باز می آییم…

باز می آییم…

مجیدی/ سایت پرونده سياه
… باز می آییم با درد هایمان، بی آتش و گلوله و دود باروت ومرگ ، آرام و خسته با گام های مصمم وامیدوار؛
باز می آییم با دردها یمان وبار زخممان را برقلب تاریخ می فشانیم. ما مرده ایم زرنج ، می سوزدمان غبارسال ها ننگ ، باز می آییم با دردهایمان ، تن به استثمار کشیده از سالیان بیگاری ،وقلب رنجور و پر زدرد و خون، تا دل آکنده ازفراقما ن را به خاک وطن بسپاریم.
ماییم پرستو های خونین بال، بال وپر سوختگان تاریخ ، باز گشته از هجرت ، هجرتی کور در ره فریب وریا وتزویر ؛ مهاجرینی خسته که با بغض گلو ره جدایی ونجات گزیدیم ، در کمال معصومیت وپاکی گوش به ناله های فریبنده جغد شومی در قلعه رنج باران ِ دیوی سپردیم که من وما را به سوی آتش فرا می خواند وخبراز مرگ فرداها می داد. چه ساده وزود باورانه شکار صیاد وشیاد زمانه شدیم و به زوزه های تبلیغاتی شب پرستان ِ بیگانه نواز گوش فرا دادیم. دست در دست منادیان ریا ، پیشگامان مرگ وتباهی وفریب از خارها ودیار ها گذشتیم تا با رویا هایمان به محبوب ومعشوق رنگارنگمان برسیم. همان جغدی که بر ویرانه های عراق عرب حکم می راند وپیوسته از صلح می گفت وبر طبل آزادی می نواخت. وعده صبح پیروزی ورهایی زندانیان وبهبودی دستان پینه بسته را می داد و خبرش از شکوفایی گل و رهایی آن دختر قالی باف روستایی از زیر یوغ استثمار بود.
باز می آییم از زندان وزنجیر، زندان دیو و زندانبانان عفریته، باز می آییم با خشم، خشم انتقام از فرقه ای بیداد گر، نهفته در شنزار های گرم وسوزان ِعراق، باز می آییم با درد هایمان ، وبار دردمان را درقلب تاریخ فرقه های جهنمی می فشانیم. ما مرده ایم ز رنج، می سوزدمان غبار ِ سالها ننگ…
باز می آییم از دیار و ویرانه ی خفاشان بیگانه پرست، از زور وزندان دشمنان وکینه توزان ضد وطن ، باز می آییم با درد هایمان ، با دستان رها شده از زنجیر و پاهای زخم شده وسوخته از کویر مغیلان دیو وعفریته ، روحی خسته و غبار گرفته از ستم وجور وتزویر وتنهایی ، رهیده از غل وزنجیر فرقه ای زندان ساز، پیچیده در لابلای بلایای رهبری بر اساس دهشت وترس و انسان ستیزو آزادی سوز.
ومن آن رهرو وهمسفر ِ پیک رجوی ام که سال ها پیش با طلوع نور حرکت کردم وره غروب خورشید را در پیش گرفتم، تا شاید دست در دست ِ شیر زنان ِ مسعود وکوه مردان ِ مریم ،با کوله باری از آزادی وصلح وافتخار ورهایی به وطنم باز گردم ، غافل از آن که راه رهایی وآزادی از آغوش صدام ورجوی نمی گذرد. آنان دشمنان آبادی وآزادی نوع بشرند. آن روز مسعود از عشق وامید وآزادی وفتح سپیده دمان خبر می داد. وعده باز گشت زود هنگام می داد. خودش را رهبری ومرهم درد ها جوامع امروز و فردا می خواند ، از جامعه رویایی وخیالی اش سخن می گفت.
من وما، در زیر بمباران تبلیغاتی فرقه، خوش باورانه به نوک پیکان تکامل و دنیای مریم می اندیشیدیم که چه سان سیمرغ بی پرش ره فراز را در پیش گرفته و از تپه ها وکوه های مسعود ساخته بالا می رود، وچه خوش دخترکی ساده لوح وعروسکی بازیگوش در نمایش خیمه شب بازی مسعود ، تیشه بر ریشه خانه وخانواده وهمسر و فرزند می زند وبا سیاست رندانه هنر پیشه ای مکار ازدواج می کند و آن را انقلاب ایدئولوژیک وذوب شدن در رهبری می داند.
ما بردگانی در حصار الموت، مات ومبهوت، گرم شنیدن انقلاب بازی های رهبری مزدوج وایدئولوژی سازی های مسعود بودیم. هم چون حکایت دو مرغابی ولاک پشت ، در شوق پرواز ،ا زسراب ها و مرداب ها می گذشتیم تا شاید به آن سوی در یا ها وساحل آزادی برسیم. من وماهی سیاه کوچولو از همان دوران شاگرد مدرسه بودنمان عهد وپیمان بسته بودیم برای رسیدن به آزادی ، او ره جویبار و رود ها را در پیش گیرد ومن در انتظار پیک آزادی بنشینم تا برسد ودست در دست رویایی اش گیرم و از خانه وکاشانه ووطن بگریزم وتا آنسوی دیار منادیان فتح وآزادی پیش روم.ای کاش هرگز به صدامستان و پیروانش نمی اندیشیدیم واز آغوش مام وطن به دامان دشمن میهن نمی خزیدیم.
آری هم وطن، من و ما آمدیم، بازگشتیم با کوله باری از خاطرات ِ تلخ ، سال ها جدایی وغربت ، با قلب های شکسته و دستانی پینه بسته ودر مانده ، دلی پر ز درد و جسمی خمیده از بار سنگین گناه وندامت ، از آن همه همنشینی با کفر وزیستن در زندان وطعم تلخ مرگ. آمده ایم هر چند باخود کار نامه اعمالمان و حکم اعدام فرقه ای مان را داریم. یادم است که رهبری در خاک خزیده ام می گفت آن ها که با ما نیستند ، بر مایند وجدا شدگان دشمن وهم چون کل هستی عامل! حکمشان اعدام است در وادی مسعود و بز مگه مریم از ایران وایرانی سخنی نبود ، سالها پیش رجوی تمامیّت خاک وطنم را به صدام فروخته بود! تا شاید جای پایی در شن زارهای تفتیده وسوزان عراق برای آتش وآتش بازی بیابد. ودست در دست مریدان، ایدئولوژی بکارد وانقلاب درو کند.هر چند ایدئولوژی هایش جملگی بدعت و خیانت وانقلاباتش به دشمن نوازی و خلق ستیزی بینجامد. او رجوی است.
رهبر خیالبافان و فریب کاران قرن. اوست که کل سماوات والارض را بدهکار ومدیون ایدئولوژی های رویایی خود می داند. ومدعی است که همه ی عالم باید به او حساب پس بدهند وخود را یگانه واسط بین موجودات و خدا می داند! سال ها مرا با جمله برادران وخواهران ِ اسیروپرپر شده ام ، قربانی ِ خاک پای صدامیان نمود. تا شاید امروز فرقه را به فردا برساند وبرمسند ذلت طلب قدرت کند. بیچاره خیانت پیشه ای که می پندارد مجاهد است وپیوسته خداو خلق ورد زبان ریا وتزویر اوست. من آمده ام وچه بسیار برادران وخواهران ِ اسیر ودر بندم که در سیاه چال های رجوی نگاهشان با تاریکی گره خورده ، اسیر خاک گشتند سرگردان کوه وبیابان شدند راستی ندا هم دست در دست تبخیر شدگان فرقه بر مرکب آتش سوار شد وسوخت. ندای حسنی را می گویم ، همان دخترک تانک سوار که برآن بود دست در دست مریم و دوشادوش مسعود تا تهران برود! او سوخت ومسعود ومریمش آمریکا سواری می کنند.
بیچاره آن پسرک خوش خیال بهرام وبیشمار بهرام های پاک، خبر داری که در حوضی با چند وجب آب حیات غرق شدو مرد ؟ باید من وما فرقه راتعریف کنیم و برای شما مکر وفریب مسعود را تفسیر کنیم. دیگر همسفرانم از بام تا شام بر میله های زندان بوسه می زنند. برصورتشان نقش سیاج وآرم سازمان حک شده ونمایان است. ویا هر بار با سوختن از زنجیروزندان ها می گریزند. چه بسیار یارانم که با مرگ های مشکوک ِ هدیه رهبری راه رهایی وترک رجوی وفرقه جهنمی اش را در پیش گرفتند. بعد از هجرت آن ها بود که بر ما تیغ کشیدند وحد جاری کردند ودر شامگاهان اسیر خیمه شب بازی رجوی شدیم ونظاره گر عملیات های جاری وساری بودیم. قابیلیان ، هر شام بر مسند قضاوت ودنائت می نشستند وما محکومین نشست وقربانیان عملیات جاری را هیزم آتشکده ی مسعود و بزم کده ی مریم می کردند. تا بدین سان پیوسته سیمرغ باشند ورهبر برده فروشان گردند. آری این چنین است هم وطن! ما را که می بینید ، سال ها زندان شمار بیماری بودیم در قلب فرقه ای انسان ستیزو بیگانه پرست.
او در نوک پیکان تکامل به خود می بالید و از اینکه به مقام فرماندهی کل ارتش خصوصی وگارد نجات صدام منصوب شده ، افتخار می کرد. تعجب نکنید. در بازار کرامات فرقه، عجایب و اباطیل بسیارند.
ما از شن زارهای داغ وفصل بارش گلوله و خزان عرا قی ها می آییم، از شهر سوختگان، پیکرهای پاره پاره وآویزان بر نخل های خرما که هر سپیده دمان ایام با انفجار و انهدام بر مرگ بوسه می زنند. در آن جا پیک اشغال گران با طبقی از مرگ ونابودی در هر کوی وبر زن ، دست در دست فرقه مسعود بر خانه ها وکاشانه ها فرود می آیند. جملگی ریا کارانه وعده آزادی ودموکراسی زود هنگام می دهند. ولی مگر می شود اشغال گر ووطن فروش آزادی و بهار را با خود بیاورند. در آن جا جز بوی باروت و طعم مرگ و زمزمه ی ننگ نیست. در قلعه الموتی مسعود وزندانستان مریم، آزادی درفصل خزان گم شده است. آیا می دانید که دردژ رنج باران مسعود ، به زندان های با قفل وزنجیر مهمان سرا و به زندانیان نگون بخت که در قفس های آهنی گرفتارند ، مهمان می گویند ؟!! این همه از کرامات رهبری است. وای به روزی که صبح دولتش بدمد! امروز در وسعت چند هکتار از مجموعه اسکان انواع زندان ساخته و در حاکمیتش عجایب می آفریند. فردایش را خود بخوان ازاین مجمل!
من از ارتش فرو پاشیده وبی سلاح رجوی می آیم. ارتشی چوبین با نقش ونشان صدام، که دیر زمانی رویای فتح تهران را در سر می پروراند و بر مرکب خیال سوار بود. همان ارتش که در سیزده به در فرقه، خرامان تا چهار زبر پیش آمد و با کوله باری از نحوست عقب نشست تا خاموش کننده ی فروغ و روشن کننده ی آتش دروغ باشد.
من و ما، از زندانی به زندان ديگر خزیدیم و جز رنج وظلم وستم یارغدار ودروغ وخیال رهبری فرقه ندیدیم. آزادی را در حاکمیت و چکمه های رجوی گم کردیم. سال ها در فراق آن زیستیم و جستجویش کردیم ولی ندیدیم ونیافتیم. در ننگستان مسعود ، ایدئولوژی بسیار است و انقلاب بی شمار ، سر زمینی است که در آن خیانت به وطن را انقلاب وبیگانه نوازی را ایدئولوژی می گویند در دنیای مریم ومسعود به دنبال آزادي مي گشتيم كه بمباران و موشک باران ، خمپاره زنی و انفجار وترور اولین چوپان مرز نشین تا آخرین سبزی فروش کوچه نشین شهرها حکم شرعي دارد وجایز است.
سرزمین خواب ها وخیال ها، رویا های دست نیافتنی زاییده رهبری خیال باف، لشکر چوبین مسعود خلع رده شده وبی سلاح برعکس تانک ها و توپ های خیالشان تکیه زده وماشه مسلسل های چوبی را می فشارند. چنگ در خاک ونگاه به سراب وپای در مرداب عراق دارند. منتظرند تا صبح پیروزی فرا رسد و دست در دست رهبری ، با پر واز سیمرغ رهایی قدم بر خاک وطن گذارند ، همان وطنی که سال ها پیش وجب به وجبش را به دشمنان فروختند ، تا لقمه نانی بدست آورند ودر غفلت بخورند.
روزگار عجیبی است. کشتی خیال وخیانت رجوی بر گل نشست. خانه صاحب خانه و منزل وماوای فرقه اشغال شد. حصار ها فرو پاشید و کاخ ها ویران گردید. دیو فرقه غوطه ور مرداب شد و رهبری مسعود زیر زمین نشین گشت و فرار جانشین ِ قرار مریم شد. چه زود زرنگتر از آن پیر زن آوازه خوان خواجگان را برجای گذاشت و با تنی چند از کنیزکان تانک نشین راهی فرنگ شد. وامروز نا با ورانه همان زوزه هايی را می کشد که در آغوش صدام سر مي داد. با این تفاوت که اينك ديگر از اومریمی رنگین و عروسکی غمگین باقي مانده است.
باز می آییم با دلی پر از امید، قلبی امید وار وتشنه ی مهر ومحبت. باز می آییم از فرقه ای بی رهبر كه پریشان احوال است ودر شرف زیر وزبر. بازمي آييم ازبازار برده فروشان قرن و بیگانه نوازان دهر که از فرهنگ دیرینه امان هژمونی ها ساختند و هم چون سیلی ویرانگرخانه و کاشانه را برسر ما آوار کردند تا شاید خود را به فردا برسانند. ما از شهر بی خانمان و فرزند می آییم. شهر بی شهروند با زندانبانان هزار رنگ که تازیانه رهبری در دست و مهر مهتری بر پیشانی دارند.
باز می آییم با گام هایمان، با درد ورنجی نهفته در ژرف نای استخوان هامان، تا بر اندازیم قلعه تزویر و دژ مسعود را با سخن و سلاح قلم. باز می آییم با انقلاب و تدبیر، با آتشی از سوز و گداز قهر انقلابی مان ، تا بر چینیم دژ ستم ساز و انسان سوز مسعود ومریم را. همان قلعه ای که ، در آن بذر خیانت می افشانند و تخم نفاق درو می کنند.
باز می آییم از زندان و زنجیرو دخمه های تنگ، از قفس، غلغله زن و تیغ بدست، با زنجیر های پاره پاره و طناب های دار بر گردن و حکم اعدام بر کف می آییم. از دژ تزویر وریا ونیرنگ و آزادی سوز زمان می آییم ، با قلبی مملو از درد ونفرت وکین ، از جور جانیان بیگانه پرست و خفاشان شب آهنگ ِ ویرانه های بر جای مانده از مسعود ومریم.
باز می آییم بی آتش و ترور، با گلدسته هایی از تفنگ، طبق طبق مهر و عشق به وطن، دلی پر از شور وامید، تا بر گل زارهای شهيدان وطن بوسه زنیم با اشک ، همان هايي که تا واپسین لحظه هاي زندگی اشان ، رهایی ما را در سر داشتند. 

خروج از نسخه موبایل