فراورد شرک

فراورد شرک
میترا یوسفی، هفدهم مارس
پدرطالقانی می فرماید « پرستش حیوان، پرستش شهوات حیوانی است. خواه در صورت چهارپای بی زبانی باشد یا آدم نمای مستبدی که محکوم شهوات و هواهای خود است، به هرصورت اینگونه پرستش، بند و حد وجدانیات و فطریات را درهم می شکند و موجب هرگونه سبعیتی می گردد ».
رجوی به افراد زبونش می گفت: « فکرنکنید مگر با مغز رهبری، راه نروید مگر با پای رهبری، حرف نزنید مگر با دهان رهبری! »
این تفاوت دو اندیشه است که یکی به عقل و تفکر، آزادی و استقلال رهنمون می شود. وآن دیگری؟ خالی کردن، به سرقت بردن عقل و قلب، روح و اندیشه، استعداد و عاطفه! تا با آدم ها چنان کند که کرد.
آری، و فرقه یی چنین، جرثومه جنایت و فساد است. پیشی گرفته درسبعیت و شرارت از هر بد و بدتری، تا آنجا که به قصد درهم شکستن جوان معصومی،خائنانه به سوی خلق نوعی تراژدی رستم وسهراب می شتابد. جوانی که پیش از این ها، ضربه های جبران ناپذیری از این فرقه رسوا، دریافت کرده که درآن تنها نیست. زیرا او هم در زمره ی کودکانی، به اشتباه و حماقت والدینش، دورانی به چنگ شریرانی افتاد که خود را فرصت طلبانه ومنافقانه « مجاهدین خلق ایران » می خوانند.
اگرچه باهمه تلخی ها درمقام مقایسه، یکی ازخوش شانس ترین بود وبهرحال مادری درمیانه ی راه از آنهمه زشتی وتاریکی با همه دشواری و سختی گسست و به فرزندان آواره اش ( همچون دیگر کودکان تیره بخت اعضای مجاهدین ) درکشور سوئد پیوست وآنها را دربازوان خسته اش گرفت. حقی که خدا عطا کرد وبنده ناچیزو شیطان رجیم، درهذیان جنون به نفی و انکار، نعره ها می کشد.
بیچاره پدر! آیا شیاطین در تدارک رذالتی چنان، از روی یکدیگر شرمنده و خجالت زده نبودند؟ نه، ازآن حدود مدتهاست گذشته اند.
این همان جوانی است که درآستانه 16 سالگی، آسیب پذیرترین دوران زندگی اش، همزمان با برگزاری جام جهانی فرانسه و حضور تیم ملی ایران، دراطمینان آنک بدنبال مدتها غیبت و ناپیدایی همسرم، باروحیه ی سودجویانه ی فرقه برعلیه تیم ملی ایران، حال فرصتی برای دیدن او یافته ایم، به آن کشور پرواز کردیم. هنوز این چنین برعلیه شیطان قد علم نکرده و تحریر خاطراتم منتشر نشده بود. ساده لوحانه و تحت آخرین ذره های مغزشویی، فکر می کردم هنوز ذره آبرویی برای سازمان باقیست که به ترس ازدست دادنش، حایل ملاقات ما نخواهد شد. هیهات که دشمن ذلیل، در بی آبرویی وخشونت به آخر خط ونهایت سیاهی رسیده بود و ازعهده دیدار پسروپدری هم برنمی آمد.
باری، محروم از دیدار بخانه بازگشتیم که این حمله، اثر نامطلوب دیگری برسرنوشت فرزندم باقی گذاشت. درساده ترین وجه « فوتبال » را در دستگاه عدالت خودش، بجرم آنک پدرش« فوتبالیست» بوده، به کناری انداخت و از هر شادمانی، شاید به جهت آن شادمانی ساده وبرحق که شیطان ملعون از دستش ربود، کناره گرفت. برروحیه ی شکننده اش چنان رفت که فقط خدا می داند و می تواند انتقام گیر او از ظالمین باشد. نه مادر دلشکسته اش به تنهایی.
بدون تردید این ظلم، ضربه یی کارساز بر روح وجان پدر! بوده و شاید برترس و وحشت او از دژخیم افزود، تا ازحمایت خانواده، بمنزله ی ناموسش که در آوارگی بدست مجاهدین، کشور به کشور و قاره به قاره پیمود، به کلی محروم بماند.
واز آنجا که اهریمن پلید و حریص هردم بیشتر می طلبد و در رذالت سقفی از پی سقفی می درد، وی را به نمایشات به تلخی خنده دار و به شدت تکان دهنده و هولناکش کشید تا پای پسر معصوم و آزاده اش را در قصه یی سراپا دروغ و بی شرمی،به صحنه ی جنگ های تروریستی و خیانت بار رجوی بکشاند.
پسرم حالا آقای باشخصیت، باشعور، باانصاف، متمدن و صلح طلبی است که از دام اخیر رجوی هم، خواهد گذشت.
فکر می کنم زیادی گفته ام، شواهد سرآغاز این سطور، خود گویای حقایق است.

خروج از نسخه موبایل