رجوی دزد انسان

رجوی دزد انسان
فرزاد فرزين فر، بيست و سوم سپتامبر
از اشرف عزیز چه خبر دارید ؟
چه آمد بر سر یاران کجایند آن همه جانان
خواند سرود مرگ آن دژخیم که بر افکند آن همه یاران
برداشت اولیه که در ذهنم شکل گرفته بود مقایسه این جنایتکار با یک سارق مسلح بود اما این ساده نگری و ساده بینی و ساده اندیشی اولیه بسرعت جای خود را به حقایق بسیار تلخ ، تاسف بار ،دردناک ، غم انگیز ، وحشتناک و تراژیک می دهد – که ذکر جزئیات آن بدلیل گستردگی از ظرفیت این مقاله خارج است – اما انسانهای مسئول و شاهد که خود شخصا و مستیقیما قربانی این جریان بوده اند بعد از شکستن حصارهای زندان قرارگاه اشرف مجاهدین خلق و دیگر زندانهای این باند
تبهکار و کثیف ، این روزها فریاد دادخواهی و مظلومیت خود را بلند کرده اند که دل انسان را جریحه دار می کند و اشک را بر دیدگان جاری! – ای ننگ بر شما بی شرفها!
تبهکاری رجوی و مزدوران مجاهدش در سرقت هویت انسانها ، اعتماد شان ، عاطفه شان ، مظاهر و صفات و ویژیگیهای انسانی شان ، آگاهی شان ، حریم و حرمت انسانی شان و… – که هر کدام مقوله گسترده ای هستند – خلاصه نمی شود بلکه پاک کردن رد پای فیزیکی و ناپدید کردن آنهاست
رجوی و باند جنایتکارش در پی جنگ اول متحدین بر علیه صدام حسین فرصت را غنیمت شمرده تا تشکل خانواده های اعضا را که هسته اولیه مقاومت ارزشهای انسانی در مقابل دگردیسی ضد انسانی این جنایتکاران بود را ، از هم بپاشد و در پی تحقق این عمل کثیف بهترین طعمه و گروگان فرزندان معصوم و نازنین اعضا بود و شیادانه پدر و مادرها را در زندان قرارگاه اشرف ، و بجه هایشان را در خانه های تیمی ( با عناوین انجمن ها و خانوده های هوادار با مضمون واژه ننگین و رنگ باخته و استثماری مادران ایدئولوژیک ؟! ) به گروگان گرفت تا دشمنان بالقوه خود را نابود کند و از آنها بعنوان مهره های بی ارزش برای بقاء این سازمان مافیایی استفاده کند و دجالانه اعمال کثیف خود را حفظ جان بچه ها نامگذاری کرد و دیدیم که اعضای ناراضی وقتی بچه های جگر گوشه خود را طلب می کردند درون مایه کثیف وحیوانی رجوی و همپالگی هایش بیرون زد داستان فرزند حبیب ، داستان فرزند عابد و صدها داستان تلخ و دلخراش و جگرسوز دیگر و…از آن جمله اند.
چندی پیش کتاب مجاهدین خلق در آئینه تاریخ نوشته آقای مهندس علی اکبر راستگو را مرور میکردم از روی ناباوری روی صفحات کتاب قفل شده بودم و با خودم کلنجار میرفتم که : مگر میشه ؟ یادم آمد قبلا که اسیر رجوی بودم هر ظن و گمان حقیقی با تهمت  به کثیف ترین شکل سرکوب می شد و… ،
بدنبال یک گمشده بارها و بارها سراغ صفحه 157 کتاب رفتم و گمشده ام را هر گز نیافتم ، گمشده! گمشده! گمشده!…ننگ بر شما آدمخواران و درندگان زبون و کثیف!
قبل از عملیات دروغ جاویدان ، هنگام برگشت از سالن اجتماعات قرارگاه ( زندان ) اشرف – درست بیاد نمی آورم برای نشست عمومی بود یا نهار جمعی یا جشن مناسک فرقه ای – یکی از دوستان سابق مرا متوقف کرد و اشاره به خانمی کرد که بچه اش را بغل کرده بود و گفت : این را می شناسی؟ این خواهر اسمش… ؛
کلثوم حیدری (مریم ) از اعضای سابق از روستای سید شرف الدین از توابع رضوانشهر واقع در 35 کیلومتری بندر انزلی به سمت شهرستان هشتبر طوالش بود… ، وی با فردی بنام محسن دلیر از همان روستا در فاز باصطلاح سیاسی ازدواج کرد… ،
حوزه فعالیت تشکیلاتی ما شهر رضوانشهر بود که سومین حوزه فعال و جدی تشکیلاتی مرکز گیلان بود و حائز فراوان برای سازمان مجاهدین…، بمناسبت مجلس ختم و سوگواری یکی از سربازان که در جبهه جنگ کشته شده بود مردم عامی از قشرهای مختلف حضور داشتند و در واقع قشر بندی و جناح بندی در سطح جامعه – و حتی در طیف سمپات های تشکیلاتی سازمان – اساسا شکل نگرفته بود و پروسه سکتاریستی هنوز کاملا شکل نگرفته بود که یکی از مسئولین تشکیلات بلند شد و در موضع سخنران اطلاعیه ای را خواند و سرباز نامبرده را شهید سازمان نامید که بلافاصله اعتراض مردم شروع شد و تبدیل به درگیری شد و دامنه آن بصورت درگیری و زد و خورد به خیابان اصلی شهر کشیده شد و مردم در اثر این حرکت اپورتونیستی سازمان وارد اولین مرزبندی و جبهه بندی مشخص با سازمان شدند و در پی حادثه فوق و تبعات بوجود آمده تشکیلات وارد دوره بسیار زودرس مخفی شد و اکثر کادرهای تشکیلات منجمله محسن و کلثوم مخفی شدند با این توضیح بسیار مختصر – و نه جمعبندی – باید دید چه کسی مسئول است و یکجانبه نگری و سیاه و سفید کردن و وحشت از نگرش واقع بینانه دردی از هیچکس منجمله آینده حل نخواهد کرد بخصوص اینکه مسائل احساسی و انسانی را با خود بهمراه دارد اما ببینید شاخه سازمان مرکز گیلان چه موضعی گرفت و با بی مسولیتی و سردرگمی کامل اعلام کرد این حرکت راست روی بوده است و بعدش اعلام کرد چپ روی بوده است سازمانی که قدرت تحلیل – مثل همین الان را – نداشت مخفی شدن کادرها ادامه پیدا کرد تا اینکه بعد از 30 خرداد محسن در یک درگیری متاسفانه کشته شد و…
… کلثوم در حالی که حامله بود به منطقه کردستان منتقل شد… و دختر محسن و کلثوم پای به این جهان نهاد… وقتی من او را دیدم بزرگ بود و حرف میزد اسمش را بسختی بیاد میآورم « اشرف » آری اشرف دلیری…آشنایی کوتاه بود و دیگر هرگز ایشان را ندیدم علیرغم اینکه ما با هم هم سلولی بودیم آخر زندان اشرف قانون اش این است وقت هواخوری وجود ندارد تا زمانی برای ملاقات بندیان!
…بعد از عملیات ضد میهنی و تروریستی فروغ ؟! جاویدان ؟! از یکی از همززمان سابق شنیدم که کلثوم (مریم ) سمت فرمانده دسته را در این عملیات بعهده داشت و همراه اعضای دسته در تنگه چهار زبر محاصره شده بود و نارنجک کشید و خود همراه اعضای دسته کشته شد – از مستند بودن خبر اطلاعی در دست نیست – اگر اینچنین بود و رجوی جنایتکار هم که نیاز به این حماسه سازیها دارد تا اسم ننگینش را مطرح کند تا الان حتی اسمی ازاین موضوع به میان نیاورده و بی شک بعد از چاپ این مقاله داستان سرایی با این مضمون را تنظیم خواهد کرد و یک تاریخ مصرف گذشته پایش خواهد گذاشت و با یک وصیت نامه ساختگی ، شناسنامه سرخ برای خود و زن جنایتکارش درست خواهد کرد… ؛
در لیست اسامی نوجوانان مجاهدین که در سال 1370 از عراق به غرب فرستاده شدند در جدول شماره 5 و 6 از کتاب یاد شده هیج اثری از فرزند محسن و کلثوم به چشم نمی خورد و رجوی جنایتکار او را قورت داد تا برای حمل مردار گندیده سازمان مافیایی مجاهدین بکار گرفته شود و یا برای خودسوزی استفاده شود یا برای عملیات انتحاری!
از همه انسانهای انساندوست می خواهم که این فرد را که الان در سن جوانی است از دست این جنایتکاران نجات دهند مخصوصا از کسانی که به خانواده محسن و کلثوم دسترسی و آشنایی دارند
این را هم اضافه کنم که کلثوم بالاجبار به ازدواج استثماری تشکیلاتی بدستور رجوی در قرارگاه اشرف با فرد دیگری در آمده بود… ،
و آما اشرف جان! اشرف عزیز!
مطمئن هستم تو حتی خودت را نمی شناسی! پدرت که هیچ ، مطمئنم اسم و فامیل مادرت را هم نمی دانی! من ازسرگذاشت پدر و مادر گرامیت بسیار حرفها دارم و با ذکر این مختصر میخواستم وجدان عمومی را به یاری بطلبم. من که بمدت ده سال اسیر رجوی و سازمان طراز نوین مکتب توحیدی اش بودم ده سال از تماس و نوشتن نامه به خانواده ام محروم بوده ام و آنها فکر میکردند مرده ام و زنده بودن ام را باور نمیکردند چه رسد به تو که مجهول الهویتت کرده اند بابایت فوق دیپلم داشت و معلم بود و بسیار دوست داشتنی! و رابطه تشکیلاتی و هدف مشترک سبب دوستی مان گردید و مامان هم فوق دیپلم داشت و معلم راهنمائی بود و از بستگان سببی دور! من نگران حال تو هستم تا مبادا بدستور رجوی به آتش کشیده شوی! ولی اگر ایادی رجوی جرات داشتند حقایق را به تو بگویند – که صد در صد مطمئن هستم از چنین شرف و شعور انسانی برخوردار نیستند- همانند فرزندان دلبند آقای هادی شمس حائری ترا تحت فشار گذاشتند تا اندرون گندیده شان را نثارم کنند با منت و دیده دل میپذیرم چرا که آگاهی از وضعیت تو برایم مهم است ومطمئن هستم تنهاترین و بزرکترین آرزوی خانواده پدر و مادرت که حتی از تولد تو هم خبر ندارند.دیدن گل روی تو عزیز است!
اشرف جان واقعیت این است که رژیم جسد بابا را تحویل خانواده اش داد ودر قبرستانی محل دفن گردید و آخرین بار که به آن روستا رفتم سر مزار بابا رفتم و با او هم پیمان شدم برای ادامه راه. من که هیچ ولی تو امروز اولین قربانی همان سازمان و مدعیانی هستی که به آرمان بابا محسن و مامان کلثوم خیانت کردند.بغض گلویم را گرفته و اشک در چشمانم حدقه زده! ترا چه شده است عزیز!راستی به کدامین گناه گرفتار اهریمن گشته ای ؟ و به کدامین گناه باید معصومانه قربانی جنایتکاران حرفه ای شوی ؟ اگر بابا و مامان زنده بودند بخدا سوگند بر می شوریدند و تف میکردند به این مسعود و مریم شکنجه گر و جنایتکار!!!
در پایان از همه کسانی که از این عزیز اطلاعی دارند خو اشمندم به وظیفه انسانی شان برای نجاتش از چنگال اهریمن زبون و زشت بکو.شند!
و اما جا دارد که یاد آور شوم که چکونه با مستمسک فرزندان آقای هادی شمس حائری عزیز تبلیغات روانی و فاشیستی هدفدار راه میاندازد بیشرمانه پدر را ترور همه جانبه میکنند و فرزندان را نابود میکنند که قلب آدمی بدرد میآید از این همه شقاوت و درندگی و بی شرمی.!حال همه قضاوت کنید.خدایا تو شاهد باش چه بر ما میگذرد!
خدایا به ما سلامتی عطا کن تا کین بر هیچکس نورزیم!
و راستی و پاکی مستمر عطا کن تا پیوسته عشق بورزیم و آزاد باشیم!
چرا که ره عشق بوُد آزدی!
از ذره تا بینهایت!
سلام بیکران بر آزادی و شما باد!
فرزاد فرزین فر – سوئد
31 شهریور 1384
22 سپتامبر 2005

خروج از نسخه موبایل