد. اگر به جای سربازان آمریکایی بر فرض نمایندگان صلیب سرخ یا سازمان ملل به قرارگاه آمده بودند بسیاری اعتماد کرده و خارج میشدند. خیلی ها، خصوصا زنان، که به شدت خواهان جدایی بودند از ترس شکنجه و تجاوز چیزی به سربازان آمریکایی نگفتند و علیرغم میل باطنی شان گفتند که میخواهند بمانند.
به صراحت گفته میشد که چون زنان همیشه ضعیف نگاه داشته شده اند افراد سرسپرده تر و مطیع تری میشوند و احساس وابستگی میکنند ولی مردان احساس استقلال بیشتری دارند و کمتر تسلیم میشوند و به همین دلیل مسئولیت ها بیشتر به زنان داده میشود تا فرمان را بدون چون و چرا اجرا کنند.
به عقیده من گرگ صفتی و شقاوت خصیصه اصلی رهبری سازمان است. برخی را هم مثل خودش گرگ تربیت کرده است که هیچ مرزی برای سرکوب نمی شناسند. افراد را به شدت متوهم میکنند و احساس توهم ابلهانه و احساس برتری نسبت به افراد جامعه را به همه القا می نمایند. در یک فیلم سینمایی در خصوص یک فرقه دیدم که درست مثل سازمان از شگردهای مختلف از جمله توهم پراکنی به مغزشویی افراد می پردازند. هر از چند گاهی بحث هایی برای شارژ کردن افراد میکردند.
می گویند که یک هدف عالی داریم و آنهم آزادی مردم ایران است و لذا باید همه چیز را کنار بگذاریم تا به آن هدف برسیم. اما یک کلمه توضیح نمیدهند که بعد از سالیان سال در آن بیابان بالاخره چگونه میخواهیم به آزادی مردم ایران برسیم. اینرا صرفا رهبری خودش میداند و بقیه هم باید چشم بسته قبول کنند. این البته بهانه و پوش قضیه است. هدف اصلی حفظ قدرت برای مسعود رجوی است. اگر کسی بگوید که من نمیخواهم بخاطر مردم ایران تسلیم محض شما باشم میگویند که تو دیگر متعلق به خودت نیستی و متعلق به مردم ایران هستی و نماینده بر حق مردم هم رهبری است و لذا خودت نمیتوانی تصمیم بگیری. صراحتا میگویند مردم ایران یعنی رجوی و رجوی برای تو تصمیم میگیرد.
وقتی صحبت از طلاق میشود منظور طلاق همه چیز حتی عقاید و نظرات است. میگویند باید هر چیزی که نظر ترا به آن جلب میکند طلاق بدهی. در نشست ها به افکار دوران کودکی فرد هم گیر میدهند که آن دوران به چه چیزهایی فکر میکرده است. کاری میکنند که فرد اطاعت محض کند تا خلاص شود یا به فکر خودکشی بیفتد.
در خصوص یاسر اکبری نسب میدانم که همیشه با اصرار میخواست از سازمان جدا شود و ناراضی بود و اینرا پدرش مرتضی هم خوب میدانست. خیلی ها میگویند که سازمان او را کشته و جسدش را سوزانده است تا صدایش خاموش شود. اگر هم خودسوزی کرده باشد بخاطر فشارهای روانی سازمان و پدرش بر روی او بوده است و هیچ دلیل دیگری ندارد. در خصوص مرجان (فائزه اکبریان) از نفرات کم سن و سالی که میخواست جدا شود نشست گذاشتند و او را زیر فشار قرار دادند. مادرش عذرا را آوردند تا مقابل همه به او ناسزا بگوید و او را تحقیر کند. بعد او خودکشی کرد یا بهتر است گفته شود سازمان و مادرش او را کشتند.
گوش دادن به نوار موسیقی قاچاقی انجام میشد. بعد از آمدن آمریکایی ها فضا تا حدودی باز شد. حداقل خدا را شکر سلاح را از دست آنان گرفتند. قبل از سقوط صدام حسین بدنبال فرار یک تعداد از نفرات از قرارگاه که مهمترین آنها ادهم طیبی (مسعود) بود به همه دستور داده بودند که هر کس را که شک کردید میخواهد فرار کند بدون اخطار و بی درنگ به گلوله بسته و از پا در آورید.
یک کتابخانه راه انداختند که صرفا برای تهیه فیلم و عکس و تبلیغات بود و اصلا مراجعه کننده ای نداشت. زمان برای مطالعه به هیچ وجه نمیدادند. آنقدر با کارهای متفرقه و بی حاصل انسان را مشغول میکردند که فرصت فکر کردن هم نداشته باشد. اگر خیلی هنر میکردیم میتوانستیم چند ساعت وقت برای خواب پیدا کنیم. هر کس مطالعه میکرد به او میگفتند که برو به فکر مبارزه باش. میگفتند کسی که انقلاب خواهر مریم را فهم کرده باشد دیگر به هیچ مطالعه ای نیاز ندارد و آنچه را که باید بداند دانسته است.
شکایت من اینست که سازمان مجاهدین خلق مرا فریب داد و مرا در عراق آزار و اذیت کرد بطوری که مرگ را به زندگی در آنجا ترجیح دادم. عمر مرا تلف نمود و بی نهایت به من دروغ گفت و عملا مرا در جایی که راهی به بیرون نداشت زندانی و اسیر کرد و به روح و روان من آسیب رساند. من حدود 8 ماه در سازمان در زندان انفرادی بودم چون فقط گفته بودم که میخواهم از آنجا بروم. مرا تحت بازجویی و شکنجه قرار دادند و آنقدر تهمت های ناروا زدند که حرفم را پس گرفتم.
من علیرضا نصرالهی متولد 1351 (1972) در تهران هستم. در سال 1379 (2000) در ایرانشهر توسط اقوامم به سازمان مجاهدین خلق جذب شدم. در همان سال به کراچی رفتم و بعد از کمتر از یکماه به دبی و سپس اردن و نهایتا عراق برده شدم و وارد ارتش آزادیبخش ملی گردیدم. در تاریخ 31 ژوئن 2003 از قرارگاه اشرف در عراق خارج شده و به TIPF رفتم. در تاریخ 25 نوامبر 2007 از TIPF خارج شده و نهایتا با چند نفر دیگر به سلیمانیه رسیدم. ما در این شهر با بنیاد خانواده سحر ارتباط برقرار کرده و درخواست کمک نمودیم. لازم به ذکر است که مادرم سال گذشته فوت کرد که مراسمی در TIPF با کمک رفقا برایش گرفتم. الان میخواهم بقیه عمرم را مثل مردم عادی زندگی کنم و تشکیل خانواده بدهم و خودم برای خودم تصمیم بگیرم و از حقوق اولیه هر انسان معمولی برخوردار گردم.
برای سازمان مجاهدین خلق جان و عمر و زندگی و حتی عشق و عواطف افراد اصلا مهم نیست. مدتی که در سازمان بودم تماما توهین و تحقیر شنیدم و حق هیچگونه اظهار نظری نداشتم. برای اینکه بتوانند ساختار فرقه ای را حفظ کنند مدام سرکوب میکردند و حق اعتراض نمیدادند. افراد را مطیع محض میخواستند.
بارها درخواست کرده بودم که عکس های مادرم را که گرفته بودند پس بدهند ولی ندادند. دوست داشتن مادر در سازمان جرم است. بارها تقاضا کردم میخواهم با مادرم صحبت کنم که میگفتند امکان ارتباط وجود ندارد در حالیکه برای جذب نیرو و پول امکان تماس هر روزه وجود داشت. پدرم به صلیب سرخ رفته و لذا سازمان تحت فشار قرار گرفته بود که اجبارا مرا پای تلفن با پدرم بردند که با او صحبت کنم و بخواهم که موضوع را پیگیری نکند. یکبار گفتند که عکس بگیر و برای خانواده ات بفرست. متعجب شده بودم که چه تحولی بوجود آمده است. بعد معلوم شد برای ساکت کردن خانواده ام که دنبال وضعیت من بوده اند و همچنین جذب پسر خاله ام این کار را انجام داده اند.
وقتی از TIPF بیرون آمدم با اقوامم در انگلستان تماس گرفتم و خواستار کمک شدم که ابتدا قبول کردند ولی بعدا سازمان از طریق لیلا جزایری (اعظم ملا حسنی مجد آبادی فراهانی کهنه) به آنها گفته بود که من نفوذی رژیم بودم که قصد ترور داشته و اخراج شده ام که آنها هم ترسیدند و کمک نکردند. سازمان اول میگفت راه خروجی همیشه باز است ولی بعد معلوم شد که تنها به زندان ابوغریب باز است. هر آنچه سازمان موقع جذب من میگفت درست عکس آن چیزی بود که در عمل مشاهده کردم. میگفتند کسی از افراد سازمان در دنیا آزادتر نیست در حالیکه اختناقی که در قرارگاه اشرف حاکم بود در هیچ کجا دیده نشده است. میگفتند که هیچکس روابط عاطفی مثل ما ندارد در حالیکه ذره ای احساسات عاطفی جرم بوده و محکوم است. هیچ گونه روابط انسانی وجود ندارد. یک چیز به رسمیت شناخته میشود و آنهم اطاعت محض از مسئول است. عاطفه را در فرد میکشند تا به ماشین تبدیل شود. حتی علاقه به مادر هم محکوم است. رک به من میگفتند که رهبری پدر و مادر و همه کس توست. میخواستند که او را بپرستم و هر چیز دیگری را فراموش کنم.
فرخ (مسعود مسعود نیا) در نشست های موسوم به عملیات جاری تحت فشارهای روانی زیاد قرار گرفت تا بالاخره خود کشی کرد که بعد گفتند سکته کرده است. سازمان مثل آب خوردن دروغ میگوید و هر چه که میگوید دروغ است. یک حرف راست تابحال نزده است. حتی به نزدیک ترین افراد خودشان حرف راست نمیزنند. به افراد خودشان هم رحم نمیکنند.
با خانواده هایی که برای دیدار عزیزانشان به درب قرارگاه مراجعه میکنند طوری برخورد میکنند که انگار دشمن هستند. در حالیکه این ها نزدیک ترین ملأ هواداری میتوانند به حساب بیایند و برخورد مناسب میتواند آنها را جذب کند ولی سازمان متزلزل تر از این حرفهاست. وقتی مادری برای دیدار فرزندش می آید اول فرزند را توجیه میکنند که او دشمن توست و ملاقات هم صحنه جنگ با پاسدارهاست. بعد دو نفر دو طرف فرزند می نشینند و ملاقات را کنترل میکنند.
تابحال فردی به حقه بازی و شارلاتانی مسعود رجوی آفریده نشده است. استاد شاه مورتی بازی است. او خود را انسانی کامل و مطلق معرفی میکند که تنها کسی است که از استثمار و جنسیت تهی است و نباید به او انتقاد کرد. او عملا نقش حسن صباح را بازی میکند.
در خصوص طلاق میگفتند که مربوط به مجردها هم هست. یعنی باید علی الدوام از فکر زن بیرون آمد و باید ازدواج را برای همیشه از ذهن خارج کرد. از خود سپاری حرف میزدند که بیشتر منظور خاک سپاری بود. افراد را در گورهای ذهنی خود دفن میکردند و ادعا میکردند که به رهایی رسانده اند.
کتاب و مجله و روزنامه و فیلم و موسیقی و رادیو و تلویزیون بصورت مستقل و آزاد جایی ندارد و باید به شدت کنترل شده باشد. اخبار تماما باید از فیلتر سازمان عبور کند. من درخواست کتاب حافظ کردم که گفتند این کتاب مزخرف است و ترا از دنیای مبارزه دور میکند و ندادند. میگفتند این اشعار ترا به درون خود می برد و به فکر می اندازد و به زندگی عادی باز میگرداند. هر چیزی که فرد را به دنیای واقعی و زندگی عادی برگرداند حرام است. پنجشنبه شب یک فیلم تکراری جنگی بزن و بکش می گذاشتند که آنقدر سانسور شده بود که سر و ته نداشت. هرگز فیلمی که احساسات و روابط عاطفی و خانوادگی را بیان کند نشان نمیدادند. موسیقی که پخش میشد باید حتما چک میشد. حتی تصنیف های خوانندگان عضو شورای ملی مقاومت هم اجازه پخش نداشتند مگر اینکه در چهارچوب سازمان خوانده باشند.
برای مسابقات جام جهانی فوتبال خواستیم که سیمای جمهوری اسلامی را بگیرند تا بطور مستقیم پخش مسابقات را ببینیم. گفتند که ما با رژیم مرزبندی داریم و لذا حق نداریم به تلویزیون رژیم نگاه کنیم. حتی از تماشای فوتبال خارجی که از تلویزیون ایران پخش میشد و 70 میلیون ایرانی نگاه میکردند هم محروم بودیم. واقعا شورش را در آورده بودند.
سازمان مرا فریب داد و اغفال کرد و آن چیزی نبود که در ابتدا خود را معرفی میکرد. عمر مرا تلف کرد و الان مرا در غربت در یک کشور خارجی جنگ زده آواره کرده است و آینده ام مشخص نیست. من میخواهم با بیان این مطالب مانع از آن بشوم که افراد دیگری گول این سازمان را بخورند. آنها روز اول همه حقیقت را نمیگویند که فرد بتواند آگاهانه انتخاب کند. من قصد دارم زمانی که به اروپا برسم تمامی تجارب خود را برای آگاه کردن مردم منتشر نمایم. من تمام توان خود را بکار خواهم بست تا یک شیاد و کلاهبردار تردست را به همه هموطنانم معرفی کنم. از شما میخواهم که حرفهای مرا به گوش همه برسانید.
عده ای در بیابان های عراق سرگردان شدند، تعدادی در شهرهای مختلف این کشور آواره گردیدند و عده ای در ترکیه دستگیر و زندان شدند و البته تعدادی توانستند نهایتا خود را به اروپا برسانند. آنان تماما کسانی بودند که آزادی را با همه بهایی که میطلبید بر سرسپردگی و نتیجتا عافیت در قرارگاه اشرف ترجیح دادند. دعای خیر ما بدرقه راه همگی تان باد.

خروج از نسخه موبایل