مصاحبه با صمد نظری(1)

مصاحبه با صمد نظری

میدانیم که در 21 ژوئن 1981 ( 31 خرداد 1362) فردای آن تظاهرات بزرگ، بنی صدر توسط مجلس از ریاست جمهوری عزل شد. سپس در 28 ژوئن یک بمب در حزب جمهوری اسلامی ، حزبی که توسط آیت ا.. محمد بهشتی رئیس ساختمان دیوان عالی قضایی رهبری می شد منفجر شد. او و 72 نفر از دیگر اشخاص که شش نفرشان وزیر ، چهل نفر معاون وزیر و بیست نماینده مجلس بودند. کشته شدند. این حمله به مجاهدین نسبت داده شد. آنها در تبلیغاتشان آن را به عهده گرفتند. درمیان آنها و هواداران رژیم درگیری های بی رحمانه ای درگرفت. سپس در 29 ژوئیه، مسعود رجوی و بنی صدر با یک هواپیمای نظامی ایرانی و به لطف همدستی یک خلبان به پاریس گریختند. باهمکاری مقامات فرانسوی، آنها قرارگاه عمومی شان را درناحیه ای پاریسی به نام اوورسوردواز مستقر کردند.

–         شما، افراد ی که در ایران مانده بودید، احساس نکردید که توسط رهبرتان مورد خیانت قرار گرفته اید؟

–         من و رفقایم تماسمان باسازمان قطع شده بود. از آنجائیکه رئیس هسته ما دستگیر شده بود من فرماندهی هسته را به عهده گرفته بودم. امادیگر دستورات را دریافت نمی کردیم. بااین وجود ، تصور میکردیم که رجوی بهترین کار را  انجام  داده و از آرمان های ما دفاع کرده است. تا مدت 2 سال، یعنی تا 1983 هیچ خبری نداشتیم ،سپس از وجود رادیویی که توسط مجاهدین در کردستان ایران ایجاد شده بود، آگاه شدیم. ساکنان این منطقه در برابر حکومت ایران یاغیگری میکردند. رجوی درباره روابطی با آنان مذاکره کرده بود. ما شروع کردیم به گوش سپردن به مأموریت هایی که از این طریق دستور داده می شدند.

–         چه دستوراتی ؟

–         آنها از ما خواستند که خود را مسلح کرده و حملاتی علیه دولت ایران به عمل برسانیم. آنها از افرادی که تماسشان باسازمان قطع شده بود دعوت میکردند که ایران را ترک کرده و از طریق کردستان یا پاکستان به عراق بپیوندند.

–         بنابراین از همان آغاز رابطه باعراق مسلم بود. اما از 22 سپتامبر 1980 ،این کشور در جنگ با ایران بود. آیا شما، در حالیکه رابطه رجوی را با کشور دشمن می دیدید، متعجب و آشفته نشدید؟

–         فکر می کنم که متوجه نبودیم.

–         چگونه ایران را ترک کردید؟    

–         روزی در زمستان 1983، پیامی بااسم رمز من، زین العابدین کوهستانی ، از رادیو اعلام شد. ارتباط هر هشت ساعت تکرار می شد و به من دستور می داد که نامه هایی را به مرکز مجاهدین به یک نشانی در اوورسوردواز بفرستم. دوباره خودرا برانگیخته دیدیم. با عصاره پیاز، که جوهری نامرئی دارد و در مقابل شعله آتش مرئی می شود، نامه ای نوشتم. روی پاکت نشانی فرستنده را اشتباه نوشتم. دو یا سه بار در هفته، یک ارتباط تلفنی دریافت می کردم.

–         مجاهدین از فرانسه به خانه شما تماس می گرفتند؟ خطرناک نبود؟

–         خیر، آن ها دو شماره داشتند، یکی منزل یکی از اعضای خانواده ام و دیگری یکی از دوستانم. وقتی که تلفن می زدند، یک کلمه عبور راعنوان میکردند. بنابراین من خود را به یک محیط عمومی که از قبل تعیین شده بود می رساندم. مثلاً یک مغازه و من در آنجا وانمود می کردم که دارم خرید میکنم. در زمان پیش بینی شده، تلفن می کردند و از صاحب مغازه خواهش میکردند که بگذارد با یکی از مشتری ها صحبت کند. نام کسی را به او می دادند و من وانمود می کردم که خودم هستم. آنها خودشان از فرانسه هر سئوالی که می خواستند می پرسیدند و من باید جوابهایم را با دستکاری و تغییر تحویل می دادم. اگر می پرسیدند چندنفر در یک عملیات کشته شدند؟ من مثلاً می گفتم: سه تا فرش از شیراز خریدم. در هر تماس ، رابط من که یک زن بود، به من نشانی قرار ملاقات بعدی رامی داد. من تا 1985 به همین شیوه کار می کردم.

–         تماس ها از کجا گرفته می شدند؟

–         فکر می کنم همیشه از پاریس.

–         فرمانده هایتان چه مأموریت هایی به شما می دادند؟

–         مأموریتهای تبلیغاتی و خرابکاری در دستگاه های دولتی. این مأموریتها شکل قتل و کشتار نیز یافته بود. برخی ها عهده دار عملیات های این چنینی بودند اما در مورد من اتفاق نیافتاد. 

متوجه شدم که اگر هم اتفاق افتاده بود ، نظری به من نخواهد گفت. او ادامه داد:

–         در پایان سال 1984 من دستور ترک ایران و پیوستن به عراق به همراه گروهم را دریافت کردم. خروج افرادم را سازماندهی کردم. خروج خودم به دلیل اجبارات خانوادگی ، به خاطر خواهرها و برادرهایم به تأخیر افتاد. مریم رجوی خودش بامن تلفنی صحبت کرد. اول به من گفتند: بالاترین مقام مسئول میخواهد به تو چیزی بگوید. او از من پرسید آیا موقعیت مالی ام را سامان داده ام ، زیرا من باید 3000 تومان پول ایرانی رابا خودم می بردم و به سازمان تحویل می دادم. او به من گفت: خوب به من گوش کن. اگر یک اشتباه کنی ،کشته خواهی شد. به علاوه اینجا در پاریس ما متحمل دردسر خواهیم شد. 22 فوریه 1985، شب هنگام خانه را ترک کردم. مادرم را بوسیدم. مطمئن بودم که هرگز برنمی گردم. در ذهنم احساس میکردم دارم خودم را برای وطنم فدا میکنم.

–         تنها بودید؟

–         بله، زیرا همه گروهم قبلاً رفته بودند. در این دوره، بدلیل جنگ باعراق، خروج از ایران بدون مجوز ممنوع بود. چنانچه دستور داده بودند ، یک بلیط اتوبوس برای زاهدان خریدم. از آنجا یک عبور دهنده قاچاقی که از سوی مجاهدین دستمزدش پرداخت شده بود، بردن مرا به عهده گرفت. او سبیل هایی داشت که تا دو طرف صورتش آمده بودند و لباس سنتی قبایل بلوچ راپوشیده بود، یک شلوار گشاد و پیراهن بلندی که دامنش در هواتکان می خورد. ما با خودرو او، یک تویوتا پیکاپ قرمز به سوی مرز به حرکت درآمدیم خودرو دیگری جلوتر از ما می رفت تا اطمینان حاصل شود که راه آزاد است. در پست کنترل من وانمود کردم که  می روم پسر عمویم که در کاشه، شهر کوچکی نزدیک پادگان، خدمت سربازی اش رامی گذراند ، ملاقات کنم. عبور دهنده دیگری مرا وارد پاکستان کرد. در قطا همه چیز توسط مجاهدین پیش بینی شده بود. آنها مرا به دفتر ملل متحد بردند. این دفتر برای پذیرفتن افغانی هایی  که به خاطر حمله  شوروی به کشورشان به پاکستان فرار میکردند ،در آنجا مستقربود.  من یک کارت پناهندگی سیاسی بدست آوردم. پس از چند روزی انتظار به همراهی یک نفر باهواپیما به کراچی رفتم.

–         برای پرداختن دستمزد عبوردهنده و اموراتتان در پاکستان چه کردید؟

–         همه چیز به عهده مجاهدین بود. من فقط باید پیروی می کردم. در کراچی چنانچه پیش بینی شده بود در  یک هتل واقع در ده دقیقه ای دفتر سازمان ملل مستقر شدم. این هتل هیچ شباهتی باهتل هایی که در ایران می شناختم نداشت.

یک ساختمان کوچک دو طبقه بود و ما در طبقه دوم،  روی زمین می خوابیدم و خودمان نظافت را انجام می دادیم. در یک دفتر باید همه رفت و آمدهایمان را یادداشت میکردیم. خروجمان محدود می شد به مواقعی که به دنبال هموطنی که از ایران فرار کرده بود می رفتیم تا آنها رابه پیوستن به مجاهدین دعوت کنیم. 

–         چندوقت در آن خانه ماندید؟  

–         بیش از دو ماه. در حدود نیمه های ژوئن  ،با سه تانیروی تازه دیگر، باهواپیما به بغداد رفتیم. مسئولان هتل مدارکم راضبط کرده بودند، برای جابجا شدن، آنها گذرنامه یک معامله گر بندر عباسی را به من دادند.

–         چرا مدارک شناسایی تان را  عوض کردند؟

–         این روند عادی است نزد مجاهدین و آنها گذرنامه ها را ثبت میکنند تا افراد را با هویت های دروغین به این سو و آن سو بفرستند.

–         در بغداد چگونه از شما پذیرایی شد؟

–         به پلیس گفتیم که متعلق به سازمان مسعود رجوی هستیم. مردی ما را به هتل الرشید ، بزرگترین هتل پایتخت عراق برد. فردای آن روز، مجاهدین به دنبالمان آمدند. با لباس های شخصی، سوار بر یک لندکروز سفید.

–         درآن لحظه احساستان چه بود؟

–         پیچیده است. از سویی راضی بودم که بالاخره به سازمان پیوستم. از سوی دیگر خودم را راحت نمی دیدم. خود را در کشوری می یافتم که داشت شهرهای ایران را در بمباران هایش ویران می کرد.

ادامه دارد…

خروج از نسخه موبایل