خاطرات محمود هاشمی در سازمان مجاهدین

دفتر انجمن نجات- تبریز- آذربایجان شرقی

افراد جدا شده از سازمان مجاهدین که در تیف آمریکایی ها اسکان داده شده بودند بعد از مدتها بلاتکلیفی آمریکایی ها به خالی کردن تیف نموده و تمامی افراد جدا شده را بیرون ودر عراق بصورت آواره وسرگردان رها کرده است در این میان تعدادی بصورت رسمی از طریق صلیب سرخ و تعدادی بصورت قاچاقی به کشور های همسایه و ایران آمده اند که آقای محمود هاشمی یکی از اعضای سابق مجاهدین خلق در مورخه 1/2/87بصورت قاچاقی از مرز سردشت وارد ایران شده ودر حال حاضر در شهر تبریز پیش خانواده خود با صحت وسلامت کامل بسر می برد وی به دفتر انجمن نجات مراجعه و جهت افشاگری علیه فرقه تروریستی رجوی اعلام آمادگی نمود.

قسمت اول
تقریبا اوایل شهریور سال 81 بود به خاطر مشکلات خانوادگی وفشارات روحی که قرار گرفته بودم تنها راه چاره را رفتن به ترکیه و دور شدن از این مسائل می دانستم. به همین خاطر به ترکیه رفتم. در استانبول دنبال خانه بودم مقابل یکی از بنگاه ها ایستاده بودم و قیمت ها و مشحصات خانه ها را روی تابلو نگاه می کردم با فردی آشنا شدم ،رو به من کرد گفت : اگر دنبال جای مناسبی هستی برو بنگاه فلان در سر چهارراه و خانه های مناسب با کرایه مناسبی دارد. روز بعد در آکسارای داشتم با یک قاچاقچی در مورد یونان حرف می زدیم دستی روی شانه ام حس کردم همان فرد دیروزی بود بنام محمد بعد از احوال پرسی در مورد خانه پرسید گفتم وقت نکردم.وقتی فهمید دنبال راهی برای خروج می گردم گفت : اگر دلت بخواهد قاچاقچی خوب هم دارم مرا به آفیسی برد وبه یک نفر معرفی کرد و گفت :این رفیق ما دنبال راهی برای خروج می گرده چه کمکی می توانی بکنی و…. او به لحاظ قیمت رقم های بالایی نسبت به بقیه میداد گفتم خبرتان میکنم و خارج شدم. محمد از من پرسید چرا می خواهی به خارج بروی و چرا از ایران خارج شدی آیا خلافی مرتکب شده ای می خواست ادامه بدهد گفتم نمی خواهم راجع به مسائل شخصیم حرف بزنم. معذرت خواهی کرد و ادامه داد هدفم کمک به تو بود و…. گفت پیشنهاد خوبی برایت دارم و شروع کرد که یک سازمان سیاسی است که دنبال نفر برای کار در اروپا ست. پرسیدم چه نوع کاری گفت : اطلاعیه پخش کردن –شرکت در راه پیمایی ها و میتینگ ها و آگاه کردن هم وطن های خارج از کشور با بحث سیاسی و اصولی تازه هزینه مسافرت و جور کردن مدارک و ویزاء هم به عهده آنهاست. ظاهرا پیشنهاد خوبی بود پرسیدم من از سیاست… هنوز حرفم تمام نشده بود گفت : نترس بابا 2 ماه برای شما کلاس سیاسی و زبان می گذارند سپس شروع به کار… از حقوق پرسیدم گفت : 2 ماه اول برایتان حقوق پرداخت نمی کنند بخاطر هزینه راه و کلاسها ولی بعد از 2 ماه منزل و ماشین 3تا 4 هزار دلار هم پرداخت می کنند البته اگر به گشور ها و شهر های مجاور بفرستند حق ماموریت هم اضافه می شود تقریبا 6 هزار دلار.
پرسیدم: این کارها در آن کشور غیر قانونی نیست و متن اعلامیه ها چیست و موضوع میتینگ ها چیه؟
جواب داد: کار سیاسی در خارج از کشور آزاد است آنجا به فعالین سیاسی احترام می گذارند.
گفتم : جوابم را ندادید موضوع این کار سیاسی چیست؟ گفت : وضع بد مردم – نبود کار و فساد.
گفتم: همین.
جواب داد: آره.
گفتم: چرا در ایران این کار را نمی کنید.
گفت: رژیم اجازه نمی دهد و بد برخورد می کنند حتی شکنجه و اعدام.
گفتم: مگر حرف زدن هم این حرفها را دارد! در ایران فقط قاتلین و زناکاران و قاچاقچی های هیروئن را اعدام می کنند.
گفت : اگر زیاد پیله کنی شب برایت فیلم می آورم سردرمیاوری.
آدرس هتل را گرفت و خداحافظی کرد. روز بعد برایم فیلم و روزنامه آورد چند دقیقه که فیلم امجدیه رجوی را نگاه کردم گفتم: ظاهرا که چیزی نیست پس چرا آن زمان می توانستید حرف بزنید؟
گفت : می توانستیم ولی نگذاشتند و ما هم از ایران بیرون آمدیم البته اجبارا چونکه بچه های ما را کتک وحتی می کشتند.
روزنامه را برداشتم نگاه کردم و گفتم این تانک ها و سربازها ایرانی هستند.
گفت: سازمان بعد از خروج به چند قسمت تقسیم شد.
1- ارتش 2- گروه سیاسی 3- مجلس و غیره.
گفتم: مگر این سربازان نفرات سازمان هستند؟ تایید کرد. پرسیدم: ارتش در کدام کشور است؟
گفت: در عراق.
گفتم: شوخی میکنی عراق که دشمن ایران است.
توضیح داد که: عراق نزدیک ایران است وما می خواستیم.
حرفش را قطع کردم و گفتم: داداش شما را بخیر وما را به سلامت ما نیستیم.
گفت :چرا می ترسی تو که نمی خواهی بجنگی تو در آلمان و یا یک کشور اروپائی کار سیاسی می کنی و….. حرفش را قطع کردم: ما حوصله دردسر را نداریم تو که می گفتی مردم بدبخت هستند و پول کافی ندارند و لاغیر
گفت : باز هم می گویم تو با همین کارها سرو کار داری و دوما هر زمان دوست نداشته باشی می توانی جدا بشوی تازه بعد از جدا شدن هم می توانی در خارج به اقامت خود ادامه بدهی.
گفتم: فکر می کنم و جواب میدهم.
حدود 45 روز بود که در استانبول بودم و تصمیم گرفتم که به سازمان جواب مثبت بدهم با خانواده ام تماس گرفتم و شماره موبایل را دادم و گفتم تا چند روز در اینجا هستم و می توانی تماس بگیری و دیگر مرا نخواهی دید. مادرم گریه کرد وبعد از صحبت های زیاد عصبانی شدم گوشی را قطع کردم و سردرد گرفتم و فشارم بالا رفت. کنار ساحل رفتم و 2یا 3 ساعت گذشت و خیلی ناراحت بودم و گوشی را باز کردم دوباره زنگ زد نامزدم بود وگوشی را قطع کردم. نفهمیدم چطور شد که محمد جلویم سبز شد.
پرسید چطورید… چیزی شده… آخر تصمیم خودت را گرفتی. خوشحالم فردا تماس می گیرم.
عصر فردای آن روز با من تماس گرفتند پشت گوشی زنی بود بنام فرزانه بعد از احوال پرسی خیلی پر حرفی کرد در مورد نبودن آزادی سیاسی – اجتماعی و بیان و گفت که آماده باش برای حرکت
گفتم خانم فرزانه من ابتدا باید به ایران برگردم مشکل خانوادگی دارم
سرم خیلی درد می کرد قرص خواب آور خوردم خوابیدم. فردا صبح با صدای در از خواب بیدار شدم محمد پشت در بود گفت : بنظرم وقت را از دست نده شانس یک بار در خانه انسان را می کوبد
گفتم باید به ایران بر گردم مشکل دارم
بعد از آماده شدن به جلوی شرکت مسافر بری رفتم و برای فردای آن روز بیلط گرفتم. عصر همان روز زن دیگری که خودش را نسرین معرفی می کرد تماس گرفت. آن طور که معلوم بود نگران بود من پشیمان شوم بر نگردم. تاکید می کرد قبل از آمدنم با محمد تماس داشته باشم و می خواست از ظلم و ستم و این جور حرفها بزند که گفتم ببخشید خواهر من سر درد دارم و الان توان حرف زدن را ندارم و تماس مان قطع شد. فردا ظهر محمد ، مثلا برای کمک آمده بود. توی راه از من پرسید با خواهر ها حرف زدی
گفتم یک چیزی بگم ناراحت نمی شوی
گفت بگو.
گفتم بابا طرف 3 ساعت پشت خط با من حرف می زد اینها خسته نمی شوند مخ ما را خوردند.
احساس کردم از حرفم ناراحت شد ه نگاهی با حالت خنده تلخی کرد واز هم جدا شدیم.
به تبریز رسیدم و 2 هفته در تبریز بودم مشکلاتم حل نشد و به خانواده ام گفتم خسته شدم می خواهم به خارج رفته و فقط برای خودم زندگی کنم.
با محمد تماس گرفتم و گفتم که می آیم
گفت هر وقت از مرز گذشتی با من تماس بگیر.
با ماشین تا لب مرز آمدم مرز را رد کرده سوار اتوبوسهای ایرانی که به استانبول می رفتند شدم وسط راه با محمد تماس گرفتم
گفت که از همانجا به هتل فلان در آنکارا مراجعه کنم گفتم که من آنجا را بلد نیستم
گفت به هر راننده بگویی بلد است برو آنجا وبا علی ( علی آنکارا) مراجعه کن اگر مشکل داشتی دوباره زنگ بزن.
با راننده صحبت کردم در سه راهی آنکارا پیاده شدم وبه آنکارا وبه هتل رفتم و سراغ علی را گرفتم
صاحب هتل کلید اتاق را داد و گفت که علی بیرون رفته و پیغام داده در اتاقتان استراحت کنید تا ایشان بیایند.
به اتاق رفتم و منتظرماندم. نیم ساعت بعد در زدند. علی آمد. با هیکلی لاغر وقد حدود 170 و وزن 75 با موهای که از وسط ریخته وکت وشلوار با رنگ مختلف.با کراوات کوچک صورتی رنگ بر روی چهره اش چین و چروک زیادی دیده می شد.دندانهای نا مرتب و چشمان مرموز مثل راسو.
علی گفت : عکس همراهت است
2 قطعه عکس 4/3 تحویل دادم
گفت من میروم سفارت تا مدارک شما را آماده کنم.
از داخل جیب چند اسکناس لیر روی میز انداخت و گفت برای خودت و اتاق بغلی نهار بگیر. او مریض است ونمی تواند بیرون برود.
بعد از تهیه نهار برگشتم در را زدم باورم نشد ابراهیم بود ( با ابراهیم از استانبول آشنا بودم و رابطه آنچنانی نداشتم می دانستم معتاد و قمار باز است مادرش 10 یا 15 سال بود که در انگلستان با یک انگلیسی ازدواج کرده و برای دیدن و بردن او آمده بود که موفق نشد) بعد از احوال پرسی غذا را تحویل دادم و گفتم که اینها را علی داده
تعارف کرد و وارد اتاق شدم بدون اینکه منتظر جوابم بماند گفت یک لحظه وبه درون اتاق رفت و احساس کردم در حال جمع وجور کردن چیزهایی است و بعد گفت بفرمائید. وضع اتاق بهم ریخته بود مجبورا کوشه تختش نشستم برای یک لحظه وارد حمام شد تا دست هایش را بشوید اطرافم را از نظر گذراندم روی تلویزیون وئدیو ویک کوشه تخت ورم کرده بود فوری چک کردم چند تا از فیلم های سازمان بوده و کشوی بغل تخت باز بوده و کمی باز کردم چند تا از روزنامه های سازمان را دیدم و فوری کشوی را بستم بعد از آمدن ابراهیم خداحافظی کرده وبه اتاقم برکشتم.
بعد از مدتی زنگ تلفن اتاق زده شد گوشی را برداشتم یکی از زنها بود پرسید که چرا دیر کردی واز وضیت روحیه ام می خواست خبر داشته باشد
گفت تضادی دارم گفتم نه. گفت : تازه از راه رسیده اید استراحت کنید دوباره زنگ خواهم زد.
نزدیکی های ظهر دوباره تلفن زنگ زد این دفعه علی بود و گفت به اتاق ابراهیم بیایم.
3 تایی بیرون رفتیم و به یک کلنیک جهت آزمایش خون وبعد فهمیدیم برای ایدز بوده ودر راه بازگشت برایمان موز خرید و گفت بخورید تا نیرویتان سر جایش برگردد ومارا تا هتل آورد و خودش برگشت.
حدود ساعت 5 عصر بر گشت گفت : آماده باشید حرکت می کنیم و ادامه داد تو خیلی خوش شانسی فوری کارت جور شد. گفتم میشود ببینم. وقتی لیست پاس عراقی وزیر عکس خودم یک اسم عربی مشاهده کردم گفتم این دیگه چه صیغه ای است. با حالتی حق به جانب و تعجب نگاهی کرد گفت مگر خواهر ها در این مورد حرف نزدند گفتم نه. اضافه کرد خودت می دانی عراق مدت زیادی با رژیم در حال جنگ بوده ما شما را با اسم عراقی وارد می کنیم سپس با یک اسم جدید و لیست پاس جدید مهر خروج از عراق را زده و اینطور وانمود می کنیم شما مدت زیادی در عراق یک فرد سیاسی بوده اید.
پرسیدم چرا با اسم عراقی عراقی ها از ایرانی ها خوششان نمی آید و نیز من عربی بلد نیستم
گفت مشکلی ندارد موقعی که افسرعراقی مدرک خواست مدارک را بده و بگو انا المجاهد مطمئن باش خیلی احترام می گذارند و هیچ سئوالی ویا حرفی از تو نمی پرسند.
پرسیدم با چه اسمی از عراق خارج می شویم.
گفت با هر اسمی که خودت دوست داشته باشی گفتم برای چه
گفت : مگر دوست نداری هرموقع که خواستی از سازمان جدا شوی
گفتم آره.
حتما نمی خواهی هم کسی بداند کار سیاسی انجام میدهی. وقتی متوجه شد که گیج شده ام با موبایلش تماس گرفت و قطع کرد پس از چند دقیقه گوشی زنگ زد گوشی را باز کرد و به من داد یکی از زنها بود و گفت ما هم امروز همزمان با شما از آلمان حرکت می کنیم تا شما را در عراق تحویل بگیریم و چند تا شماره تلفن المان را داد و گفت اگر به مشکلی در راه بر خوردید زنگ بزنید و خواهرهای دیگری اینجا هستند راهنمایی میکنند.
شب با اتوبوس به سمت قاضی آنتب حرکت کردیم و صبح به آنجا رسیدیم به یک هتل رفتیم معلوم بود همگی علی را می شناسند تا عصر استراحت کردیم عصر علی آمد در دست بلیط قطار بود و گفت این راه کوبیده شده است نگران نباش شما از سوریه رد می شوید تا بغداد نباید از قطار پیاده شویید. به من گفت حواست به ابراهیم هم باشد که دست گل به آب ندهد کلی هم خوراکی خرید ه بود وگفت که از رستوران قطار چیزی نخورید که احتمال دارد مسموم شوید و گفت که مدارک ایرانیت را به من بده من آنها را برایت پست میکنم
گفتم دوست دارم مدارکم پیش خودم باشد.
گفت خطرناک است اگر در سوریه بازرسی کنند و ببیند 2تا اسم و 2نوع مدرک داری به اتهام جاسوسی روانه زندان می شوی.
مدارک را تحویل دادم و حرکت کردیم کوپه خودم را از ابراهیم جدا کردم هر چند وقت در را باز کرده او را چک می کردم حالت غیر عادی داشت قرص هایی که علی داده بود در گلویش می ریختم و پشت سرش آب. مثل مرده ها بود در سوریه مامورین قطار مدارک شناسایی خواستند خودم را به لالی زدم و وقتی در کوپه ابراهیم را زدند مدرک اورا برداشته و نشان دادم وبا حرکت های دست وصورت به آنها فهماندم که مریض است.

خروج از نسخه موبایل