مارکسيست باش، اظهارنکن!

مارکسيست باش، اظهارنکن!



حسين نوري/ جام جم آنلاین
وقتي بنيانگذاران پرشورسازمان مجاهدين در سال 1344شمسي ، آن تشکيلات راپايه گذاري کردند افکارشان در آثار اوليه سازمان ، سنگ بناي انحرافي شد که خودآنان حتي فکر آن را نيز نمي کردند.
سازماني که با آرمان اسلامي و به منظور مبارزه با«امپرياليسم خونخوار امريکا» تاسيس يافت ، بعدها چنان استحاله شد که رسما در سال 1354به مارکسيسم تغيير ايدئولوژي داد و پس از انقلاب بر قيام مردم خروج کرد و از تابستان سال 60 به کشتار بي رحمانه خلق بي گناه در کوچه و بازار پرداخت و در بحبوحه جنگ تحميلي به دامان دشمن ترين دشمنان ايران يعني صدام عفلقي پناه برد و به کشتار شيعيان و کرد هاي مظلوم و بي دفاع دست زد و بالاخره امروز نيز به خدمت همان امريکاي امپرياليست در عراق اشغال شده درآمده است.
اين گفتگو ريشه هاي اين انحراف را در رفتار سران نفاق درقبل از انقلاب باز مي کاود و راوي [جواد منصوری] آن سالها باسرکردگان منافقين در زندان هم سلول بوده و پس از انقلاب نيز جاي 13 گلوله اهدايي سازمان را در بدن دارد.
* درباره فعاليت هاي خودتان قبل از پيروزي انقلاب و مقاطعي که به زندان افتاديد توضيح دهيد؟
_ من در سال 1340 مبارزات اجتماعي سياسي ام را در حالي که محصل کلاس سوم دبيرستان بودم ، شروع کردم. در آن زمان طبعا براساس مطالعات و شناختي که درباره تاريخ معاصر داشتم ، بيشتر به جهتگيري مبارزات اسلامي فکر مي کردم.
مهر 1341 مبارزات روحانيان با رهبري مراجع و سرانجام با رهبري حضرت امام شکل گرفت و نهضت اسلامي ايران از نيمه دوم سال 1341 خودش را نشان داد در حالي که رژيم اصلا تصور نمي کرد که بعد از يک دهه سرکوب تمام جريان هاي سياسي ، يک جريان در مقابل شاه بايستد.
در اين مبارزات من مثل بسياري از جوانان آن دوران در انجمن اسلامي دانش آموزان در زمينه تکثير و پخش اعلاميه ، ايراد سخنراني ، برگزاري تجمع ، شرکت در راهپيمايي ها و متشکل کردن دانش آموزان فعاليت داشتيم.
در سال 1343 بعد از تجزيه و تحليلي که روي قضاياي 15خرداد و جريان قتل منصور شد، ما به اين نتيجه رسيديم که عملا مبارزات قانوني و مسالمت آميز و علني در رژيم شاه جواب نمي دهد و لذا به مبارزات مسلحانه زيرزميني متمايل شديم و در همين زمان ، من عضو حزب ملل اسلامي شدم که هدف آن حزب ، سرنگوني رژيم پهلوي از طريق مبارزه مسلحانه و تشکيل حکومت اسلامي بود.
در حزب فعاليت هايي در زمينه عضوگيري ، آموزش و جمع آوري امکانات داشتيم و بتدريج خود را آماده فراگيري جنگهاي چريکي مي کرديم و در آن زمينه در استان ها هم کارهاي مختصري را شروع کرديم.
در ايران آموزش مي ديديم و در مراحل پيشرفته تر طبيعتا افرادي بودند که در خارج آموزش ديده بودند و اين آموزش ها را به افراد داخل کشور منتقل مي کردند.
ما در خانه ها فقط زمينه هاي حرکتهاي کلي و شيوه هاي درگيري و فرار و آشنايي با انواع سلاح را مي آموختيم ؛ ولي هنوز به تمرين عمليات مسلحانه نرسيده بوديم.
* چگونه دستگير شديد؟
_ سال 1344 در يک جرياني -که داستانش مفصل است – حزب ملل اسلامي لو رفت و تعداد زيادي از اعضايش از جمله من دستگير شدند.
من حدود 3 سال و نيم زندان بودم بعد که از آزادي ، مجددا فعاليت خود را در همان مسير مبارزات مسلحانه اين بار در تشکيلاتي به نام حزب الله ادامه دادم.
البته شوراي مرکزي حزب الله اکثرا از حزب ملل اسلامي بودند و چند نفري هم جديد وارد شدند؛ ولي کادرها و اعضائ اکثرا جديد بودند و بعضي از اعضاي حزب ملل هم حضور داشتند.
ما در فاصله سالهاي 48 تا 50 فعاليت هاي نسبتا گسترده و عضوگيري داشتيم تا اين که در شهريور و مهر 1350 با سازمان مجاهدين خلق آشنا شديم.
* يعني در جريان برگزاري جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي؟
_ در آستانه جشنهاي 2500 ساله تعداد زيادي از اعضاي مجاهدين دستگير شدند و يکي از اعضاي سازمان به نام مصطفي جوان خوشدل که هم عضو مجاهدين بود و هم عضو حزب الله ، آمد و سعي کرد حزب الله و مجاهدين را يکي بکند.
آنها مي خواستند بدين ترتيب هم ضربه اي که از لحاظ تشکيلاتي به سازمان مجاهدين خورده بود را ترميم کنند و هم امکاناتي را که از دست داده بودند به نحوي با امکانات حزب الله به دست آورند.
در همان زمان ، من که نشريات سازمان مجاهدين را مطالعه کردم به اين نتيجه رسيدم که اينها تفکراتشان نه بنياد درستي دارد و نه مسير صحيحي را دنبال مي کند. به اين معنا که اولا تفکرات آنها به طور جدي ماترياليستي بود و فقط لعابي از اسلام داشت ثانيا اينها بشدت در جريان مبارزه همان شيوه هاي مارکسيستي را که هدف وسيله را مباح مي کند، دنبال مي کردند.
به اين صورت که هيچ محدوديت و ضابطه اي را در عمل خودشان نمي پذيرفتند و بعدا هم نتيجه اين وضعيت را ديديم. به هر حال در سال 1350 من نپذيرفتم که عضو سازمان مجاهدين بشوم ؛ اما اکثر اعضاي حزب الله رفتند و عضو سازمان شدند.
بنابر اين در خرداد سال 1351 که من دستگير شدم ، عضو مجاهدين خلق نبودم. پس از دستگيري ، بازجويي من تا شهريور 1352طول کشيد.
* بازجوي شما چه کسي بود؟
_ يک بازجو نبود به دليل اين که مرتب پرونده هاي مختلفي رو مي شد هي بازجو را عوض مي کردند مثلا به عنوان نمونه برايتان بگويم.
13ماه بعد از بازداشت من ، تازه اينها متوجه شدند که من يک نام مستعار داشتم به عنوان صادقي و ساواک 13ماه توي مملکت دنبال صادقي مي گشت ولي نمي دانست اين آدمي که به نام منصوري توي زندان است ، همان صادقي است.
وقتي پس از 13ماه اين موضوع را متوجه شدند تازه دوباره بازجويي هاي خشن به انتقام اين که تو در اين مدت ما را فريب دادي ، شروع شد.
حالا داستانش خيلي مفصل است ، اين که تو اين مدت ما چگونه مقاومت کرديم و بسياري از مسائل را نگفتيم و اصلا ساواک هم بسيار برايش عجيب بود در واقع جز عنايت خدا اسم ديگري نمي توانيم روي آن بگذاريم.
به هر حال اواخر سال 52 مرا به زندان قصر بردند. آنجا طبيعتا مجاهدين خلق و تعدادي از حزب الله بودند و اينها به من مي گفتند که بالاخره تو موضع خودت را روشن کن يا با مجاهدين هستي يا نيستي.
من هميشه حرفم اين بود که من يک مبارز عليه رژيم شاه هستم و روي نظرات و تفکرات خودم هم پايدار هستم. در عين حال مي توانم با شما هم دوست باشم اما نه به اين معنا که نظرات شما را بپذيرم ؛ البته دو تا مساله بود.
يکي اين که معمولا زندانياني که در طول بازجويي مقاومت مي کردند مورد احترام همه زندانيان چه مارکسيست ها و چه مسلمانان بودند و اين يکي از آن مسائلي بود که آنها خيلي ناراحت بودند و لذا، هم مي خواستند ارتباطشان را با من داشته باشند و هم نمي خواستند من را قبول داشته باشند و به اين دليل بود که تا سال 54من با اينها دوستي داشتم ، سلام و عليک و بحث و تبادل نظر مي کرديم. در زمينه هايي همکاري هم داشتيم.
* چرا تا سال 54؟
_ چون تا سال 54 در زندان اين طور بود که همه زندانيان صرف نظر از آن که عضو چه گروهي بودند و چه مرامي داشتند، مذهبي يا غيرمذهبي بودند يا حتي بعضي هاشان جاسوس بودند اينها معمولا همگي يک سفره داشتند و اين هم البته از سال 50شروع شد با اين استدلال که همه ما در مقابل دشمن مشترکي به نام امريکا قرار داريم ؛ بنابر اين ما نبايد خودمان را جدا کنيم بلکه يکپارچگي را حفظ کنيم ، اما با اين منطق.
البته خب نظرات بسيار متفاوتي بود. بعضي ها مي گفتند با مارکسيست ها نمي توانيم مبارزه را ادامه دهيم بعضي ها مي گفتند از نظر شرعي اشکال دارد. ما به هر حال مساله طهارت و نجاست برايمان مهم است و براي آنها اصلا مطرح نيست.
همچنين بحث اعتماد و عدم اعتماد در مبارزه نيز مواج است ، چون مواردي ديده شده بود که مارکسيست ها به اين مساله پايبند نبودند و آنها خيلي راحت در مقابل کمترين شکنجه اي اعتراف مي کردند و اسرار خودشان را لو مي دادند و اين خيلي معروف و مشخص بود.
اما سال 54داستان تغيير ايدئولوژيک سازمان به وجود آمد و مساله کشته شدن چند نفر در بيرون از زندان به خاطر مقاومت در مقابل تغيير ايدئولوژي سازمان و بعد مساله افشاي فساد اخلاقي در درون سازمان افشا شد که واکنش آن در داخل زندان اين بود که عده اي گفتند ما ديگر نمي توانيم با مجاهدين خلق مثل گذشته رفاقت و همراهي بکنيم و بحث جدا کردن سفره مطرح شد و اين را به عنوان علامت و نشانه اي از اين گرفتند که ما ديگر راهمان با هم يکي نيست ؛ همچنين مجاهدين خلق روي وحدت استراتژيک با مارکسيست ها نيز اصرار داشتند.
البته يک سري اختلافات اعتقادي عميقي هم ميان ما و مجاهدين وجود داشت. مثلا آنها اصولا براي روحانيت حساب مثبت باز نمي کردند. به مساله تقليد از اساس اعتقاد جدي نداشتند.
روي مسائلي مثل اعتقاد به امام زمان عج بحث داشتند يا مطالعه درباره مارکسيسم و پاسخگويي به آن را قبول نداشتند و با کتابهاي شهيد مطهري و… خيلي بد بودند و مي گفتند اينها را نخوانيد براي اين که نويسندگان اين کتابها در واقع بينش علمي نداشتند و واقعيت ها را درک نکردند و يکطرفه قضاوت مي کردند و از سال 54خيلي راحت از اين صحبتها مي کردند.
* اين قصه جدا کردن سفره غذا ميان کدام گروهها بود؟ يعني آيا سفره مسلمانان از مارکسيست ها و مجاهدين کلا جدا شد يا اين که مسلمانان و مجاهدين سر يک سفره بودند و مارکسيست ها جدا شدند؟
_ مجاهدين که در هر حال به هيچ عنوان از مارکسيست ها جدا نمي شدند و تا آخر هم خودشان را با آنها از يک مجموعه معرفي مي کردند و اصرار عجيبي داشتند که بگويند مارکسيست هاي زندان بهتر از مسلمانان بيرون اند.
يعني مي گفتند که حداقل اين کمونيستها اينها مبارزه کردند و به خاطر مبارزه شان آمدند زندان و معتقد بودند که مساله اصلي مان امريکاست به دليل اين که با مارکسيست ها وحدت استراتژيک داريم و لذا درباره شوروي يک نظر کاملا مثبت داشتند و کسي حق نداشت در مورد شوروي حرفي بزند و بخصوص نقش محمدرضا سعادتي در اين مورد فوق العاده بود.
به هر حال سال 54در مجموعه نيروهاي مذهبي که در مقابل رژيم بودند نقطه عطفي شد و دقيقا دو خط شد. مجاهدين خلق با مارکسيست ها در يک طرف بودند و مجموعه جريان هايي که ما امروز به آن مي گوييم خط امام در طرف ديگر بودند؛ البته طبيعي است که هم بين مجاهدين خلق و هم بين اين مجموعه يکپارچگي فکري که تصور مي کنيد وجود نداشته باشد ولي تا حدودي مشترکات غلبه داشت براختلافات.
* سردمداران جريان خط امام در زندان چه کساني بودند؟
_ شهيد کچويي و آقاي بادامچيان و آقاي طالقاني (در زندان قصر) و در زندان اوين هم از سال 55به بعد خيلي ها به طور کامل وارد آن جريان شدند و بعد آيت الله طالقاني هم به اين جريان پيوست.
يک نکته خيلي مهم در اينجاست و آن اين که تا سال 54بعضي از روحانيون ، واقعا معتقد بودند بايد از اينها دفاع و حمايت کرد و خيلي به آنها اميدوار بودند؛ ولي بعد از سال 54نظرات عوض شد.
بنابر اين در زندان اوين تقريبا تمام روحانيون شاخص هم با مجاهدين خلق مخالف بودند، هم سفره هايشان را جدا کردند و هم عملا خطشان هم جدا شد و البته بتازگي شنيدم شخصي ادعا کرده که يک بيانيه نجس و پاکي در زندان اوين داده شده است.
اين را من اطلاع ندارم و تا حالا نشنيده ام. صحبت آن شده بوده و موضعگيري کرده بودند؛ اما اين که کسي بيايد بيانيه مکتوب در اين مورد بدهد، اين يک ادعايي است که بتازگي يکي از سمپات هاي گروه در يک نشريه وابسته به آنها بيان کرده.
گر چه من زياد در اين زمينه اطلاع ندارم چون اتفاقا سال 55، 56و 57من مدتي در زندان کرمانشاه و مدتي در زندان مشهد تبعيد بودم ؛ و در زندان اوين يا قصر نبودم که از اين قضايا مطلع باشم ، ولي در سال 54در زندان قصر بودم که اين مسائل گذشت و اوج قضيه بود و آن سال مجاهدين خلق با سرکردگي مسعود رجوي مجبور شدند اعتراف کنند به اين که ما مي دانستيم تعدادي از اعضاي ما مارکسيست شده بودند ولي به آنها گفته بوديم ماهيت خودتان را علني نکنيد.
آنها در سال 54مجبور شدند به اين مساله اعتراف کنند. قبلا اصلا قبول نمي کردند که چنين جرياني در سازمان بود ولي مجبور به اعتراف شدند که کسي مثل تقي شهرام گفت در سال 50و 51به مسعود رجوي گفته بودم من مسلمان نيستم و مارکسيست هستم و مسعود رجوي به او گفته بود: خب مارکسيستي که باش ، ولي هيچ وقت اظهار نکن!
هميشه بگو من مسلمان هستم براي اين که اگر ما چنين کاري بکنيم ، تمام موقعيتمان را از دست مي دهيم. ما تمام موقعيتمان را مديون اين هستيم که مي گوييم مسلمانيم.
* اين حرف را شهرام کي و کجا گفته بود؟
_ شهرام اين حرف را در سال 54 گفته بود و بعد از انقلاب هم که در زندان بازداشت شد، اين را گفت که من از سال 50مارکسيست بودم.
* بعد از تغيير ايدئولوژيک سازمان مجاهدين در زندان و بيرون از زندان ، روشها و شگردهاي آنان چه بود؟ يعني در زندان با زندانيان و احيانا با نيروهايي که يک مقدار نسبت به آنها چالش داشتند چگونه برخورد مي کردند و در بيرون علاوه بر حربه ترور که نسبت به امثال شهيد شريف واقفي و صمديه لباف و… داشتند چه ترفندهاي ديگري به کار مي بردند؟
_ مجاهدين خلق در برخورد با مخالفانشان هيچ محدوديت و حد و مرزي را نمي پذيرفتند.
* از چه نظر؟
_ چه از نظر اخلاقي و چه از نظر برخورد. به اين معنا که مثلا هر اتهام و هر برچسبي را لازم مي دانستند، مي زدند و برايشان مهم نبود که اين دروغ و تهمت يا تحقير و اهانت شخص است ، يا اصلا تحريف حرف اوست.
اصلا برايشان مهم نبود. ديگر اين که خيلي راحت برچسب مي زدند. اين مرتجع است ، اين راست است ، اين بي سواد است ، اين نمي فهمد، اين بريده ، اين مساله دار است و… اينها تعبيراتي بوده که خيلي استفاده مي کردند. يک موقع من شمردم ، ديدم اينها 18برچسب به آدمها مي زدند.
شگرد بعدي بايکوت افراد بود و رايج ترين کار اين بود که جواب سلامش را نمي دانند. در بازي و در جمع خودشان راهشان نمي دادند و خيلي عجيب بود که مثلا در عرف غيرمسلمان هاي دنيا که شما به آنها برسيد و به آنها سلام کنيد آنها جواب سلام شما را مي دهند، اما اينها جواب سلام شما را هم نمي دادند و هيچ رابطه اي با مسلمانان نداشتند.
* شما در چه تاريخي از زندان آزاد شديد؟
_ به دنبال مبارزات مردم در تاريخ 22آذر 57من از زندان مشهد آزاد شدم و آمدم تهران.
* در زندان مشهد و کرمانشاه که بوديد منافقان هم بودند؟
_ در زندان کرمانشاه من تنها زنداني سياسي بودم ، اما در زندان مشهد تعداد زيادي از مجاهدين خلق بودند و بخصوص چند نفري بودند که به اصطلاح جزو رده هاي اولشان بودند و اين برخوردها آنجا هم بود و به ردهاي پايين که مي آمد، يک مقدار شديدتر هم مي شد.
پاييني ها براي اين که وفاداري خودشان را به سازمان ثابت کنند، تندتر برخورد مي کردند.
* پس از آزادي رابطه شما با آنها چگونه بود؟
_ روزهاي اول پس از آزادي از زندان دنبال اين بودند که من را بکشند. علتش هم اين بود که آنها از سال 54بشدت از من ناراحت بودند، زيرا اعتقاد داشتند بسياري از افکار انحرافي آنها را من افشا کردم.
چرا که مي ديدند من در زندان نفوذ زيادي روي جريان ها داشتم. لذا بعد از انقلاب 2يا 3بار براي ترور من طرح ريختند که يکي دوبار موفق نشدند و بار سوم در 19فروردين 1361ترور شدم که داستان مفصلي دارد و بحمدالله خدا يک بار ديگر مهلت داد و با وجود اين که تعداد زيادي گلوله و ترکش به من خورد، با تلاش تيم پزشکي نجات پيدا کردم.
خروج از نسخه موبایل