مصاحبه با صمد نظری (3)

مصاحبه با صمد نظري


قسمت سوم
صمد نظري: در ژوئن 1988،‌ صدام حسين پذیرفته بود كه سلاحش را عليه ايران زمین بگذارد. و اين تصميم بايد طي آتش بسي عملي مي شد. رجوي از اين بابت نگران بود. او مي دانست كه بدون جنگ ،‌در ايران به قدرت دست نمي يابد.. او توانسته بود صدام را متقاعد كند تا آخرين شانس خود را امتحان كند. ارتش عراق بايد ، ‌به ناحيه اهواز در ايران ، حمله مي كرد و مجاهدين مي بايست مرزي شمالي تر‌، بالاتر از مهران را در مي نورديد. پس از هشت سال جنگ،‌ رجوي تصور مي كرد كه نيروهاي ايراني براي مقاومت در برابر آنها خيلي ضعيف شده اند و مردم با كينه به رژیم آماده حمایت از ما هستند.
دفتر من در اشرف دقيقاً در كنار دفتر رجوي بود. او را مي ديدم كه پس از ملاقاتش با صدام مي آمد و بسيار راضي بنظر مي رسيد. در طول يك هفته،‌ ما سلاحهايي كه توسط ارتش عراق فرستاده شده بودند را دريافت كرديم. در ميان آنها زره پوش هاي برزيلي به نام كاسكاوال ديده مي شدند. در همان هنگام ما همه افرادي را كه مي توانستيم از خارج به سازمان وارد مي كرديم.
در اروپا كادري هاي مجاهدين به هواداران خود مي گفتند : ما با نيروهاي خود به داخل ايران نفوذ كرده ايم. بياييد و به ما ملحق شويد. رژيم جنگ را باخته است. به وطن برخواهيم گشت. به اين ترتيب دانشجوياني به ما پيوستند. همسراني كه فرزندانشان را به والدين يا دوستانشان سپرده بودند كه بيشتر آنها در طول عمرشان حتي يك بار هم سلاح بدست نگرفته بودند. تازه به پايگاه رسيده بودند كه يونيفرم نظامي را كه توسط عراق فراهم مي شد مي پوشيدند و تفنگي دريافت مي كردند.
– آيا كوچكترين آموزشی هم نمي ديديد؟
– عملاً‌خير. وقت نداشتيم.
در 18 ژوئن ،‌ نيروهاي ما به كمك عراقي ها شهر مرزي مهران را اشغال كردند. در 25 ژوئیه،‌ حمله دوم را عملي كرديم: عمليات فروغ جاويدان. صبح آغاز حركتمان ،‌ رجوي حضور داشت. در مقابل كمپ اشرف با دست به ما علامت داد. در حدود 7000 نفر بوديم كه بيش از نيمي از نفرات هيچ تجربه نظامي نداشتند. من حدود چهل نفر تحت الامر داشتم.
چنانچه پيش بيني مي شد ،‌ از دو روز قبل عراقي ها به منطقه اهواز در جنوب حمله كردند تا نيروي ايراني را جلب جنوب كنند و آنها را مجبور كنند كه ديگر خطوط دفاعي شان را از نيرو خالي كنند.
به هنگام ورود به ايران ،‌ در بخش قصر شيرين ،‌ ما به حوالي كرند ،‌ شهري در 80 كيلومتري مرز ‌رسيديم. جاده در دره اي پيش مي رفت و هر دو سمت آن كوهستاني بود. از آنجا كه به صورت ستوني پيش مي رفتيم،‌ زره پوشهايمان نمي توانستند مانوري بدهند. فقط اولين زره پوش مي توانست تيراندازي كند. سه تانك ايراني در مقابلمان موضع گرفته بودند. يكي از آنها را منهدم كرديم. افراد آن دو تاي ديگر پا به فرار گذاشتند. سيصد نفر جنگجو براي گرفتن شهر كافي بود. عراقي ها در آنجا توپي كه از قبل روي آن آتشبار كار گذاشته بود،‌ قرارداده بودند تا پيشروي نيروهاي ما را پوشش دهند. هواپيماهاي جنگي شان بالاي سر ما گشت مي زدند. ستون ما تا حدود پانزده كيلومتر گسترده شده بودند. به سمت اسلام آباد در حركت بوديم كه دو بالگرد ايراني در مقابل ما در موقعيت تيراندازي قرار گرفتند. راكتهاي آنها نتوانستند ما را متوقف كنند. سربازهاي ايراني ، ‌كه از واحدهايشان جدا شده بودند،‌ در طول جاده راه مي رفتند. حتي به خودمان زحمت نداديم كه سلاحهايشان را از آنها بازستانيم و به آنها آب و غذايي كه درخواست مي كردند،‌ بدهيم. خود را مغلوب نشدني مي دانستيم. او در ستاد كل كه در خانقين ، ‌واقع در حدود ده كيلومتري مرز، ‌ترتيب داده شده بود،‌يك حكومت انتقالي سازماندهي كرده بود. پنج بال گرد منتظر بودند كه به محض تصرف كرمانشاه وي را به آنجا ببرند.
كمي پيش از غروب خورشيد ‌، تسلط اوضاع را در اسلام آباد به دست گرفتيم. حدود 120 كيلومتر به داخل ايران آمده بوديم.
صبح فردا،‌پيشروي خود را از سرگرفتيم. سي كيلومتر پس از اسلام آباد ‌، بالاي ‌چهارزبر سفلي ،‌ جاده به گردنه تنگي مي رسيد. ماشين هاي افرادي كه روبرويمان فرار كرده بودند راه را سد كردند. حال كه به گذشته مي نگرم، ‌فكر مي كنم كه ارتش ايران ،‌ جريان را آهسته كرده بود و در عين حال بر ما کنترل داشت تا از پخش شدن ما در گذرگاه هاي ديگري جلوگيري كند. ستون ما انتظارش را داشت.
سپس شب فرا رسيد. ماشين ها بالاخره عبور كردند. بنابراين همه چيز شروع شد. پاسدارها روي خاكريزهايي در شمال جاده در كمين ما بودند. با راكت هاي ضد تانک آر پي جي به سمت ما نشانه رفتند. نخست تصور يك درگيري ساده را داشتيم ‌،اما تا صبح هنوز مي جنگيديم. از عراقي ها تقاضاي پشتيباني هوايي كرديم. صدام نپذيرفت. از آن بدتر آنكه،‌ همه بال گردها و هواپيماهايش براي نبرد در اهواز كه با مشكل مواجه شده بود باز پس گرفت. سپس،‌ با رسيدن روز،‌ هواپيماهاي جنگي ايران كه از پايگاه همدان مي آمدند به ما حمله كردند.
در ميان دو ديوار صخره اي به دام افتاده بوديم. زره پوشهايمان از حركت باز ايستاده بودند و قادر به مانور داده نبودند‌، بدون آنكه بتوانيم حمله اي را دفع كنيم ،‌ بمب و راكت دريافت مي كرديم.
– رجوي به شما چه دستوري داد؟
– پيش روي.
– اما شما نمي توانستيد پيش برويد؟
– خير، اما او به ما مي گفت پيش برويم. در بعد ازظهر دومين روز،‌ بال گردهاي ايراني لشكرهايي را روي خط ديگري از خاكريزها در شمال جاده مستقر كردند. سپس ارتش آنها اسلام آباد را از پشت سر ما باز پس گرفت. دست آخر،‌ همه راه هاي فرعي را مسدود كردند. من كاملاً‌ نسبت به پايگاه هاي پشت سرمان منزوي شده بودم.
– آيا مهمات و آذوقه كافي داشتيد؟
– خير، براي هر جنگجو يك خشاب فشنگ باقي مانده بود. درمانده شده بوديم و آب كم داشتیم. با سرنيزه مي جنگيديم. پاسداران از يك سمت آسفالت و ما از سمت ديگر هر دو گروهمان خود را بدون مهمات يافتيم. قصابي بود. مجروحين و مرده ها روي خاك پراكنده بودند. به ياد مي آورم زني را كه خون ازش مي رفت. چهره اش در خاطرم هست…
روز سوم، بامدادان، از مهدي برائي يك پيام راديويي دريافت كردم. او به من دستور داد كه در پشت جبهه ، ‌در عراق به آنها بپيوندم. پياده در ميان خطوط دشمن آهسته پيش مي رفتم. بعد يك وسيله نقليه يافتم و با آن خود را به پايگاه خانقين رساندم.
– در آن زمان، آيا شما متوجه شده بوديد كه ارتش ايران شما را محاصره كرده است و در عين حال گذاشته است شما پيش برويد تا خيال كنيد پيروز مي شويد‌ و سپس شما را در خارج از اجتماع شهري دوره كرده تا حذفتان كند؟
– اين چيزي بود كه من فكر مي كردم. اما بيشتر افراد ما فكر ميكردند كه عراقي ها ما را فريب داده اند. در ذهنشان مي انديشيدند كه صدام همه چيز را آماده كرده بوده است تا خود را از شر ما خلاص كند. باز پس گرفتن بال گردها و هواپيماهاي جنگي عراقي،‌ باعث سوء تفاهم شده بود.
– در پايگاه دومين ارتش عراقي،‌ نزديك خانقين ،‌ كه رجوي در آن بود،‌ شما او را ديديد؟
– خير،‌ من به يكي از پايگاه هاي ديگرمان فرستاده شدم ، جايي كه به آن مي گفتيم پشت جبهه ‌، مهدي برائي آنجا منتظرم بود. ثريا شاري آنجا را هدايت مي كرد. او مسئول آماده سازي گروه پشتيباني براي امداد رساني به همراهان ما بود. زره پوشها در حياط به خط شده بودند. ثريا شاري يك قوطي رنگ خالي به من داد تا نشان ارتش عراق روي آنها را بپوشانم. پيش از آنكه اين كار را تمام كنم،‌ مهدي برائي دستور داد كه به خاطر كمبود بسیار وقت ، ‌كار را متوقف كنم. او مرا به بیرون خواند. او در مقابل ده ها جوان غيرنظامي كه ايستاده بودند و به او گوش مي دادند،‌ ايستاده بود. به آنها مي گفت: ما بر كرمانشاه مسلط هستیم. هر كس مي خواهد به ايران برود،‌ مي تواند با ما بيايد… ‌ در حقيقت ما در چهل كيلومتري اين شهر محاصره شده بوديم.
در حدود دويست نفر بودند. آنها را به دو گروه تقسيم كرديم. من فرماندهي يكي از گروه ها را عهده دار شدم وهمه افراد را وادار به پوشيدن لباس نظامي كردم. هنگاميكه مهدي برائي برايم توضيح داد،‌متوجه وخامت موقعيت شدم،‌ وي گفت : اينها اسراي جنگي هستند. مواظب باش! اين افراد شامل كساني مي شدند كه طي عمليات هاي سرويس هاي جاسوسي ما در ايران،‌ اسير شده بودند.
من با گروهم كه جلو دار بوديم ، ‌به راه افتاديم. ما بايد پشت ارتش ايران موقعيت مي گرفتيم تا محاصره نيروهايمان را بشكنيم.
ما نتوانستيم دوباره به كرند ملحق شويم. رأس ساعت سه بعد از ظهر خود را در برخورد با نيروهاي ايراني يافتيم. در اولين تبادل آتش،‌ نيمي از افرادم فرار كردند. در اين هنگام بيشترشان زير لباسهاي نظاميشان لباسهاي شخصي شان را پوشيده بودند تا آسانتر بگريزند.
يك پسر‌هجده ساله كه از چند هفته پيش اسیر شده بود خود را روي سينه من انداخت. گلوله اي به وسط پيشاني اش اصابت كرده بود. پس از آن من تماس راديويي ام را با گروه دوم از دست دادم. با اين وجود توانستيم حمله سربازان ايراني را دفع كنيم.
كسي مرا صدا كرد تا پيامي را انتقال دهد: برادر بزرگ مي گويد كه تو مانند شير نبرد ميكني. برادر بزرگ رجوي بود. سپس خود او با همه واحدها صحبت كرد ،‌ او فرمان داد: از همين حالا ،‌هيچ كس رئيس هيچ كس نيست. بايد هر چه مي توانيد انجام دهيد تا شخصاً‌ به عراق باز گرديد… او مي ترسيد كه مبادا يكي از مسئولين خود را به مقامات ايراني برساند و افرادش نيز به دنبالش كشيده شوند.
– بازگشت به سوي پايگاه هاي عراق چگونه انجام شد؟
– در گروه من، بيش از ده نفر نبوديم. من افرادم را سوار يك كاميون كردم تا بازگرديم. يكي از آنها كه يك مسلسل داشت، آن را به من داد و گفت: بگذاريد من بروم‌، من زن و بچه دارم. من هم بالاخره گذاشتم كه او فرار كند.
ما در آن حال دستوراتي دريافت مي كرديم.. بدين صورت كه روز اول به همه سربازان ايراني غذا و آب مي داديم ،‌ اما از آن پس دستور رسيد كه آنها را زنداني نكنيد بلكه بكشيد. چه پاسدار باشند و چه سرباز ساده.
– آيا دستورات اجرا مي شدند؟‌
– يكي از رئيس گروههايمان حدود دوازده اسير داشت. چنانچه براي من تعریف كردند،‌ آنها سربازان تازه مشمول ارتش عادي بودند. آنها از رئيس گروه آب خواستند. او آنها را به سمت يكي از افرادش كه مسلسل داشت برگرداند و به او فرمان داد: به آنها آب بدهيد. ديگري فهميده بود و آتش را به روي آنها گشوده بود و همه دوازده نفر را کشته بود.
– آن مسئول نامش چه بود؟
– افشين ابراهيمي فرحت. اهل كرمانشاه بود.
– آيا هنوز زنده است؟
– بله به ياد مي آوريد؟ او همان است كه هدايت آموزشي ‌كشنده ها ‌در كمپ سليمانيه را به عهده داشت. او براي مجاهدين شخصي است كه از احترام بسیار برخوردار است و خيلي محبوب است. اما او هيچ چيز غير از اسلحه نمي شناسد.
– در عراق چگونه با شما برخورد شد؟‌
– ما به يك پايگاه جنگي هدايت شديم. در ورودي آن، ‌من نشان هاي ارتش عراق را ديدم. يك سرباز صدام اسلحه مرا گرفت. اين دستور رجوي بود. او هراس داشت افرادي در ميان ما از شدت فشار عصبي بسيار، ‌نتوانند از سركشي خودداري كنند. سپس ما را سوار اتوبوس كردند و مستقيماً‌ به كمپ اشرف بردند. مجروحين ما بيمارستانهاي بغداد را پر كرده بودند. 1500 نفر از افرادمان يا كشته و يا ناپديد شده بودند.
در اشرف رجوي ما را جمع كرد و اعلام كرد: اگر ما جنگ را باختيم،‌ مقصر شما بوديد… سپس خواست كه مسئولان رده بالاي سازمان بيايند. او به آنها دستور داده بود كه به جرم خود اعتراف كنند،‌لاجرم آنها كمبود روحيه جنگاوري به دليل وابستگي بسيار زيادشان به همسران و فرزندانشان بود.
– آنها قبول کردند؟
– بيشترشان بله. چندنفري نپذيرفتند كه آنها را دادگاهي كردند و متهم به خيانتشان كردند.
– و شما ،‌چه احساسي داشتيد؟
– من از خودم سئوال ميكردم. سئوالها در سرم وول مي خوردند،‌ اما من بسيار به رجوي احترام مي گذاشتم و نمي توانستم سرپيچي كنم. باخود مي گفتم: بايد يك دلايل خوبي داشته باشد كه چنين ميكند. بسياري از افراد با خاطرات اين درگيري بسيار بد زندگي مي كردند. بعضي ها همسرانشان ر از دست داده بودند. بحرانهاي عصبي رايج شده بود. تمام اين زنها و مردهاي بيوه ديگركار نمي كردند. آنها براي مجاهدين يك مشكل واقعي به شمار مي آمدند. بنابراين رجوي تصميم گرفت كه آنها مجدداً‌ ازدواج كنند. همينطوري بود كه من خود را مزدوج يافتم.
– اما شما كه همسري از دست نداده بوديد؟
– خير من مجرد بودم، ‌اما مرداني براي اين زن هاي بيوه لازم بودند… من را در اداره بايگاني به كار گماشتند.
– چرا بايگاني؟
– بدليل فرماندهي خوبم در جنگ. رؤسايم اين گونه توجيه كردند…
يك روز كه داشتم در دفترم كار ميكردم، حسين ابريشمچي فرستاد دنبالم. او برادر مهدي ابريشمچي است. او نيز در سرويس جاسوسي سازمان بود. او از من سئوالاتي غيرمنتظره درباره خانواده ام پرسيد،‌ تعداد خواهران و برادرانم.
سپس ناگهاني پرسيد : مي خواهي ازدواج كني؟ نخست مبهوت بودم‌،نمي دانستم چه جوابي بدهم. بعد در برابر اصرار او،‌چنانچه بارها تكرار كرده بودم ، تأكيد كردم: ما مجاهدين،‌ نمي خواهيم ازدواج كنيم،‌ مي خواهيم رژيم را سرنگون كنيم… سپس او جواب داد : چاره ديگري نداري پاسخ دادم : اگر فكر مي كنيد براي سازمان خوب است… او عكس دو زن را به من نشان داد و دستور داد : يكي از اينها را انتخاب كن. من همينطور كليشه اي يكي را با انگشت نشان دادم. او گفت: اين يكي يك بچه دارد… ‌برايم فرقي نمي كرد.
سه روز بعد ‌، به من دستور دادند كه لباس ويژه اي بپوشم. خود را در سالن بزرگ گردهمايي هاي كمپ اشرف يافتم. حدود سي زن و مرد در مقابل يك مسئول سازمان بودند. او حلقه را به شيوه اي به ياد نمي آورم در انگشت ما كرد. سپس ما را جدا گذاشتند و نوبت به زوج ديگري رسيد. پس از آن،‌ يك قطعه كيك خورديم. ازدواج كرده بوديم. چند روز بعد،‌ يكي از رؤسايم به من گفت: به خانه برو او سربازخانه ای پيش ساخته كه در يكي از نواحي اشرف واقع بود را مي گفت ، آن مکان براي خانواده هاي مجاهدين نگه داشته شده بود. آنجا براي سه خانواده،‌يك آشپزخانه كوچك در اختيار داشتيم. چنانچه به ما اجازه داده شده بود ، من و همسرم مي توانستيم هفته اي دوبار در آنجا ساكن شويم. او يك دختر كوچك،‌ به نام فرشته داشت.
به طور متداول من بايد يك گزارش به مسئول خودم مي دادم. برايش تعريف مي كردم كه روابط ميان من و همسرم چگونه است و جزئيات روابط زناشويي مان را مي گفتم. همسرم هم به همان اندازه بايد گزارش مي داد. من جاسوسي او و او جاسوسي مرا مي كرد به حساب سازمان.
– چرا سرپيچي نمي كرديد؟
– به ذهنم هم خطور نمي كرد. به علاوه فكر مي كردم كه خيلي هم خوش اقبالم. ديگر زناني كه شوهرانشان را از دست داده بودند مانند ارواحي غصه دار در كمپ سرگردان بودند. رجوي به آنها مي گفت : چرا شما ناراحتيد؟ اين مردها به شما تعلق نداشتند. آنها مال سازمان بودند. مال من بودند. خون آنها به من تعلق داشت. من هر وقت بخواهم آنها را فدا مي كنم. اينها در اواخر 1988،‌ هفت يا هشت ماه پس از عمليات مصيبت بار فروغ جاويدان اتفاق افتاد.
– اما مشكل جديدي در نظر رجوي نمودار شد. زوجهايي كه توسط او شكل گرفته بودند،‌ به چيزي غير از پيش هم خوابيدن فكر نمي كردند. نتيجه آنكه به كارشان اعتنا نمي كردند. بنابراين سازمان از نو تغيير شكل يافت.
ادامه دارد….
خروج از نسخه موبایل