امير جان سلام

امير جان سلام



پروانه (بتول) احمدي، بيست و چهارم اوت
بعد از سلام و احوال پرسي های معمول و قبل از آن که درد دلم را به خودت بگم، اگر تونستي به نصرت هم سلام برسون و روی ماهش را ببوس. عکستون همه مان را خوشحال کرد البته اون قيافه خنده دار و رسمي ای هم که براتون ساخته بودن در شرايطی که هستين قابل فهمه و همه قول دادن بعدن دستتون نندازن. راستي نمي دونم يادته يا نه. اون وقت ها بخاطر اين که عمه همبازی هات امير (نام مستعار=عباس) و فرشيد (نام مستعار= رضا) هستم و اونا منو عمه صدا مي کردن، تو هم بعضي وقت ها منوعمه صدا مي کردی و بعضي وقت ها خاله. الان چطور؟
امير جان،
واقعيتش اينه که وقتي عکست را در کنار نصرت ديدم واقعا خوشحال شدم. نمي دانم خوشحاليم همه اش بخاطر ديدن شما دوتا بود يا چي ولي مي دونم که همه خاطرات گذشته مثل فيلم بسرعت از جلوی چشمام رژه رفت. رژه رفت و رژه رفت تا آنجا که يکدفعه روی صورت تو و نصرت و پدرتون هادی (با اجازه از آقای شمس حائری) خشک شد. خيلي سال پيش، توی کودکستان.
يکی بود يکي نبود. دم درب کودکستان بود. نصرت آن روز آنقدر شيطوني کرده بود که حتي مادرت نسرين هم از دستش عاصي شده بود و کلافه. اگر به ياد داشته باشي نصرت در کودکستان هم معروف بود که از ديوار راست بالا ميره و…
همانطور که از يک طرف مشغول آماده کردن بچه ها بوديم و از طرف ديگر مواظب شما دو تا که سقف را روی سرمون خراب نکنين! هادی رو ديدم که آومد بود دم در کودکستان و از دور نگاه مي کرد. هم هادی و هم نسرين را خوب مي شناختم. آخه اون زمان ها هنوز تجمع بيش از دو نفر تحت عنوان محفل ممنوع نشده بود. خواندن چهره هادی هم بدون حتي يک سلام و عليک کار سختي نبود. سالها بود که فقط بخاطر شما دو تا (و شايد هم بخشيش بخاطر نسرين) مانده بود اگر نه که يک کلام از حرفهای رجوی را هم قبول نداشت که هيچي به ضرب نبات هم نمي تونست قورت بده.
مانده بود بخاطر بچه هاش نه بخاطر عقايدش. مانده بود بخاطر اين که تو و نصرت رو تو دست جادوگر گروگان داشت و مانده بود چون تاب ديدن يک زخم کوچيک بر روح و روان شماها رو نداشت. هيچ وقت يادم نمي ره چهره سنگين و با وقارش رو که طبعا شما هنوز کوچک تر از آن بودين که متوجه بشين. يادمه،دست کوچيک نصرت را گرفت، صورتش را بوسيد و صبورانه، با نگاهي عاشقانه و چشمايي که برق مي زد ولي انگار يه کوه درد توش نشوندن گفت: بيا نصرت جان، بيا، بيا بريم. نگاهش با همه ريزه کاری هاش تا حتي تعداد چروک های روی صورتش عين تابلو نقاشي جلوی چشممه.
برای من و نسرين (مادرت) که آن زمان جوان تر بوديم، هادی خيلي جدی بود. زيادی جدی بود. انگار شوخي کردن جلوش نقض ضابطه حساب مي شد. اخم های خيلي جدی آدم بزرگ ها يادته؟ انگار که با يه خنده نابجای يه نفر دنيا به آخر رسيده باشه.
وقتي جادوگرانقلاب ايدئولوژکشو تازه شروع کرده بود ، من و نسرين خيلي وقت ها قايمکي پچ پچ مي کرديم و بعضي وقت ها يدفه ريسه مي رفتيم. يادم هست يک بار صحبت ازدواج مريم و مسعود شد و وضعيت به هم ريخته شريف (مهدی ابريشمچي) که عين ديونه ها با يقه باز، آستين های تا بازو بالا زده و ريش بلند تلو تلو مي خورد و صحبت اين که چطوری آذر (مينا خياباني خواهر کوچک تر موسي خياباني) را که هنوز به سن قانوني نرسيده بود درست همزمان با باصطلاح ازدواج مسعود و مريم، به ازدواج شريف در آوردند که صدايش در نيايد. البته ميدوني که اين ازدواجا بصورت قانوني که قابل ثبت نبود و هيچ کشوری قبول نمي کرد. اي ديگه همينطوری تو دستگاه خودشون. يادمه هادی با آون شم و ذهن سياسي معروفش از همون دور بو برد که به چي مي خنديم آمد و هر دوتايمان را به شدت دعوا کرد. خودش جادو گرو قبول نداشت. از چيزی هم نمي ترسيد و راست راست مي گفت ولي مسخره کردن را هم جايز نمي دونست. همانطور که گفتم برای من و مادرت که جوان تر بوديم خيلي جدی بود. زيادی زيادی جدی بود.
نمي دونم داستان هايي که قبل از پاشيده شدن خانواده ها، براتون تعريف مي کردم رو هنوز به ياد داری يا نه. نمي دونم اصلا الان قصه رو باور مي کني يا نه. نکنه يه وقت فکر کني همشون سرگرمي بچه ها ست ها. قصه همون قصه است ولي بازيگراش عوض مي شن. البته برای شما ها واگرنه برای بزرگتر ها بچه ها همانطور بچه مي مونن حتي اگر به سن و سال تو و نصرت رسيده باشن.
اميرجان،
مي گن جادوگر تو همه قصه های دنيا بجز انتقام از افرادي که حاضر به هم زدن ديگش نمي شن هدف ديگه ای نداره. چشم داره ولي کوره. قلب داره و حس نمي کنه. ميخنده ولي از خندش آدم زهره ترک مي شه. مي تونه لباسهای مخمل صورتي و بنفش بپوشه و به هر صورتي که مي خواد در بياد تا بچه ها رو تو هر سن و سالي گول بزنه ولي قيافه واقعيش همونه که مي دوني با آون جارويي که از سرجادوگر بهش رسيده.
مي گن جادوگر وقتي که آخر داستان مي سوزه و دود مي شه و يا وقتي خودش توی ديگ خودش مي افته و داره جلز ولز مي کنه، اونقدر عقده ای و کينه ايه که بازسعي آخرش رو مي کنه تا بچه هايي رو که دزديده با خودش ببره. و باز مي گن در هيچ داستاني آخر کار موفق نمي شه و تنها و نعره زنان آب مي شه و لباس و کلاه سياه جادوگريش که ديگه مخمل صورتي و بنقش نيست روی زمين خيس ولو ميشه و جاروش هم خاصيتشو از دست مي ده.
امير جون. خوب گوشتو واز کن که اين قسمت داستان همه داستانه. به نصرت هم بگو قصه تموم نشده خودشو به خواب نزنه. مي گن آخر همه قصه ها بچه ها بالاخره به پدر و مادرشون بر مي گردند. مي گن آخر همه داستان ها يه خانواده ای يه جای دنيا دوباره به خوبي و خوشي نابودی ابدی جادوگر رو جشن مي گيرن. مي گن حتي شاهنامه هم آخرش خوشه.
چيزی که هميشه تو اين قصه ها برای من جالبه اينه که اگر چه اين پدره که در تمام طول داستان خودشو به آب و آتش مي زنه تا بچه ها رو از دست جادوگر در بياره، ولي هميشه اين خود بچه ها هستند که آخر کار روی جادوگر آب مي پاشند و جادوگر زجه زنان آب مي شه و ميره توی زمين. شايد اين بخاطر اين باشد که آخر داستان بچه ها ديگربرای خودشان مردی و زني شده اند و حاضر و آماده که پدر و مادر قصه بعدی بشن.
اميرجان، اگر از حال ما خواسته باشي ملالي نيست بجز دوری شما. فکر مي کنم آون چيزهايي رو که بايد مي گفتم گفتم. تا اينجای داستان، با همه خوبي ها و بدي هاش با ما بود، حالا ديگه نوبت خودتونه. بقيه قصه رو خودت بگو. با صدای بلند هم بگو که همه بشنوند. بخصوص پدرت که با همون چشمان عاشقش نشسته که بشنوه و بيشتر کيف کنه. بقول عمو مسعودت (آقای مسعود جاباني) تو ديگه حال مردی شدی، بجنب پسر.
خروج از نسخه موبایل