بخشهایی از خاطرات ناتمام خانم نسرین ابراهیمی- قسمت دوم

عضویت در ارتش آزادیبخش و زندانی شدن رزمنده در ارتش!
حالا به ارتش آمده بودیم و به قول خودشان شرایط خیلی فرق می کرد و بیشتر از قبل سخت می گرفتند. چند ماه بود که در به اصطلاح ارتش بودم و کسی که به ارتش می رود اول باید یاد بگیرد که مدام کار کند. هرگز نمی توانم کاری که از زنان بدبخت کشیده می شد، از جمله شخص خودم، را فراموش کنم.
برنامه روزانه اینطور بود که ساعت 5 صبح باید بیدار می شدیم و زمانی که برای صبحانه خوردن داشتیم 15 دقیقه بود و زمانی که برای آماده شدن داشتیم که برویم و صبحانه هم بخوریم 15 دقیقه بود و اگر به این زمانبندی نمی رسیدیم باید گرسنه سرکار می رفتیم و از صبحانه دیگر خبری نبود (سحر: شرایط قرارگاه اشرف تشکیلات فرقه ای در پادگان نظامی است). بعد هم ساعت 5:30 شروع کاربود و جرات نداشتیم حتی 1 دقیقه تأخیر کنیم چون بلافاصله جلوی جمع آنچنان تحقیر می شدیم که به خاطر ترس از این داستان خودمان را هرجوری که شده بود به سر کار می رساندیم.
شبها 2 تا 3 ساعت باید پست می دادیم (پستی معروف به پست اضلاع) به همین دلیل خوابی که داشتم خیلی کم بود. اغلب 3 یا 4 ساعت و یا بعضی اوقات کمتر ازاین می خوابیدم و صبح خیلی به سختی بیدار میشدم و نمی توانستم به صبحانه برسم و همیشه باید گرسنه سر کارمی رفتم و هر زمانی که مطرح می کردم که گرسنه هستم دعوا می شدم که چرا زمانبندی را رعایت نمی کنم در صورتی که کسی نبود که کمی رحم داشته باشد و بفهمد که من 20 ساعت کار می کنم و 4 ساعت در اختیار خودم هستم و بگذارند حداقل صبحانه ام را بخورم. این موضوع باعث مریضی من شد و به شدت لاغر شدم و ضعف شدید جسمی داشتم ومستمرا غش می کردم.
متاسفانه از آنجا که انسانیت در این گرگها نبود به من می گفتند که خودم را به مریضی می زنم و کسی به این داستان اعتنا نداشت که من دارم از دست می روم و از من می خواستند که کارم را بکنم و حق خوابیدن و یا استراحت ندارم.
یک روزی من و چند تا از دوستانم را صدا کردند و گفتند که یک تعهدی است که باید برویم و آن را به هرقیمت انجام بدهیم. داستان این بود که مسعود رجوی برای کل سازمان تعهد گذاشته بود که تمام ماشینهای سازمان باید چک و تعمیر بشوند. استارت و دینامهای آنها باید سرویس می شد و همینطور لاستیکهای آنها تعویض و یا تعمیر می شد و یک ماه تعهد گذاشته بود. قرار شد این کار بشود چون مسعود رجوی گفته بود همگی باید به این تعهد برسند. هوا به شدت سرد بود به نحوی که ازسرما آب دهان آدم یخ می زد. در عراق برف نمی آید ولی شدت سرمای آن خیلی زیاد است و سوز عجیبی دارد. شروع کردیم به کار کردن و باز کردن استارت و دینامهای این ماشینها و شستن آنها در بنزین در هوای آزاد که ازشدت سرما یکی ازدخترها غش کرد و دستهایش از سرما خشک شده بود و باز نمی شد و یکی دیگر از همین دوستانم ازشدت فشار سرما گریه می کرد ولی از من می خواست که به کسی نگویم که دعوایش نکنند که چرا به عنوان یک خواهر مجاهد سفت و محکم نیست. این کلمات برای کشیدن کاربیشتر از ما بود که اگر مشکلی درکارمطرح می کردیم سریعا از این کلمات برای سرکوبت استفاده می شد.
خودم هم به خاطر این داستان بستری شدم. جالب اینجاست که دکترخودشان من را بستری کرده و گفت از فشار کار و از شدت بی خوابی و نخوردن غذا مریض شده ام ولی با این حال می گفتند اگر اعماق قلبت را نگاه کنی می بینی که انسان توانایی بیشتری دارد و تو بی خودی خودت را مریض کرده ای.
یک روز به ما گفته شد که باید برویم به قرارگاه پارسیان که همگی آماده شدیم و به این قرارگاه رفتیم. وقتی که وارد این قرارگاه شدم احساس می کردم یکی هست که مستمرا من را زیر نظر دارد و دیدم که برخوردهای تمام به اصطلاح فرمانده ها با من عوض شده است. اصلا نمی توانستم بفهمم که چه شده است. تا اینکه یک روزی معصومه پیرهادی من را صدا کرد و گفت می خواهد با من حرف بزند (این زن قبلا فرمانده پذیرش بود که من در آن بودم و بعد هم سازماندهیش عوض شد و فرمانده مرکز ما شده بود) من رفتم که بدانم چه شده است.
معصومه سرم داد کشید و گفت کثافت بشین تو کی هستی؟ تو مزدوررژیم هستی فکر می کنی دستگیرت نمی کنیم؟ احمق! من اصلا باورم نمی شد. سعی کردم خون سرد باشم و تلاش کردم تا او را ساکت کنم که به حرفم گوش بدهد؛ دیدم که نمی شود و این برنامه برای سرکوب ازقبل طراحی شده است.
به من گقتند که باید سوار ماشین بشوم و از قرارگاه پارسیان (سحر: این قرارگاه در مجاورت قرارگاه باقرزاده و در نزدیکی قرارگاه بدیع زادگان بود) باید می رفتم جایی که خودم نمی دانستم کجاست. من را سوار یک اتوبوس کردند و همه پرده های ماشین را کشیدند. گویی که قاتل دستگیر کرده اند و دو تا زن را محافظم گذاشتند و آنها هم بالای سرم ایستاده بودند که تکان نخورم. من هنوز نمی دانستم داستان چیست و چرا اینها یک دفعه با من اینطوری کردند. بعد از چند ساعت رسیدیم به محلی که نام آن اسکان در قرارگاه اشرف است و تا آن محل را دیدم متوجه شدم که به اشرف آمده ایم. این محل که به نام اسکان نامگذاری شده محلی است که مجاهدین زندانیان خود را در آن نگاه می دارند.
به هرحال من را بردند در یک اتاقی و درب را قفل کردند. ازشدت ترس احساس می کردم الان است که بلایی سرم بیاید. درحالی که قلبم به شدت می زد که داستان چیست، به این فکر می کردم که چه دلیلی باید برای این کار باشد.
چند روز تمام در این وحشت به سر بردم تا یک روز صدایم کردند و من را برای بازجویی بردند. دیدم که یک زنی به نام مهناز بزازی و یکی به نام فروغ پاکدل نشستند و سرم داد می زدند که بنشین و سریع بگو که کی هستی. من گریه ام گرفته بود و گفتم شما حق ندارید با دخترمردم ایران اینطوری رفتار کنید. فروغ سرم داد زد و گفت اسم مردم ایران برای دهان کثیف تو حرام است و بگو که برای چه آمدی؟ من هنوز به سن قانونی نرسیده بودم و وقتی که دو نفره سرم داد و بیداد می کردند یاد حرفهای خودشان می افتادم که می گفتند رژیم ایران جوانهای مجاهد که سن قانونی نداشتند را چگونه اذیت می کرده است. اگر تو به عنوان یک سازمان مردمی هستی و ادعا می کنی که همه چیز به خاطر مردم ایران است خود تو که داری بدتر از رژیم می کنی و رژیم حداقل هرکاری هم کرده رک و رو راست بوده است. ولی تو که داری بدتر می کنی و همه را با حرفهای رنگین و شیک گول می زنی و از زیرداری خون خوری می کنی آن هم به این شکل فجیع…..
خلاصه؛ من آن روز از آن همه برخوردهای وحشتناک و جیغ و دادی که این دو تا زن می کردند وحشت کرده بودم. (مهناز بزازی مسئول اطلاعات مجاهدین خلق و به شدت وحشی و هاربود که خداوند خودش حق کسانی مثل من را از او گرفت. او را نکشت ولی در بمباران هر دو پایش قطع شد و کاری کرد که تا آخر عمرش به این فکر کند که چرا ما را اذیت می کرد).
به هر حال واقعیت من این بود که یک جوانی بودم که ضد رژیم بودم. قبل ازهرچیزی به خاطر حقوق زن که رعایت نمی شد و صادقانه می خواستم مخالفت کنم. ولی من که نمی دانستم ازچاله به چاهی بسیار عمیق افتاده ام.
گفتم که شما دیوانه هستید من مثل شما نیستم که مریض باشم؛ هرچه هم داد و بیداد کنید و حبسم کنید و شکنجه دهید برایم مهم نیست و من اینی که شما می گویید نیستم. حالا خیلی اصرار دارید مشکل شماست و به من ربطی ندارد. از آن لحظه تصمیم گرفتم دیگر به حرفهایشان گوش نکنم و معلوم بود که همه این زنهای عقده ای که هیچ چیز به خودشان ندیدند بیشتر می خواهند ادای آدمهایی را در بیاودند که شجاع هستند و قوی و خلاصه مثل مردها حتی در بازجویی وغیره می توانند باشند.
وقتی که دیدند فایده ای ندارد و نمی توانند به من این را تحمیل کنند نفرات جدید می آوردند که به من بیشتر فشار آورده شود که قبول کنم من برای رژیم ایران کارمی کنم. فروغ پاکدل و مهناز بزازی نفرات ثابت بودند ولی نفرات دیگری که بازجویی می کردند و ثابت نبودند فهیمه اروانی، مهری حاجی نژاد، کبری طهماسبی و فرشته یگانه بودند.
یک روز که ساعتها بازجویی شده بودم و واقعا خسته بودم و آرزوی مرگ می کردم به این فکر می کردم که چه دلیلی دارد که اینها به زور می خواهند به من تحمیل کنند که من به چیزی اعتراف کنم که حقیقت ندارد و می خواستم دلیل این داستان را کشف کنم.
برچسب زنی برای مشروعیت بخشیدن به فشار و شکنجه
متوجه شدم که کسانی که روی مناسبات حرف داشته باشند و مثل گوسفند نباشند به اینها برچسب نفوذی می زنند تا آنها را ساکت کنند:
1: که اولا سازمان را مهم کنند که یعنی آنقدر برای رژیم ایران مهم است که رژیم ایران از آن وحشت دارد و هرجوری شده می خواهد با فرستادن نفوذی به سازمان ضربه بزند و این به لحاظ بیرونی به نفع سازمان می شد و اعتماد یکسری که نمی فهمیدند را جلب می کرد که پس سازمان یک وزنه مهم است.
2: سود بعدی که برای سازمان داشت این بود که شخصی که به آن تحمیل شده به دروغ به این داستان که نفوذی و فرستاده رژیم است اعتراف کند می توانست هر برخوردی با این فرد انجام بدهد و به قول خودشان می گفتند که باید همشیه کار کند آن کسی که اسم نفوذی روی او بوده است و حق همه چیز را از او می گرفتند و باید همیشه بدهکار و سر به پایین می بود و اینطوری جلوی حرفهای کسانی که با مناسبات مشکل داشتند را می گرفت.
3: من در ابتدا هم گفتم که این برچسب نفوذی صرفا مال کسانی بود که با مناسبات مشکل داشتند و حدس می زدند شاید روزی این افراد ازسازمان جدا شوند. برای همین پیشاپیش مارک نفوذی را می زدند که اگر از مناسبات جدا شد گفته شود که این فرد نیروی بریده از مناسبات ما نبوده و او نفوذی بوده است.
4: همین آدمهای بیچاره ای که به آنها تحمیل می کردند که اعتراف کنند که نفوذی هستند را در نهایت اگر نمی توانستند حریف آنها بشوند و آنها را دوباره توی مناسبات بیاورند آنها را به ایران می فرستادند. البته اول 2 سال باید توی سازمان زندان می کشید بعد هم ابوغریب و بعد اگر زنده می ماند به ایران می رفت؛ و بعد هم با کمال وقاحت و دریدگی تمام اعلام می کردند که رهبری ما آنقدر بخشنده است که نفوذی که به قصد کشتن ما آمده بود را اعدام نکردیم بلکه آزادش کردیم که دنبال زندگی خودش برود؛ و هرکسی که از عمق فاجعه خبری ندارد برای سازمان دست می زند و شعار می دهد که چه سازمان خوبی و بهتر از این در دنیا نیست. ولی امان از اینکه تا انسان در سازمان نباشد نمی تواند باور کند که اینها چه جوری خون آدم را توی شیشه می کنند.
آخر نیرنگ و وقاحت و دورویی و پرویی تا چه حد؟!
به هرحال من که داستان را متوجه شدم به خودم گفتم که اگرمن را هم بکشند به چیزی که می خواهند نخواهم گذاشت برسند. این بازجوییها و اذیت کردن ها هشت ماه تمام طول کشید. در این 8 ماه متاسفانه حتی یکبار به من هوا خوری نداده بودند و همینطور از من بیگاری هم می کشیدند. از بازجویی که برمی گشتم باید کارهایی که می خواستند را انجام می دادم که اغلب گونی های برنج می آوردند که پاک کنم و با سبزی باید پاک می کردم و…. که یک بار که اعتراض کردم به من گفته شد که باید کار کنی به خاطر اینکه ما به تو غذا می دهیم. ساعت خوابم را هم آنها مشخص می کردند و جرات نداشتم بیشتر بخوابم. یا همواره در بازجویی به سر می بردم یا باید مستمرا کار می کردم. البته کاری که داده می شد گفته می شد که مثلا این چند تا گونی برنج را تا یک ساعت دیگر باید تمام کنی و جرات داشتم که تمام نکرده باشم. باید از زمان خوابم می زدم و انجام می دادم. و یا بعضی اوقات شبها من را می ترساندند. یواش می آمدند بالای سرم و کاملا نزدیک صورتم می شدند و می رفتند که من وحشت کنم. و یا نصف شب درها را به هم می کوبیدند.
یک روز دیدم که فروغ پاکدل آمده توی اتاقی که در آن زندانی بودم و داد می زد نسرین جان؛ عزیزم؛ بیا بیرون؛ خسته نمی شوی این همه توی این اتاق می مانی؛ برو بیرون هوا بخور. من کاملا خشکم زده بود. این دیگر چه مدلی است؟ به کسانی که حفاظت من را به عهده داشتند گفت شما اینجا چرا ایستاده اید؟ بروید؛ بروید که این بنده خدا بیرون بیاید. من رفتم بیرون دیدم که فروغ من را بوسید و گفت بیا خواهر مهناز بزازی با تو کاردارد. رفتم؛ جلوی من بلند شد و گفت نسرین جان دیگه کار ما تمام شد و برگرد توی یکانت که منتظرت هستند؛ داستان این بوده که آشنای تو وقتی که به ایران بر می گردد دستگیر می شود ولی بعد معلوم شد که به عنوان نفوذی وارد سازمان شده بود که ما فکر می کردیم که شاید تو هم نفوذی بوده باشی! که حالا مهم نیست؛ برگرد توی یکانت. ولی قبل از اینکه برگردی باید یک برگه را بنویسی.
بلافاصله من بلند شدم و گفتم دورویی دیگر بس است. که فروغ به من گفت نسرین بنشین و حرمت خواهر مهناز را حفظ کن. فهیمدم که به آن حقه نرسیدند و آنها را توانستم شکست بدهم حالا حقه ای دیگر را می خواهند به کار بگیرند.
دیدند که من گوش نمی کنم گفتند باشد برو. من رفتم توی همان محلی که حبس بودم دیدم که همه چیز به یک باره عوض شده و تاریک نیست و توری و روزنامه های پنجره را برداشتند. بی توجه به این موضوعات رفتم و خوابیدم که بلافاصله صدایم کردند و گفته شد که مهری حاجی نژاد با من کاردارد. رفتم پیش مهری حاجی نژاد که شروع کرد به روبوسی و گفت خیلی خوب؛ اشکالی ندارد؛ می دانی که مبارزه کردن با این رژیم این سختیها را هم دارد. من گفتم باشد اشکالی نداره ولی الان می خواهم که از مناسبات شما بروم. شروع کرد به داد زدن و گفت زن ضعیفه بی جربزه؛ خجالت نمی کشی؛ مگر کسی تو را چکار کرده که اعلام بریدگی می کنی؟ و خلاصه داد و بیداد شروع شد و من هم ازحرفم کوتاه نیامدم.
بعد از چند روز که گذشت و دیدند که من جدی هستم و کوتاه نمی آیم گفتند خیلی خوب برو؛ ولی باید 2 سال در داخل سازمان زندانی بکشی و بعد هم به زندان ابوغریب بروی.
خیلی این حرف دردناک بود. خیلی برایم فشار داشت که مگر من چه گناهی کردم که باید به زندان بروم. آنهم در سازمانی که خودش را مظلوم ومدافع حقوق بشر و مخصوصا برای زنان می داند. و بعد هم باید به ابوغریب بروم که خدا می دانست که چه بلاهایی باید سرم می آمد. دیگر خوب متوجه شعارهای سازمان شده بودم که شعار و حرفهای رنگین را زیاد می زند ولی در عمل عکس آن است. به هرحال خیلی وحشتناک بود که من این کاررا بکنم و به هیچ عنوان نمی خواستم به ابوغریب بروم.
من قبول کردم که در سازمان بمانم. بلافاصله برای من یک برگه آوردند و گفتند بنویس که تو به ما پناهنده هستی. وقتی دیدند که فایده ای نداشت و نتوانستند به من تحمیل کنند که قبول کنم به دروغ که نفوذی هستم گفتند پس بنویس که تو به ما پناهنده هستی. کاش که اعدام می شدم ولی اینقدر ذره ذره تمام وجودم را آتش نمی زدند.
خلاصه؛ من گفتم آخر من که به شما پناهنده نیستم. گفتند اگر ریگی توی کفشت نداری تو بنویس چکار داری؟ به اجبار زیاد من این برگه را نوشتم ولی احساس می کردم تمام استخوانهایم از فشار دارند له می شوند.
به هرحال من این برگه را که مهری حاجی نژاد دیکته کرده بود را نوشتم و گفتند که حالا می توانی توی یکانت بروی. من رفتم ولی چیزی جز پوست و استخوان از من نمانده بود و خیلی بچه ها می پرسیدند که چه اتفاقی برایم افتاده ولی کی جرات داشت که به زبان بیاورد.
به هر حال من خیلی ناراحت بودم و خیلی حالت افسرده ای داشتم و هر لحظه یک سال بر من می گذشت. یک روز معصومه پیرهادی صدایم کرد و گفت که مسعود رجوی برایت هدیه فرستاده و گفته است که به او بگوئید که زن مجاهد باید قوی و سفت و محکم باشد. عکس زنش (مریم قجر عضدانلو) را برایم فرستاده بود. می دانستند که شاید دوباره بگویم می خواهم بروم می خواستند که با دادن هدیه و….. من را جذب کنند.
تا اینکه دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم و حتی حاضر شدم که شرایطی که گفته شده بود را بپذیرم. یعنی 2 سال در زندان سازمان و بعد هم به ابوغریب بروم. که دوباره یک گزارش نوشتم که هر چه شده و هربلایی سرم آمده به کسی نمی گویم ولی بگذارید بروم و شرایط شما را می پذیرم.
تا مدتی کسی به حرفم پاسخی نمی داد و خودشان را به کوچه علی چپ می زدند. انگار نه انگار که من دارم یک موضوعی را مطرح می کنم. بعد از اینکه دیدند که من مصر هستم و می خواهم بروم من را صدا کردند و گفتند که کسانی که قبلا من را بازجویی کرده بودند برایم هدیه فرستاده بودند که من را به این وسیله نگه دارند. به قول معروف بچه را با آبنبات چوبی راضی میکنند تا کتکی که خورده را فراموش کند! به هرحال من مجددا اعلام کردم که اگر گفته می شود که هرکسی خودش مبارزه را انتخاب می کند پس چرا نمی گذارید من خودم انتخاب کنم؛ و اگر من قرار است که انتخاب کنم که من می خواهم از اینجا بروم و حتی به شرایطی که گذاشتید هم احترام گذاشتم. پس مشکل چیست که نمی گذارید من بروم؟
(ادامه دارد… )

خروج از نسخه موبایل