تبخيرشدگان(3)

تبخيرشدگان(3)
قتل جليل بزرگمهر
( در مورد قربانيان و مفقودين در سازمان مجاهدين )
در يک خانواده فقير و مذهبي در حاشيه شهر کرمانشاه، از پدري به نام عيسي بزرگمهر و مادري به نام فاطمه محمدي، چهار فرزند به نامهاي جليل، خليل، طوبي و زهرا به دنيا آمدند. جليل متولد 1342، زهرا متولد 1345، طوبي متولد 1346 و فرزند کوچک به نام خليل، متولد سال 1348 بودند.
پدر اين خانواده فقير و روستايي که عيسي نام داشت و فردي مذهبي و نمازخوان بود، در شهر کرمانشاه يک مغازه بقالي داشت و در سال 1360 در اثر سکته مغزي، دار فاني را وداع گفت. وقتي پدر خانواده فوت کرد، مسئوليت نگهداري و سرپرستي اهل خانواده بر دوش پسر بزرگتر خانواده يعني جليل، گذاشته شد. در اين حين، وضعيت معيشتي خانواده ابتدا متوسط سپس رو به وخامت گراييد و در همين ايام يعني در سال 1367 بود که مادر خانواده نيز که مبتلا به بيماري افسردگي و 45 سال سن داشت، در اثر يک سانحه آتش سوزي در ميان شعله هاي آتش سوخت و جزغاله شد، احتمالاً در اثر فقر و بدبختي، خودکشي کرد.
زماني که مادر از دنيا رفت، پسر بزرگ خانواده جليل، مشغول خدمت سربازي بود و در آن حال کسي مسئوليت سرپرستي اعضاي خانواده را به عهده نداشت. جليل هنگامي که مشغول خدمت سربازی بود، آن ايام مصادف شد با عمليات بزرگ مجاهدين خلق به نام عمليات مرصاد(فروغ جاويدان) که در آن عمليات نافرجام، پسرخاله جليل در مقابل مجاهدين مقاومت کرده و کشته شد و بدين مناسبت جليل بزرگمهر کينه اي عميق از مجاهدين خلق به دل داشت.
جليل وقتي از خدمت سربازي منقضي شد و به خانه آمد، براي امرار معاش خانواده مدتي مشغول کار نانوايي شد و همزمان خواهر کوچکترش طوبي نيز خياطي مي کرد. با اين وصف، اعضاي اين خانواده فقير، در اثر فقر و گرفتاري، موفق نشدند بيشتر از حد متوسطه درس بخوانند.
مدتها گذشت. تا اين که جليل براي کار و کسب و درآمد راهي کشور ترکيه شد و در آنجا کارگري مي کرد. او وقتي راه رفت و آمد به ترکيه را ياد گرفت، در دفعات بعدي که سال 1371 بود، خواهرش طوبي را نيز با خود به همراه برد تا او نيز در کار و تلاش با برادرش شريک باشد.
جليل بزرگمهر پس از مدتي کارگري در کشور ترکيه، ياد گرفت که مي تواند از طريق ترکيه به ايران و بالعکس، تجارت و خريد و فروش بکند. او در اين رابطه چند تن از اعضاي خانواده منجمله خواهرش را با خود شريک کرد تا بدين وسيله بار و وسايل زيادتري را به همراه داشته باشند. همسر زهرا بزرگمهر که مرتضي درخشانمهر نام داشت از آنجا که يک اتوموبيل در اختيار داشت، طي مدت يک سال، پنج بار اعضاي خانواده يعني جليل و خليل و طوبي را از طريق مرز بازرگان، عبور داد تا آنان به آنکارا رفته و اجناسي را از طريق ترکيه به تهران آورند و در خيابان ناصرخسرو، به معرض فروش بگذارند.
جليل بزرگمهر پس از چندين بار آمد و شد از طريق ترکيه به ايران، تصميم گرفت همراه خانواده اش در ترکيه باقي بماند و در همانجا مشغول کار شود. او سپس مدتها بي خبر از خانواده به سر برد.
در آن سالها، سبك كار سازمان مجاهدين براي شكار نيرو، اين چنين بود كه بعضي از كاركنان و خدمه هتلها را مي خريدند و در ازاي دادن 50 دلار، به آنان سفارش مي كردند كه اگر يك ايراني پايش به اينجا رسيد، خدمه هتل موظف است افراد سازمان را از ورود مهمانانِ ايراني باخبر كند. متقابلاَ، خدمه هتل، با برخورد با اولين ايراني در هتل، مشخصات آن فرد را به نماينده سازمان مي داد و اعانه اش را دريافت مي كرد و از اين نقطه بود كه كار نيرويابي سازمان آغاز مي شد. بنابراين، جليل و خانواده اش، به همين شيوه اي كه نام برده شد، داخل تورِ سازمان قرار گرفتند.
يكي از همان شبها، خدمه هتل به سراغ جليل رفت و به او گفت، يك خانم ايراني از طريق تلفن با شما كار دارد. جليل پاي خط رفت و شنيد كه يك خانمي با زبان فارسي حرف مي زند و آن زن از جليل تقاضا كرد كه او يك زن ايراني، تنها و خسته است و مي خواهد با يك هموطن حرف بزند. زن مجاهد، وقتي با اين نقشه و اطوارش، اعتماد جليل را جلب كرد، به جليل گفت، نمي خواهم هموطنانم در تركيه گرسنه بمانند و تن به گدايي بدهند. آن زن، پس از جلب اعتماد جليل، آدرس و مشخصات هتل را گرفت و با جليل قرار ملاقات مجدد گذاشت. زن مجاهد كه يك زن زيبايي براي جذب و شكار نيرو انتخاب شده بود، فردا روز به آدرس هتل و به سراغ جليل رفت و پس از دعوت جليل به يك رستوران، كلي از قيافه و چهره مردانه جليل تعريف و تمجيد كرد و به اين وسيله جليل را نسبت به خودش مشتاق و مجذوب كرد. در آن جلسه، همچنين جليل اعتراف كرد كه من تنها نيستم و همراه خانواده ام به استانبول آمده ام. زن زيبا، موقع خداحافظي، ضمن اين كه دل جليل را به دست آورده بود، مقدار 50 دلار به جليل پول داد و به وي پيشنهاد كرد كه اگر در اينجا مشكلي داشتيد، حتماَ به من اطلاع بدهيد، چون كه من همچنين مشتاق ديدار برادر و خواهرتان نيز هستم.
جليل پس از جدا شدن از زن مجاهد و پس از اين كه به هتل مراجعت كرد، ماجراي ديدار فوق را به برادر و خواهرش تعريف كرد و ادامه داد كه ما مثل اين كه هر چه در ايران بدبختي كشيديم، اينجا خوشبختي به ما روي آورده است. زن مجاهد، كه جليل را آگاهانه بي تاب و ناآرام كرده بود، پس از اين كه چندين جلسه و به تنهايي با جليل گفتگو كرد و دلش را براي انجام هر كاري به دست آورد، سپس با هر سه خواهر و برادر، وارد گفتگو شد و به دنبال تجربه اي كه به دست آورد، در دفعات بعدي، دو نفره، به سراغ خانواده جليل مي رفتند و اوضاع شان را مورد بررسي قرار مي دادند. درنتيجه و پس از چندين جلسه برخورد و گفتگو مابين اين دو تيم، قرارشان را در رستوران گذاشتند و در آنجا بود كه زن مجاهد، آشكارتر صحبت كرد و رشته سخن را به دست گرفت و رو به خانواده جليل گفت، حيف نيست، آدمهايي مثل شما در ايران بمانيد و بيهوده عمرتان را تلف كنيد؟! زن مجاهد، سپس به جمع خانواده پيشنهاد كرد كه اگر مايل باشيد، مي توانيد در شركت ما كار كنيد. ما شما را از تركيه به آلمان و سپس به ديگر كشورهاي عربي مي فرستيم، چون در بسياري از كشورهاي عربي منجمله در عراق، داراي شركت و كار هستيم. با اين توضيحات، جليل بو برد كه شركت آن زن مي بايست سازمان مجاهدين و در عراق باشد. اما به خاطر علاقه وافري كه به آن زن پيداكرده بود، پيشنهادش را به سه دليل پذيرفت. اول، به خاطر علاقه به آن زن؛ دوم، مشكل مالي و سوم، به خاطر خواهرش طوبي كه نمي خواست خواهرش تنها بماند و به فساد و تباهي كشيده شود. سپس جليل اولين خواستش را كه مشكل مالي بود، درجا مطرح كرد و از آن زن ميزان 200 دلار و مخارج هتلش را نيز به مقدار يك هفته دريافت كرد.
از اين تاريخ به بعد، گفتگوهاي طرفين، بيشتر رنگ و بوي سياسي يافت و زن مجاهد كه در اصل نماينده سازمان براي شكار نيرو بود، گفت كه سازمان ناچار است، براي ايرانيان آواره و مهاجر خرج كند.
خرج كردنهاي سازمان براي ايرانياني كه به تركيه مي آمدند، تنها مختص به دلار نبود، بلكه سازمان ناچار بود از طريق زنان فاحشه ترك، به ايرانيان مهاجر و تشنه سكس، سرويس سكس بدهد كه همواره اين كار را با دست باز انجام مي داد.
از اين تاريخ حدود سه هفته، زن مجاهد با دست باز، براي خانواده جليل خرج مي كرد تا دلشان را از هر حيث به دست آورد. پس از گذشت سه هفته، روزي طوبي به برادرش جليل گفت، اينها به من پيشنهاد رفتن به عراق را دادند و گفتند كه من در عراق مي توانم به تحصيل ادامه دهم و ضمناَ برادر كوچك مان خليل نيز مي تواند، درس بخواند و شما را هم ترك اعتياد خواهند داد. طوبي نقل كرد كه آن زن همچنين از خواهر مريم فرمان آورد كه هيچ فرد ايراني نبايد در اروپا و در غربت زير دست و پاي ديگران له و لورده شود.
در اين حين، با وجود اين كه جليل فرزند ارشد خانواده، خود يك پايش در اين بازي مي لنگيد، با اين وصف، تحت فشار خواهر و برادرش، خواسته نماينده سازمان را پذيرفت. از اين به بعد، زن مجاهد، از اعضاي خانواده خواست كه از اين پس آنها ديگر نمي توانند در هتل باقي بمانند، بلكه مي بايست وارد هتل ما بشوند. خانواده جليل، پس از اين كه با هتل اقامت شان تسويه حساب كردند، وارد پايگاه سازمان در استانبول شدند. اعضاي سازمان، به مدت چند هفته از خانواده جليل به خوبي و گرمي پذيرايي كردند و سپس به آنان پيشنهاد كردند كه مي بايست از طريق اردن به عراق بروند. در اين هنگام، جليل با ترديد سئوال كرد كه اگر من در عراق نخواستم بمانم چه خواهد شد؟! جواب دادند، شما فعلاَ با ما بياييد، اگر آنجا مناسب حالتان نبود، مي توانيد دوباره برگرديد. در برگشت، سازمان به شما كمك خواهد كرد تا يك كار آبرومندانه و شرافتمندانه پيدا كنيد. نمايندگان سازمان همچنين گفتند، اين يك سفر زيارتي خواهد بود، اگر تمام شد، بر مي گرديم.
اين چنين شد كه خانواده جليل، سه نفره با پاسپورتهاي جعلي، ابتدا به اردن و سپس راهي كشور عراق شدند. آنها در عراق، وارد سازمان مجاهدين و در همان ابتداي امر از همديگر جدا شدند و مدتها خبري از احوال همديگر نداشتند. سازمان در اين شرايط و از نزديك، با هر كدام از آنان برخورد و تنظيم رابطه مشخصي را دنبال كرد. طوبي پس از وارد شدن به سازمان، به بخش خواهران انتقال يافت و در انقلاب ايدئولوژيك شركت داده شد و في الفور، به فرماندهي تانك نظامي ارتقاء يافت و در اسرع وقت، مزه زور و قدرت را چشيد. دو برادر ديگر را نيز وارد نشستهاي انقلاب كردند. اين نشستها از اوايل سالهاي 1370 براي شركت همگان اجباري بود. نشستهايي كه هضم و جذب مطالب گفته شده براي خانواده جليل مشكل بود. زيرا جليل خود سواد كمي داشت و خليل نيز تا سوم راهنمايي خوانده بود و طوبي نيز سوادش تا حدود راهنمايي بود. افرادي كه با اين سطح سواد و روحيات اجتماعي، تشكيلات پذير نبودند، معهذا، طوبي و خليل كه از سن كمتري برخوردار بودند، بيشتر قابل مهار بودند و كمتر از برادر بزرگتر يعني خليل، سركشي مي كردند.
در سال 1374، يکي از روزها نامه رسان شهر کرمانشاه به خانواده جليل خبري آورد و از آنان انتظار مژدگاني داشت. نامه از جانب جليل بود. جليل در نامه اش به خانواده اش نوشته بود که اين سومين نامه است تا کنون برايتان ارسال داشته و جوابي نگرفته ام. طوبي با قلم و امضای خودش در آن نامه اذعان داشته بود که ما سه نفر هم اکنون در کشور آلمان، در شهر هامبورگ و در خانه مسکوني زني به نام اقدس دناني، به سر مي بريم و شما ناراحت سلامتي و معيشتي ما نباشيد.
طوبي همچنين بعد از مدتي نامه اي ديگر براي خانواده اش در ايران نوشت که مبداء نامه اش از کشور عراق بود، ولي او به دروغ اذعان داشت که اين نامه را از کشور آلمان و شهر هامبورگ، ارسال مي دارم. او در نامه اش نوشته بود که ناراحت من نباشيد چون که دارم به تحصيلم ادامه مي دهم. زهرا بزرگمهر، خواهر طوبي که در ايران باقي مانده و به زندگي اش ادامه مي داد، جواب نامه طوبي را نوشت و ارسال کرد، اما پس از آن هيچ نامه ديگري از جانب طوبي براي خانوده ارسال نشد.
زمستان سال 1381 بود که طوبي از طريق عراق به منزل خواهر دامادش زنگ زد و خواهش کرد تا خواهرش زهرا را پاي تلفن آورده تا او بتواند با خواهرش حرف بزند. در آن گفتگوي کوتاه و ناموفق وقتي طوبي فهميد که سامان پسر زهرا داراي کامپيوتر و آدرس ايميل است، آدرس ايميل سامان را خواست تا با او در تماس مجدد باشد! مدتي پس از اين تماس، دختر مجاهدي به نام سپيده از طريق عراق براي سامان درخشانمهر ايميل مي نوشت و وانمود مي کرد که رابط طوبي است و از سامان مي خواست تا ارتباطش را با او حفظ نمايد. اين رابطه حداقل ده بار از طريق ايميل و سپس موبايل، ادامه داشت تا اين که سرانجام سپيده به سامان اذعان داشت که من در قرارگاه اشرف به سر مي برم و براي ديدنم بايد به اينجا بيايي. سپيده همچنين به مناسبت عيد قربان براي سامان، کارت تبريک ارسال داشت.
سامان اما با آن که جواني نورسيده بيش نبود، با اين وجود با سياست فريب و ترفندهاي مجاهدين خلق آشنايي داشت و حداقل سه تن از اعضاي خانواده اش را از اين طريق از دست داده بود. او از طريق ايميل سعي کرد تا اعتماد سپيده را به دست آورد. سامان به سپيده جواب مي داد که من نيز مشتاق وصل به سازمان هستم تا به همکاري با شما بپردازم.
چند ماهي از ارتباطات شخصی و سازماني ميان سامان و سپيده گذشت، تا اين که در ماه رمضان سال گذشته مردي نزد او رفت و سئوال کرد که سامان شما هستيد؟ من از جانب طوبي نزد تو آمدم! سامان ابتدا فکر کرد که آن مرد شوخي مي کند و وقتي فهميد که او اطلاعات بيشتري در اختيار دارد، سئوال کرد که اينجا و اين محل را از کجا پيدا کردي؟ آن مرد در جواب گفت که اگر آماده اي بيا با هم برويم! سامان گفت که اين جوري نمي شود و ابتدا بايد فکر بکنم. آن مرد فردا دوباره به سامان زنگ زد و خود را سعيد معرفي کرد و گفت که ساعت پنج بعد از ظهر بيا به ميدان شهر تا با هم نزد طوبي برويم. فرداي آن روز سامان بر سر قرار رفت، به همان ميداني که محل قرار بود، يعني ميدان کاشاني، اما متوجه شد که کسي بر سر قرار حاضر نشده است. پس از آن حادثه مشکوک، ملاقات و هر گونه ارتباط مابين سامان و سعيد و سپيده، براي هميشه قطع شد.(1)
وضعيت جليل بزرگمهر اندکی با برادر و خواهرش فرق می کرد. از سال 1371، مستمراَ جليل بهانه خروج از سازمان را مي گرفت، ولي به وي اجازه خروج نمي دادند. بعدها، جليل در محفل اعضاي ناراضي، اين تجربه را آموخت كه تنها راه فرار و خروج از سازمان، يك راه است و آن، تجاوز به يكي از خواهران مجاهد، تا سازمان ناچار شود به خروجش اجازه دهد. فرار از سازمان توسط چنين جرم اخلاقي، در سازماني كه چند سال قبل انقلاب ضد جنسي انجام داده بود و همواره به آن مي باليد، تا سال 1373 در مورد اعضاي پايين، ميسر و عملي بود و از آن پس، اين ترفند لو رفت و خروج اعضاي ناراضي تا سال 1380 غير ممكن شد.
اواخر سال 1372 بود. جليل از آن چه كه از اعضاي متمرد و ناراضي شنيده و آموخته بود، عصر يك روز دفتر مسئولش را زد و وقتي وارد شد، گفت، به خاطر مشكلي اينجا آمده ام و اگر مي توانيد مشكلم را حل كنيد. سپس در اتاق را از پشت بست و فوراَ به سمت زنِ فرمانده حمله ور شد، به اين اميد كه با اين عمل غير اخلاقي اش، او را از سازمان اخراج خواهند كرد. آن زن نگونبخت، مقاومت كرد و با ايجاد سرو صدا، افرادي كه در بيرون صدا را شنيدند، درب اتاق را شكسته و وقتي جليل را در امر انجام كار خلافي ديدند، با حمله به او، سر و صورتش را شكستند و پس از دستگيري، جليل را در بنگالي زنداني كردند. هنگامي كه جليل درون بنگالي تحت نظر و زنداني بود، چند بار تقاضاي ملاقات با خواهر و برادرش را كرد كه النهايه موفق به ديدار خواهرش شد. در اين حين، خواهرش طوبي در وادي ديگري سير مي كرد و مجاهد شده بود. طوبي به برادرش نهيب زد، تو قصد تجاوز به خواهرِ مجاهدي را داشتي. جليل جواب داد، در اصل قصدم چنين نبود و اين تنها راه باقيمانده براي خروج از سازمان بود كه از ديگران شنيده بودم. طوبي پس از تاملي كوتاه ادامه داد، من هم قصدِ خروج از سازمان را دارم. ولي همان گونه كه مي بيني، هيچ راهي برويمان باز نيست و بايد اينجا ماند، سوخت و ساخت. به هر حال، اينجا از بيرون بهتر است. همچنين مي ترسم پس از خروج از اينجا، وضعيت مان بدتر و مثل سابق بشود.
در آن ايام، سازمان با استفاده از خطا و گناه جليل، سعي كرد تا وي را تحقير و متقاعد به ماندنِ در تشكيلات كند، ولي جليل تصميم خود را گرفته بود و به هيچ وجه زير بار نمي رفت و مستمراَ به دنبال فرار از سازمان بود.
سال 1373 آغاز شد. سال زنداني شدن بيش از 500 تن اعضاي ناراضي در سازمان مجاهدين. در اين سال، جليل به همراه خواهر و برادرش، در زندان معروف قرارگاه زنداني شدند. خليل را قبلاَ در همان يگاني كه كار مي كرد، در اثر تمرد پايش را فالانژها شكسته بودند و خليل با همان پاي شكسته به زندان انتقال داده شد. در زندان، ابتدا جليل را به بازجويي بردند. بازجو به جليل گفت، بايد هر آن چه ما مي گوييم و مي نويسيم، امضاء كني، امضاء كني كه مزدور وزارت اطلاعات هستي. جليل زير بار نرفت. خليل برادر كوچكتر هم در مقابل بازجو گفت، شما ما را از هتل اقامت مان به اينجا آورده ايد و از قبل مي دانستيد كه ما اهل سياست و كارِ سياسي نيستيم. اما ريل بازجويي در مورد همگان به روال خود ادامه داشت. شبي ديگر جليل را به بازجويي بردند و قبل از اين كه او مقاومت كند، كتك مفصلي خورد و سپس بازجويان به وي گوشزد كردند، ريل كار ما اين است كه ما هر چه نوشتيم، تو بايد امضاء كني. جليل در مقابل كتكي كه خورده بود، در موضع لجبازي افتاد و با منطق و فرهنگ خودش با بازجو برخورد كرد. در مرتبه بعد، جليل از زندانيان ديگر ياد گرفت كه يك زنداني در مقابل بازجو، مي بايست موارد خطا و خيانتي را كه مرتكب نشده است را اعتراف كند تا از شر بازجويان راحت شود. بدين سبب، جليل در بازجوييهاي ديگر، به بازجو گفت، من تا كنون دو بار به خواهران مجاهد تجاوز جنسي كرده ام و در مورد سوم كه قصد تجاوز به فرمانده ام را داشتم، دستگير شدم. در اينجا بود كه نادر رفيعي نژاد بازجوي جليل، دستور داد تا زنداني را به پشت خوابانده و بطري را به وي استعمال كنند تا بيش از اين، قلدري نكند و وقاحتش را به رخ بازجو نكشد. در حيني كه جليل در مقابل شكنجه مقاومت مي كرد و ناسزا مي گفت، نادر رفيعي نژاد به وي خاطرنشان كرد، تو هم مثل خواهرت هستي، او هم مثل تو مقاومت مي كرد و تا به او تجاوز جنسي نكرده بوديم، دست از مقاومت نكشيد كه بالاخره بعد از تجاوز جنسي، آدم شد، حالا به گمانم بايد به تو هم تجاوز كنيم تا آدم شوي! اگر هم آدم نشدي، ديگر سر و كارت با بطري خالي نيست، بلكه مستقيماَ با خودمان طرف هستي. در مقابل اين شكنجه ها، سرانجام جليل مقاومتش شكست و هر آن چه را كه بازجويان مي خواستند، اعتراف كرد و بر روي كاغذ نوشت، نوشت كه او مامور وزارت اطلاعات در درون سازمان مجاهدين بوده است.
جليل وقتي از زيرِ بازجويي فارغ، و وارد زندان و جمع همبندانش شد، ديگر آن غرور و لجاجت گذشته را نداشت. روحيه باخته و قاطي كرده بود. او علت اعترافش را به ديگر زندانيان اين گونه توجيه كرد كه تا كنون و تا به امروز، همه سعي ام در زندگي اين بود كه تن به هر خفت و ذلتي بدهم، اما ناموسم را حفظ كنم. ولي حال كه همه چيزم را باختم، ديگر به هيچ كس رحم نمي كنم، حتي اگر خواهرم را در بيرون ببينم، خودم او را مورد تجاوز قرار مي دهم. برادر جليل كه خليل نام داشت، او نيز در مقابل بازجويانِ مجاهد، كم آورده و اعتراف كرد كه او هم مامور وزارت اطلاعات از جانب رژيم ايران بوده است. خليل همچنين در زندان شاهد قتل يكي از زندانيان به نام پرويز احمدي بود كه بازجويان وی را در زير شكنجه، به قتل رسانده بودند.
پس از اين كه ماجراي زندان سال 1373 به پايان رسيد و اكثر زندانيان به روشهاي مختلف و از سر گذراندن اعترافات شكننده، آزاد شدند، جليل نيز از زندان آزاد شد. اما او اين بار با خود عهد و تعيين تكليفي ديگر كرده بود، مرگ يا آزادي. بدين سبب، جليل باز هم همان ريل تجاوز را كه بارها از اعضاي متمرد شنيده بود، مورد آزمايش قرار داد و در يكي از روزها وارد اتاق فرمانده اش شد تا او را مورد تجاوز جنسي قرار دهد كه در حين ارتكاب جرم، دستگير شد و از آن پس هيچ كس خبري و سراغي از جليل بزرگمهر ندارد.
در تشكيلات نيز كسي از حال و احوال جليل خبر نداشت تا اين كه تعدادي از نفرات در مواجهه با خليل، از او سراغ برادرش جليل را گرفتند كه او همواره با وحشت جواب مي داد، چرا اين را از من سئوال مي كنيد؟!
بعد از سال 1373، ديگر كسي جليل بزرگمهر را در مناسبات و تشكيلات مجاهدين نديد.
با اين وجود و در غياب جليل، خليل و طوبي، در مناسبات مجاهدين باقي ماندند. آخرين خبري كه وجود دارد، آنان تا سال 1381 و در نشستهاي مسعود رجوي، حضور داشتند. طوبي كه قبلاَ دختري باكره و قيافه دخترانه داشت، پس از گذراندن مراحل مختلف زندان و شكنجه، ديگر قيافه زنانه پيدا كرده بود و آن شادابي و نجابت دخترانه را نداشت. با اين وصف، از جليل بزرگمهر، برادر بزرگ اين خانواده كه سالها عزم جزم كرده بود تا به هر وسيله ممكن از سازمان مجاهدين فرار كند، تا كنون كسي خبري و اطلاعي از او ندارد و همرزمانش كه از بند و زنجير مجاهدين رها شده اند، بر اين باورند كه جليل بزرگمهر مي بايست در سازمان مجاهدين به طرز بيرحمانه اي تبخير شده باشد.(2)
زهرا بزرگمهر که آخرين عضو باقي مانده از خانواده بزرگمهر است و هم اکنون داراي پنج فرزند مي باشد، نگران وضعيت سه تن از اعضاي خانواده اش است که در غياب و بعد از مرگ پدر و مادر، به راهي بي سرانجام و بي بازگشت رفته اند. وي وقتي از حادثه مرگ دلخراش جليل در سازمان باخبر شد و با شناختي که از روحيه و عصيانگري برادرش داشت، مي گويد که احتمالاً جليل نتوانسته با سازمان به سلوک و سازش برسد و سازمان ناچار شده تا او را از سر راه بردارد.
زهرا بزرگمهر گزارش مي کند که يک بار نيز شماره تلفن کمپ آمريکاييها را از خانواده اي به نام خوشرفتار گرفتم و خواستم تا از آن طريق با برادر و خواهرم حرف بزنم، ولي موفق نشدم. مي خواستم به خواهر و برادرم بگويم که ما هنوز چشم به راه شماييم، اگر برادر بزرگم جليل مرده باشد، شما دو نفر که زنده هستيد، حداقل شما به ايران و نزد خانواده برگرديد. زهرا همچنين با غبطه و التماس مويه مي کند و مي گويد، يک سرباز هر دو ماه يک بار به مرخصي مي آيد و حتي يک زنداني هم اجازه ملاقات و مرخصي دارد. شما که از اسلام حرف مي زنيد، آخر اين چه اسلامي است که اينقدر دست و پاي شما را بسته است؟! زهرا در انتهاي پيامش با التماس و زاري از همه مردم دنيا و سازمانهاي حقوق بشري استمداد مي طلبد و مي گويد که اگر برادر و خواهرم نخواهند نزد مجاهدين باقي بمانند و بخواهند نزد ما برگردند، چه امکاناتي در اين رابطه وجود دارد و چه کساني در اين راه مي توانند ما را ياري دهند؟!
پي نوشت:
1ـ گزارش فوق را سامان درخشانمهر که فرزند زهرا بزرگمهر است، از طريق ايميل به آدرس نگارنده ارسال داشته است، آلمان، مارس سال 2006.
2ـ گفتگو با عباس ميرصادقي، آلمان، فبروار سال 2005، عباس ميرصادقي، يكي از نيمه تبخيرشدگان مجاهدين خلق است. تلاش براي تبخيركردن او و خانواده اش كه توسط سازمان مجاهدين ناكام مانده بود، در كتاب ويرانسازي نيرو و در پس گفتار دوم(2) آمده است. عباس ميرصادقي، سرانجام در خرداد سال 1381، به كمك يكي از زنان فرمانده در سازمان مجاهدين و به همراه دو تن از همرزمانش، از قرارگاه مجاهدين موفق به فرار شد. او هم اكنون همراه خانواده اش در کشور آلمان زندگي مي كند و يکی از اعضای فعال انجمن سياسی ـ فرهنگی ايران پيوند است.
3ـ كتاب ويرانسازي نيرو از نگارنده، چاپ اول، پاييز سال 1382، نشر انجمن سياسي ـ فرهنگي ايران پيوند.

خروج از نسخه موبایل