«قربانیانی به نام میلیشیا»

«قربانیانی به نام میلیشیا»
مصاحبه با مهران کریم دادی، پنجم فوریه
لطفاً خودتان را معرفی کنید.
به نام خدا
من مهران کریم دادی اهل شهرستان تایباد و متولد سال 53 هستم ، از طریق آشنایی پدرم و همکاری که با سازمان داشت ، بعد از این که از ایران خارج شد ،من، مادر و خواهرانم در سال 63 بود که از ایران خارج و به هند رفتیم و بعد از طریق سازمان ما توانستیم پناهندگی بگیریم و از همان موقع در ارتباط با سازمان بودیم.
نزدیک چهار پنج سال در هند بودیم و بعد سال 68 بود که ما اعزام شدیم به عراق و فعالیت حرفه ای مان آنجا شروع شد ، یعنی کل اعضای خانواده.
آن موقع من پانزده سال داشتم. سال 68 بود که به آنجا رفتیم و ابتدا در سیستم های به اصطلاح ارتش فعالیت می کردم و با توجه به این که سن و سالم کم بود من را در قسمت پشتیبانی ارکان گذاشتند.
در قسمت ارکان یک تعدادی بودند که اصطلاحاً به آنها بچه های مدرسه می گفتند، بچه هایی که پدر و مادرشان در سازمان بودند ، آنهایی که جدید می آمدند و سن و سال شان کمتر بود در مدرسه بودند ، تعدادی از بچه ها بودند که هم سن و سال خودم بودند در مدرسه آنجا که مدرسه مصباح بود درس می خواندند.
در آن دوره ای که من رفتم بعد از مدت کوتاهی ،بچه هایی که سن شان بیشتر بود و آن موقع حول و حوش چهارده ، پانزده سال بودند ، چه دختر و چه پسر را به عنوان میلیشیا آوردند در سیستم ارتش و به کار گرفتند.
و به عنوان کار آموزی از آنها استفاده می کردند ، به این شکل که اینها صبح تا ظهر می آمدند در سیستم های پشتیبانی کار می کردند و عصرها هم درس می خواندند.
کم کم سازمان دید که از این میلیشیا می تواند به خوبی استفاده کند ، به هر حال آدم های جوان ، تازه نفس بودند و آوردشان در سیستم های کار و به آنها مسئولیت داد و بعد از مدت کوتاهی به آنها لباس فرم داد.
این لباس فرم را که به اینها داد ،اینها خیلی هم خوشحال بودند ، بعد هم عضو یا به اصطلاح کادر ارتش شدند ، از یک طرف اقتضای سن شان بود که بعضی از آنها دوست نداشتند که درس شان را ادامه بدهند و در ارتش برایشان راحت تر بود و از همین مسئله سازمان استفاده کرد و به همه گفت که برای سال تحصیلی جدید ما معلم نداریم و شما بیایید در سیستم ارتش.
کلاً همه این بچه ها ،که دختر و پسر حدوداً سی نفر می شدند یا شاید هم بیشتر ، آمار دقیق ندارم ، اینها را آوردند و به نوعی در سیستم ارتش به کار گرفتند و هر کس در یک قسمتی مشغول به کار شد.
همان تعداد که در پشتیبانی بودند ؟
بله ، همان تعداد که در پشتیبانی بودند.این ادامه داشت تا این که جنگ عراق و آمریکا شد و اصلاً کلاً سیستم سازماندهی به هم خورد و از سال 80 شاید بتوان گفت که 95 % آنها رفتند در بخش نظامی آن.
آنهایی هم که کوچکتر بودند ،سازمان از طریق مرز اردن ، این بچه ها را به خارج فرستاد ، که اگر خانواده ای در خارج داشتند بعضاً سرپرستی اینها را به عهده گرفتند و با پدر بزرگ ، مادر بزرگ یا عمو بودند.
ولی بیشترشان یا پانسیونی شدند و یا خانواده های هوادار از آنها سرپرستی می کردند ، که وضعیت مختلفی داشتند ، اینها گرچه با خانواده های مختلف و یا در قسمت پانسیون بودند ، ولی سازمان نظارت مستقیم روی اینها داشت و اینها در همان محیط بزرگ شدند.
البته یک تعدادی را هم که در سال 70 رفتند ، سال 73 _ 72 یک تعدادی که سن شان بیشتر بود را به عراق برگرداندند. یعنی سازمان رویشان کار کرد که شما الان سن تان بالا است و می توانید برگردید ، آنها هم چون خانواده شان اینجا بود و تحت تأثیر مسائلی برگشتند ، ولی تعدادشان کم بود ، حدوداً چهار پنج تا پسر و چهار پنج تا هم دختر بودند.
تا سال 76 یا 77 که سازماندهی ام را عوض کردند و من را از ارتش به مرکز 19 که یک مرکز جدیدالتأسیس بود منتقل کردند که بغلش یک قسمتی بود معروف به هنگ حنیف.
هنگ حنیف جایی بود که یک تعداد از بچه های سازمان که سن شان بالا رفته بود و خلاصه به حدی رسیده بود که سازمان می توانست از آنها کاربکشد آنجا بودند،افرادی با سنین پانزده ، شانزده ، هفده ، هجده سال و نهایتاً بیست ساله.
یک تعدادی را که اول رویشان کار کرده بود و خلاصه توانسته بود بکشاند شان و بیاورد عراق ، اینها را در هنگ حنیف قرار داده بود که از جمله پسر رجوی هم در بین آنها بود ، اینها را به عنوان میلیشیا آورد.
یک مدتی اینها درهنگ حنیف بودند – نزدیک هفت هشت ماه- به اینها رسیدگی های ویژه می شد ، جدا نگه داری می شدند ، اصلاً جدا از نفراتی که به اصطلاح تازه پذیرش می شدند ، (یک قسمت مرکز 13 بود که پذیرش بود ) مسئولین خاصی برایشان گذاشته بودند و خیلی خوب هم رویشان کار می کردند.
آن بچه هایی که قدیم در مدرسه مصباح بودند و از جمله من (من در مدرسه نبودم ولی خب با خانواده از سن کم آنجا بودم ) را جمع کردند به اسم مرکز 19 و در یکجا با این بچه ها جمع شدیم.
طی همین پروسه سازمان یکسری فیلم های تبلیغاتی از زندگی و کار این بچه هایی که جدید آمده بودند درست کرد که بعداً نیات آنها از تهیه این فیلم ها روشن شد.
بچه هایی که جدید آمده بودند ،الزاماً به آنها آموزش های مختلف دادند و پس از این آموزش ها برایشان مانور می گذاشتند و از همه اینها فیلم تهیه می کردند و با تک تک آنها مصاحبه می کردند که ما به اصطلاح در چه مرحلی هستیم و داریم چه کار می کنیم و چه آموزش هایی دیدیم.
آموزشها را به صورت فیلم های تبلیغی با آهنگ های جذاب و صحنه های پر تحرک که نفر را جذب می کرد ،( مثل تبلیغات فیلم های سینمایی ) درست کرد و برد در خارج و آن بچه هایی که هنوز نیامده بودند به عراق را گروه گروه جمع می کرد و به آنها می گفت که این بچه هایی که قبل از شما رفتند الان دارند این آموزش ها را می بینند این امکانات را دارند و این هم فیلمهایش ، به آنها یکسری امکانات ویژه را قائل شده بود که همین یک انگیزه ای باشد برای آن بچه هایی که در خارج بودند و به این شیوه کم کم آنها را جذب کرد.
و بعد از طریق پدر و مادرها ارتباط بیشتر و روابط عاطفی با آنها برقرار شد و به آنها می گفتند که بیایید در سازمان ،برایتان بهتر است ، الان سن تان بالا رفته است و به همین شکل اینها را تک تک سازمان جذب کرد و به عراق آورد.
نزدیک به صد نفر ، پسر و حدود 60 دختر را به این ترتیب جذب کردند و مرکز 14 و 15 را تشکیل دادند، بچه های میلیشیایی که با این کار تبلیغاتی و انگیزه های مختلف جذب کردند.
بعضی ها بودند که آنجا با هم آشنا بودند ، حالا چه از بچگی و چه بعد ازآن با هم آشنا شده بودند ، از دختر و پسر و همدیگر را دوست داشتند، و خیلی ها به خاطر هم می آمدند ، پسر که آمده بود دختر هم به خاطر پسر بلند می شد و می آمد.
این مطلب را که می گویم ، چون خودم از بچه ها که با هم یکجا بودیم و تنگاتنگ کار می کردیم شنیدم و می گفتند که فلان دختر آمده بود ،چون پسر با او دوست بود و مدتی با هم بودند ، با همان انگیزه هم بلند شده بود و آمده بود.
هیچ انگیزه به اصطلاح انقلابی نبود ، فقط همین مسئله دوست داشتن بود ،سازمان توانست اینها را کم کم از اروپا و آمریکا جذب کند و بیاورد.
یک دسته دیگر هم بودند ، مثلا یکی از بچه ها که پدر و مادرش کشته شده بودند و دست یک خانواده دیگر بزرگ شده بود ، وقتی که برگشته بود شانزده سالش بود و حتی فارسی هم بلد نبود.
یعنی در آمریکا بزرگ شده بود و حتی فارسی هم بلد نبود و یک مدتی با او کار کردیم تا فارسی یاد بگیرد ، یعنی این هیچ چیز نه از انقلاب می دانست نه از چیز دیگر ، فقط صرف این که به او گفته بودند که پدر و مادرت را رژیم کشته است این باید برای تو انگیزه باشد که تو بیایی و بروی و انتقام بگیری ، خیلی از این بچه ها این شکلی بودند ، یعنی به آنها تلقین کرده بودند که تو باید کار پدرت را ادامه بدهی.
آن کار تبلیغاتی که سازمان کرده بود و آن نوارهای ویدئویی که به بچه ها نشان داده بود که میلیشیا با تانک و زرهی دارند رانندگی می کنند و توپچی تانک هستند،اینها همه انگار که برای دنیای خارج از ما یک فیلم بود که اینها دارند اینجا و چه کارهای عجیبی دارند انجام می دهند.
این فیلم ها برای سن بین چهارده تا هیجده سال یا حتی بیشتر انگیزه دهنده بود ، طرف فکر می کرد که می آید اینجا و سلاح دستش می گیرد ، بعد مانور انجام می دهد ، رانندگی زرهی می کند ، رانندگی تانک می کند ، که خب اینها خیلی برایش انگیزاننده بود و به همین شکل اینها را کشید و به تشکیلات آورد.
حتی یک تعدادی بودند که متناقض بودند سر این مسئله که چرا ما باید به اینجا بیائیم،مثلاً دوست داشتیم ادامه تحصیل بدهیم ،این تعداد اندک بود ، ولی به هر حال در آنها بود ، انگیزه نداشتند، ولی به هر حال سازمان اینها را جذب کرده بود و آورده بود به اسم میلیشیا وامکانات ویژه ای هم در اختیارشان قرار داده بود ، چون به هر حال می دانست که اینها از یک عنصر ناآشنا که پدر و مادرش اینجا نباشد ، خیلی بیشتر به دردش می خورد.
سازمان از این مسئله خیلی خوب استفاده کرد و این عناصر را کشید آنجا و تعدادی هم البته ماندند ، ولی همین تعدادی که آمدند را در مراکز مختلف پخش کردند.
گروه گروه شدند و رفتند در مراکز مختلف و دیگر در این سیستم فعالیت می کردند ، من چون با اینها در ارتباط بودم ، اینها اصلاً انگیزه و بینش انقلابی گری نداشتند و اصولاً انتخاب خودشان نبود که مثلاً فرض کن بلند شوند و بیایند و بروند در یک سازمان ، اصلاً این مسئله نبود.
اینها فقط تحت تأثیر یک کار تبلیغاتی که سازمان انجام داد و یک فیلمی درست کرد جذب شدند ، یک کلاهبرداری بود و سازمان سر اینها را کلاه گذاشت و اینها را آورد، به هیچ وجه انتخاب خودشان نبود.
به هر حال سنی هم که اینها داشتند و من خودم هم در این سن بودم ،سن تصمیم گیری عاقلانه نبود. در سن بین پانزده تا بیست سال ، آدم چقدر می تواند بفهمد ، از همین مسئله سازمان سوء استفاده می کرد و روی همین مسئله اینها را در کار تشکیلاتی وارد کرد و به آنها کم کم آموزش داد.آنها با یک ذهن بچگانه به اسم سازمان و انگیزه انقلابی و انگیزه انتقام گیری وارد شدند، ولی ته خط را که نگاه بکنید می بینید، انتخاب نبود.
مثلاً وقتی کمی سن من بالاتر رفت متوجه شدم که به طور واقع انتخاب فرد خودم نبوده ، پدر و مادرم من را بردند و خیلی برای من سنگین بود.
و بعد سئوالهای دیگر مطرح شد که سازمان الان هدفش چیست ، کارش چیست و در عراق چه کار می کند؟
اگر با ایران در حال جنگ هست در عراق چه کار می کند ، زیر چتر صدام ؟
یک زمانی شعار ضد آمریکا می دهد بعد دوباره وقتی که صدام سقوط می کند می رود زیر چتر آمریکا!
یعنی سازمان فقط به این نگاه می کرد که منافع اش الان در چیست و همان را می کرد خط مشی و می گفت که از این مسائل باید عبور کرد و انقلاب کرد و…، که فقط یک بازی سیاسی بود ، چون برایش نیرو و افراد که ارزش نداشتند مهم این بود که رجوی بیاید و به قدرت برسد ، حالا به چه بهایی آن مهم نبود.
هر تعداد که از سال های 59 تا سال 62 و 63 و هر تعداد که سالهای بعد کشته شدند بعد هم آن عملیات هایی که سازمان انجام داد ، هدفش چه بود ، اصلاً می خواست چه کار بکند ؟
سازمان فقط و فقط تنها مسئله اش این بود که این نیرو را جذب بکند و بگوید یک ارتش چند هزار نفری دارم ، این تعداد تانک دارم ، و این که این نیرو الان آنجا چه کار می کند ، آینده اش چیست و به هر حال می خواهد با این نیرو چه کار بکند مطرح نبود. به نظر من هدف اصلی فقط رسیدن رجوی به قدرت است ، یعنی زیر آن هیچ ارزشی برای افراد و نیروهایش قائل نبود.
تعداد کل این میلیشیا تقریباً چند نفر است ؟
فکر می کنم فقط تعداد پسرش حدود صد و چند نفر بود و یک تعدادی هم دختر بودند که فکر کنم نصف این آمار میلیشیای دختر بود.
-شما می دانید که رجوی بازداشت شده است ، و آمریکایی ها او را گرفتند ؟
زمانی که از آنجا آمدم دیگر خبری از او نبود،قبلاً غیر مستقیم پیام می فرستاد ، یعنی آخرین باری هم که من خودم آنجا بودم ،( من سال 82 موفق شدم که فرار کنم) دیگر اصلاً از او خبری نبود و این که چه شده و چه نشده را اطلاعی نداشتم.
سازمان سرنوشت این میلیشیا را هم با خودش گره زده ، آینده سازمان در عراق و به طور کلی در صحنه سیاسی را شما چه طور می بینید ؟
سازمان آن زمان که سلاح دستش بود و زیر چتر صدام بود شعارش جنگ مسلحانه بود ، هیچ وقت هم از این مسئله کوتاه نمی آمد ، خب تا زمانی که بحث یازده سپتامبر پیش آمد خب یکسری کوتاه آمد مجبور شد کوتاه بیاید چون مارک تروریستی به او خورد و واقعی هم بود.
ولی بعد از این جریانات که خلع سلاح شد و الان هم که فقط آمریکا است که از آنها در عراق حمایت می کند و به نظر من الان فقط یک مهره در دست آمریکا است که آمریکا فشاررا علیه جمهوری اسلامی زیاد کند و هیچ چیز دیگری ندارد، یک سازمان پوچ است.
آن زمان که قدرت سیاسی اش بیشتر بود چون حمایت می شد از طرف صدام هیچ غلطی نکرد ، آن زمان که آن تعداد توپ و تانک دستش بود هیچ غلطی نتوانستند بکنند.
من یادم هست آن روزی که ما در مرز با تانک حاضر و آماده و گلوله گذاری در توپ و حاضر بودیم و قرار بود که حرکت کنیم به سمت ایران ، وقتی به ما گفتند برگردید همان لحظه مشخص شد که سازمان دیگر نمی تواند کاری بکند.
چون سازمان دنبال یک موقعیت بود ، چه موقعیتی بهتر از این که به اصطلاح سازمان در آن وضعیت بحبوحه بتواند حمله کند ، یعنی خودش و سران شان می دانستند که این کار نتیجه ندارد ، ولی به ما یک چیز دیگر گفتند و گفتند که الان وقتش نیست ، الان موقعیتش نیست و هزار توجیه که هر بار می کردند.
آینده سازمان خیلی روشن است ، از همان لحظه ای که سازمان رفت زیر چتر آمریکا و با آمریکایی ها وارد مذاکره شد به نظر من هیچ ماهیتی دیگر ندارد.
چون سازمانی که می آید و می گوید من هدف اصلی ام مبارزه با بورژوازی هست و افرادش را تک تک عبور می دهد و می گوید که باید با بورژوازی مقابله کرد و بعد برود زیر چتر آمریکا این یعنی چه ؟
یعنی هیچی از سازمان نمانده است ، یعنی مثلاً فرض کنید یک کشور دیگری بیاید و حمایت بکند از آن ولو که او هم قبلاً ضد سازمان بوده باز هم استقبال می کند ،چون دیگر ماهیتی ندارد و فقط می خواهد بقای خودش را به هر نحوی حفظ بکند.
و آن آدم هایی هم که در عراق هستند و الان در سازمان هستند فقط یک مهره بازیچه هستند که آمریکا در دستش گرفته از آنها حمایت می کند برای روز مبادا.
و روز مبادا نه این که مثلاً یک روزی قرار است آمریکا حمله بکند و جمهوری اسلامی را شکست بدهد ، نه ، در مسائل سیاسی به عنوان مهره فشار از آنها استفاده می کند ، یعنی به نظر خودم اعضای سازمان شده اند بازیچه آمریکا و هیچ آینده ای ندارند.
با توجه به این که شما جزء معدود افرادی هستید که موفق شدید از تشکیلات فرار کنید ، چه شد که به این نقطه رسیدید ، علت این که نسبت به سازمان مسئله دار شدید و تصمیم گرفتید که از سازمان جدا بشوید چه بود ، آن مسائل چه بود ، و چه چیزی باعث شد که این قدر از سازمان فاصله بگیرید ؟
من در یک سنی بودم که پانزده سال بیشتر نداشتم که وارد سازمان شدم ، تا سن بیست و پنج سالگی هم خیلی از مسائل را آدم متوجه نمی شود تا این که به یک بلوغ سنی و یک بلوغ سیاسی می رسد.
بعد متوجه شدم که به هر حال سازمان با این شعارها و با این اهدافی که دارد ، واقعاً آن استراتژی صحیح را ندارد ، دیگر سازمان شده بود یک خیمه شب بازی ، فقط آدم ها را می ساخت که آنجا بمانند.
حقیقتش آن لحظه ای که آن تناقض اصلی پیش آمد و من را سوق داد به سمت این که فرار بکنم لحظه ای بود که ما به هر حال رفتیم که این عملیات را انجام بدهیم ، رجوی هم به ما قول داده بود که اگر پایگاه های ما را زد آمریکا و متحدینش ما حمله می کنیم.
پایگاه اول که جلولا f,n و ما نزدیکش بودیم را زد ، خودم دقیقاً آنجا نگهبان بودم نزدیک آنجا و دیدیم که آمریکایی ها بمباران کردند و ما منتظر بودیم که پیام بیاید ، دیدیم خبری نشد ، شنیدیم که جای دیگر را زدند ، باز گفتیم که می رویم و دیدیم که خبری نشد ، آمدند خودمان را زدند دیدیم که باز هم خبری نشد.
یک شب به هر حال گفتند که بروید به سمت مرز ، و رفتیم مرز و دو سه روز آنجا ماندیم و به یک فلاکتی تانک ها را استتار کردیم، بعد روزهای آخر بود که گفتند پرچم سفید بزنید روی تانک هایتان که تانک های شما را نزنند ، این یعنی چه ؟
یعنی منی که یک عنصر نظامی و ایدئولوژیکی هستم به من بگویند که تو پرچم سفید بگذار که تانک تو را نزنند این چه معنی می تواند بدهد ؟
چون ما همه ، دیگر اصلاً برایمان مهم نبود ، مسئله کشته شدن برایمان مهم نبود ، فقط می خواستیم حمله بکنیم.
ما می رفتیم به هر حال همه مان کشته می شدیم این خیلی بهتر بود از این وضعیتی که بگویند سازمان خلع سلاح و سازمان هیچ و پوچ است.
لحظه ای که به ما گفتند تانک ها را برگردانید از لب مرز ، خب لحظه اول که این جوری به ما نگفتند ، به ما گفتند تانک ها را روشن کنید که می خواهیم برویم ، کجا معلوم نبود ، سر ستون فرماندهی بود ، سر ستون برگشت به سمت عراق به جای این که به سمت ایران برود.
چه حالی به افراد می دهد ، کسی که چهارده سال ، مثلاً من که تمام جوانی ام را گذاشته ام آنجا و انگیزه هم داشتم واقعاً، با انگیزه هم بودم ، یکی از بهترین کادرهای آنجا بودم ، هر کس که می گوید نه ، بیاید که تک به تک و مورد به موردش را بگویم.
وقتی می گویند برگردید چه احساسی به طرف دست می دهد ، به نظر من آنجا اگر تیر خلاص می زدند به من بهتر از این بود که به من بگویند برگرد ، سر تانک را برگردان ، خب دیگر هیچی برای آدم نمی ماند ، انگار که آدم از درون خالی بشود ، یک چنین حالتی به آدم دست می داد ، دیگر بعد از دو سه روز که آمدیم قرارگاه ، دوباره کار استقراری بکن ، دوباره همان سر کاری های سازمان به ما.
این که آدم می گوید به طور ایدئولوژیک کشته شدن برایش حل می شود ، آن یک بحث دیگری است، ولی اشتیاقی که به عملیات وجود داشت که دیگر نیروها واقعاً مستأصل بودند که یک عملیاتی انجام بدهند شما علت این را چه می بینید؟
انگیزه ای وجود نداشت. فقط طرف خسته بود. یعنی هیچی دیگر برایش وجود نداشت. مثلاً می گفت من بمیرم بهتر از این است که برگردم در عراق زندگی کنم دوباره عملیات جاری و غسل هفتگی و… برم بمیرم بهتر است. یعنی بحث تعیین تکلیف برایش اولویت داشت.
به نظر شما اگر بخواهیم وضعیت میلیشیا را یک جمع بندی کنیم بالاخره چه خواهد شد و سازمان با اینها چه خواهد کرد؟
یک جوان در یک سنی برای خودش یک آرزوهایی دارد و یک آینده ای برای خودش می بیند. به هر حال یا دوست دارد ادامه تحصیل بدهد یا نه دوست دارد تجارت کند و پولدار شود. هر کسی یک تفکری دارد. بهترین چیز به نظر خودم آینده آنهاست. اگر کسی به شما بگوید که شما آینده ای ندارید این برای جوان بدترین چیز است. من خودم که آنجا بودم، هر سال که می گذشت با خودم می گفتم یک سال دیگر از عمرم گذشت و هدر رفت. درس که نخواندیم. از زن و زندگی و بچه هم که خبری نیست. این چیزهایی است که طبیعی است و حق هر کسی هم هست. زن داشتن، بچه داشتن، یک زندگی خوب یا نه یک زندگی معمولی. این حق طبیعی هر انسانی است. افراد ساعتها به اینها فکر می کنند. من خودم خیلی وقتها بود که می نشستم و با خودم خلوت می کردم و می گفتم آینده ام چه می شود؟ فردا من میخواهم چکار کنم؟ بعضاً به خودم می گفتم اگر سازمان فرضاً بیاید و قدرت را در ایران بدست بگیرد، به هر حال دست ما را هم می گیرد و ما هم یک کاره ای می شویم و یک کارهایی برای خودمان می کنیم. یعنی آینده را دوست داشتم. هیچ انسانی نیست که در رابطه با آینده خودش فکر نکند. حالا یک وقتی هست که سن می رود بالا و انسان از یک سری چیزها می گذرد. یعنی دیگر چیزی برایش مهم نیست و با خودش می گوید من دیگر زندگی ام را کرده ام و همه جا را هم گشته ام. آینده ای ندارم. اما جوان اینطور فکر نمی کند. جوان مهم ترین چیز برایش آینده اش است.
س: سازمان به اینها می گوید که شما باید خودتان را فدا بکنید برای آینده سایر جوانها و برای آینده مردم. بعضاً هم اینها از این استدلال ها به کار می برند. یعنی می گویند که ما می خواهیم خودمان را برای خلق و برای سایر جوانها خودمان را فدا کنیم. اولاً شما همین شعار را بررسی کنید و بگویید که این شعار چقدر واقعی است.
اگر جواب این را بخواهیم بدهیم کافی است بهشان بگوییم کدام جوانها؟ تو الان برو به یک جوان بگو که آیا سازمان مجاهدین را می شناسی؟ یعنی شما اول ماهیت خودتان را اثبات بکنید. از آن موقعی که شما در ایران بودید تا الان دو نسل عوض شده. نسل کنونی اگر بهشان بگویید سازمان مجاهدین اصلاً سازمان را نمی شناسد. مگر این که خانواده اش در ارتباط بوده باشد. ببینید کسی اصلاً از این سازمان خبر دارد؟ الان تیپ جوان را دیده اید که کسی دنبال این چیزها نیست.
می گویند جمهوری اسلامی اینها را سرکوب می کند و در خیابانها دختر و پسرها را می گیرد و به سیخ می کشد؟!!
بیایند بروند تهران را نگاه کنند. من روز اولی که رفتم تهران واقعاً تعجب کردم و به خودم می گفتم که آیا اینجا واقعاً تهران است؟ نمی خواهم بلوف بزنم. چون سالی که ما از ایران رفتیم در یک وضعیتی بود که جنگ داشت و یک سری کمبودها داشت. من داخل سوپرمارکت می رفتم و این همه جنس می دیدم تعجب می کردم. اگر واقعاً سازمان این حرفها را می زند، بیاید یک دور تهران الان را به بچه ها نشان بدهد. تهران را نشان بدهد، مشهد را یا اصفهان را نشان بدهد. بگوید این زندگی مردم است.
حالا اگر که یک مقایسه ای بخواهیم بکنیم سازمان یک ادعایی دارد می گوید که ما جوانان تحصیل کرده ایم و میلیشیا ها را بعضاً می گوید اینها متخصص کامپیوترند ، شما در همین دو سه سالی که آمدی و در اجتماع بودی یک برآوردی از سطح علمی جوانها بخواهی بکنی از سطح پیشرفت علمی و مدارج دانشگاهی و با انجا مقایسه کنی چه می گویی؟
سطح سازمان در مقابل سطح علمی جامعه ای که من دیدم صفر است. یعنی علم دو سه نفری که آنجا برنامه نویس بودند، من خودم یک پسرخاله دارم که برنامه نویس است و کامپیوتر خوانده. اگر بهترین افراد سازمان را در مقابل این فرد بگذاریم صفر است. آنها هر چه که دارند همانی است که از خارج وارد سازمان شده و پیشرفتی نکردند. با بیرون از خودشان هم که ارتباطی ندارند. اصلاً اینترنت می دانند چیست؟ شما از یک عضو سازمان بپرسید که اینترنت چیست. الان حرف اول را دنیای ارتباطات می زند. کامپیوتر و اینترنت حرف اول را می زنند. تمام علم دنیا در اینترنت جمع شده. اینها این را ندارند. عناصری که در سازمان نمی توانند با بیرون از خودشان ارتباط برقرار کنند یعنی محدود هستند به همانی که داشتند. همان علمی که آن طرف بچه اروپایی با خودش آورده. من خودم وقتی به آنجا رفتم خیلی کارها بلد بودم و آنجا اسمم آچار فرانسه بود. یعنی دیگر هر کاری بود از دستم بر می آمد. ولی اینجا به هیچ دردی نمی خورد. واقعاً هم همینطور است. الان حرف اول را تحصیلات می زند. الان اولین سؤالی که از انسان می کنند این است که چقدر تحصیل کردی و چقدر درس خواندی و مدرکت چیست. یک زمان بود در ایران که دکتر از هند می آوردند. حالا باید صادر هم بکند. این برای یک مملکت چیز کمی است؟ قطعاً این طور نیست.
 

خروج از نسخه موبایل