خاطرات محمود هاشمی (قسمت چهارم)

انجمن نجات – دفتر تبریز- آذربایجان شرقی
داخل سازمان:
همان هفته اول شروع کلاسهای تاریخچه سازمان بود و اواخر همان هفته عصر بود که گفتند نشست رهبری است و گفته شد لباس های سبز خود را بپوشید. شب به محل بر گزاری نشست سالن اجتماعات رفتیم ( اواخر آبان 81 ) ما را به ترتیب وارد محل های بزرگی میکردند که در آنجا ددکتورهای زیادی بوده ما باید بند پوتین هایمان را باز میکردیم همچنین فانوسقه هایمان را ، قبلا گفته شده بود هیچی به جزء چند ورق سفید بر نداریم و قلم را خودشان میدادند تا حال ندیده بودم این طوری ریز بگردند حتی جاهای ممنوعه بدن را هم چک میکردند.
ما که وارد شدیم مسعود و مریم آمدند و نشستند و و بعد از تملق و چاپلوسی با پذیرشی ها گفتند از نفرات پذیرشی در راه کردستان توسط عوامل رژیم دستگیر و شکنجه سپس برای اینکه معلوم نشود با سرنگ زهر به بدنش تزریق کرده اند و پس از کشته شدن جسد ش را به خیابان انداخته اند.
حمید افسری و منوچهر افسری و و پسر دائی آنها مهرداد او را می شناختند بخصوص مهرداد زیاد گریه کرد وعلت را پرسیدم گفتند که دوست یا فامیل آنها بوده ، مهرداد هم مخالف سازمان بود ولی آن دو برادر از نفرات انقلاب کرده و تندرو بودند.
خلاصه بحث در مورد (س آ) و (س س ) بود که باید هرکس فرمی پر میکرد و معتهد میشد تا خرداد 84 با سازمان هستم و پاسیو ندارد و چیزهایی در این مورد. کلمه هایی را که استفاده میکردند متوجه نمی شدم مثلا تن واحد باشید و( ف) را کنار بگذارید وارد (ج) نشوید ، ساعت (س آ ) نزدیک است و چیز های دیگر… خسته شدم حدود 2یا 3 ساعت نشستم دیدم چیزی متوجه نمی شوم و رفتم بیرون خوابیدم و نشست تا ساعت 5 صبح ادامه داشته.
بعدا در پذیرش برایم کاغذ سفید دادند که بنویسیم تا خرداد 84 بدون پاسیو و لب پر با سازمان هستیم. اول امضاء نکردم ولی بعد برای اینکه آنها را روی خودم حساس نکنم گفتم چیزی را که نمی فهمم چرا باید امضاء بکنم ، دیشب وقتی از فرمانده ام سئوال میکردم و می گوید ساکت باش ، برادر دارد حرف می زند وحال من نمی دانم (س آ ) لب پر – پاسیو و غیره چی هستند. مسعود اصفهانی برایم همه مسایل را شرح داد و حال که اعتماد آنها را جلب کرده بودم خشحال بودم که فرصتی برای فرار بدست می آورم و از این بابت نگران بودم که در موقع فرار مسیر را بلد نبودم واگر دستگیر بشوم چه بلایی به سرم می اید.
یک نشست هم بعدا با مسعود داشتیم ، شب قدر بود و مسئله امام حسین و خاموش کردن چراغها را مطرح میکرد وبا برانگیختن احساسات سعی داشت متقاعد کند.
به فرمانده ام گفتم میخواهم به سرویس بروم او هم پشت سرم راه افتاد ( در چنین مواقعی هر کس میخواست جلسه را ترک کند یکی از فرمانده هان به او کوبل می شد ) توی دلم گفتم خودتان هستید در این شرایط اگر کسی قصد فرار هم بکند تمامی در ها از پشت قفل شده اند. کدام چراغ خاموش ، ما که هیچ وقت چراغ خاموش ندیده ایم.
آمدم بیرون محمد فانی هم دنبالم و گفت چرا بیرون نشستی برادر دارد بحث خوبی می کند و تفسیر قرآن میکند شب قدر است.
گفتم برادر محمد من به خدا و پیغنبر و قران و امام اعتقادی ندارم ، لایک لایک هستم. احساس کردم از این حرفم خیلی تاراحت شد ه ، ته دلم گفتم مرد شیاد به اسم قران و پیامبر و امام می خواهد بچه ها را به کشتن بدهد ، آخر شمر و ابن ملجم هم قاری قرآن بودند.
از آن روز در پذیرش جنب وجوش زیادی دیده می شد و همه چیز به قول معروف بشماره سه شده بود. هر ساعت کلاس و آموزش داشتیم. من در کلاس اید ئولوژی معمولا شرکت نمی کردم و می گفتم اعتقاد ندارم و می دانستم با این کارها بچه ها را شستشوی مغزی میکنند. مثلا در آخر همه صحبت ها ی امام حسین به مسعود ومریم ختم می شد. حتی مورد بسیار مهم در همان نشست شب قدر یک آخوند بنام جلال گنجه ای با چاپلوسی خطاب به مریم کرد گفت : تو کارهایی را انجاه داده ای که حضرت فاطمه نتوانسته انجام بدهد و بعد به مسعود گفت : حتی شما با این کارها دست حضرت علی را از پشت بسته اید واز این جور مزخرفات. به همین خاطر واقعا بدم می امد ودر ماه محرم وقتی که دسته ها عزاداری راه می انداختند سر نوحه ها وصل می شد به مربم مثلا با انقلاب مریم با انقلاب مسعود نهضت حسینی ادامه دارد
کلاسهای آموزشی فشرده و خیلی سنگین شده بود. آموزش کلاشینکف – بی کی سی – نارنجک – رزم انفرادی – توپ 122یا 125 – استتار وحرکت در شب راه یابی از طریق ستاره ها و قطب نما و غیره ، کلاس تاریخچه – سیاسی – ایدئولوژی که بعد از کلاسها از هر درس امتحان کتبی گرفته می شد واین نمرات در رده تشکیلاتی موثر بود می گفتند که نمرات در آینده تان و کجا باید خدمت کنید موثر بود و اکثرا جه انقلاب کرده و چه بقیه سعی و تقلب می کردند نمره خوبی بیاورند.
فهیمه اروانی می خواست کلاس آموزش انقلاب برایمان بگذارد که همان نشست اول صدا کردند و گفت که بحث انقلاب شما ندارید خواهر فرشته شما پروژه انتخاب مبارزه و محفل را با اینها شروع کنید پس از تائید جمع آنها را سازماندهی کنید ، کمتر از یک هفته وقت دارید.
اول انتخاب مبارزه بود که گفته بودند هر کس خودش را سیاهتر پیش سازمان جلوه دهد همان قدر پیش ما عزیزتر است. واقعا نشست سختی بود. یک نفر که هم یکان ما نبود برایش نشست گذاشته بودند از ساعت 4 عصر تا 1 شب که به وی انواع فحش و ناسزا و بد وبیراه و فریاد به سرش کشیدن حتی تف به صورت انداختن یکی دو بار رضا مرادی بچه ها را تحریک کرد و بچه ها به او حمله کردند بزنند ولی خودشان مانع شدند.
یک نفر را انتخاب کرده بودند که همیشه یک دفتر در دست کنار اتاق می ایستاد و کسانی که نسبت به کسی که برای او نشست گذاشته شده موضع نمی گرفت نامش را یاداشت می کرد و بعدا او را سوژه نشست قرار میدادند و جمع به سرش میریخت که چه رابطه ای بین تو واو هست که نسبت به او موضع نمی گیری ( منظور از موضع گرفتن دادزدن به سرش و فحش دادن واز سازمان دفاع کردن است ) وبعد تائید میکردند که ایشان مورد امنیتی دارد یا نه ، شکر خدا پروژه محفل نوبت یکان ما نشد.
در پروژه ام سعی کردم بر احساسات سوار شوم تا اذیت نشوم. که چطور از ایران بیرون آمدم و چطور به سازمان وصل شدم ودر ایران کارم چه بود ودر این مرحله من مبارزه را اتنخاب کردم چون رضا مرادی مسئول نشست بود و مرا کاملا می شناخت و نوشتم بعداز نشستی که با برادر رضا مرادی و نادر رفیعی و بقیه داشتم انتخاب مبارزه کردم و با راهنمایی آنان توانستم خودم را در نوک قله احساس کنم ومن وقتی به مزار میروم ویا وقتی سرود قسم وغیره را می خوانم ویا عکس برادر ویا خواهران را میبینم و می شنوم که چه رنجهایی کشیده اند انگیزه می گیرم.
قبل از نشست در بیرون از کلاس به رضا مرادی گفته بودم اگر کسی در نشست به من فحش بدهد و یا مرا مارک مزدور بزند نشست را به هم می ریزم و خودت می دانی من چه کسانی را در این راه از دست داده ام و اجازه نمی دهم کسی که هیچ بهائی در این راه نداده به من ناسزا بگوید. با رضا مرادی چفت بودم و سعی می کردم خودم را دلسوز سازمان نشان بدهم.
بعد از پایان پروژه چند نفر خواستند بد و بیراه بگویند رضا مرادی گفت ک تابلوی عطا را بگوئید. روی تابلو نوشتند 1- در خود است. 2- جمع گریز است. 3- رابطه نمی زند. 4- تناقض دارد. 5- در کلاسهایی ایدئولوژیک شرکت نمی کند و غیره… و حدود 25 مورد بوده و قانون بود اگر پرسیدند قبول داری بگویم بلی و پرسیدند گفتم بله و در خود است و رابطه نمی زنی را بیشتر قبول دارم و علت این است که رابطه بزنم محفل حساب می شود. نشست من به مراتب خیلی کوتاهتر از بقیه و بدون دردسر و مشکلی تمام شد.
چند روز مانده به عید بچه ها را در گروههای چند نفره به قرارگاههای مختلف در شهر های مختلف تقسیم کردند و ما چند نفر فقط در اشرف ماندیم که عبارت بودند از کیانوش (فیروز کارگر) طاهر – فرشید – کورش (مجید) نادر ( سربازی بود که در فروغ به مجاهدین شلیک کرده بود ) و پسر دیگری بنام طاهر که 2 سال بود در پذیرش بود و فرهاد ( که به کمپ آمریکایی ها فرارو بعد در سال 83 به ایران فرار کرد ) و چند نفر از افراد قدیمی و فرمانده هان سازمان و اشرف تقریبا خالی شده بود. متوجه می شدیم از بچه ها نیستند و وقتی می پرسیدیم می گفتند در یک جایی کار دارند و می آیند.
یک روز حسن نور علی به من گفت : سوار ماشین شو می خواهیم یک جائی برویم و هر چقدر پرسیدم کجا گفت وقتی رسیدیم می فهمی ،
مرا به یکی از ساختمانهای جنب ورودی برد و خودش بر گشت در آنجا فردی بنام احمد ( که در نشست ها ی پروژه حاضر بود و یاداشت می کرد ) و مهدی که مسئول او بوده ، در دور میزی نشستیم که احمد با آن دفترکه جلویش بود بعد از احوال پرسی که یک ظبط و پخش کاست خبر نگاری روی میز بود ، مهدی از من پرسید میدانی اینجا کجاست –
گفتم نه
ادامه داد اینجا ضد اطلاعات ارتش آزادی بخش است
تو خودم گفتم که حتما یک حرکت اشتباه کردم که مشکوک شده اند
پرسید می دانی برای چه شما را اینجا آورده ایم
جواب دادم نه و حدس زدم نکند فرم هایی که روز اول خالی بندی زیاد کردم فهمیده اند.
گفت : حرف نگفته ای نداری بگویی
گفتم در چه مورد
گفت در هر موردی که میدانی به ما نگفته ای.
گفتم حرفهای زیادی است برای گفتن ولی همه اینها مسایل خصوصی و خانوادگی است. اگر شما نکته مبهمی دارید بپرسید حتما توضیح خواهم داد وبا قیافه حق بجانب گفتم ما فدا وصداقت را از خواهر وبرادرآموختیم بفرمائید برادر مهدی.
سر اینکه چرا با جمع جوش نمی خورم – در خود هستم – تناقض دارم ، سئوالاتی کرد و من هم توضیحی دادم که خوششان بیاید. در مورد تناقض گفتم و آن را به یکی از فرمانده زن ( فرشته ) ربط دادم و گفتم من با او تناقض دارم او بی خود به من گیر میدهد و با من لج میکند وحتی خود این برادر شاهد است که میگفت آب من وعطا تویک جوی نمی رود و باید یکی از ما تغیر کند و…
از ضد اطلاعات سازمان بیرون آمدم و چند ساعت بعد گفتند وسایلت را جمع کن تو میروی قرارگاه 9 و فرمانده آنجا خواهر حکیمه بود.
من و چند نفر دیگر که تائید شده بودیم به جلولا حرکت کردیم. چند ساعت قبل از جنگ بود برای بچه هایی که تائید نشده بودند مختار و نعمت اولیایی نشست گذاشته بود.
بعد از اینکه از اطلاعات برگشتم محمد فانی گفت بیا تو ، رفتم دیدم فرشید را سوژه قرار دادند و سرش دادو فریاد می کشند.فرشید در این اواخر با سازمان زاویه باز کرده بود و مختار گفت: فرشید فکر نکن اگر ما برویم کسی را پشت سر می گذاریم بلکه صفر صفر میکنیم و بعد به سمت جلو می رویم.
فرشید را قبل از حرکت در یک جائی تنها گیر آوردم و گفتم احمق نباش در ظاهر بله بگو و بیا حداقل یک شانس برای فرار داریم ولی قبول نکرد.

خروج از نسخه موبایل