نامه آقای علی قشقاوی به دکتر مسعود بنی صدر

نامه آقای علی قشقاوی به دکتر مسعود بنی صدر


سلام به شما مسعود عزیز
در این روزها مرتبا در سایت های مختلف نامه نگاری های شما با دیگران را شاهد بودم و تا حدودی آنها را دنبال کردم تا جاییکه روی من تاثیر گذاشت و حیفم آمد تا نگاه کلی خودم را نسبت به آن چه در این مکاتبات دنبال و درک کردم را بیان ندارم. البته برای نوشتن این نامه عجله ای نداشتم دوست داشتم موقعی این نامه را به شما بنویسم که از حجم نامه نگاری های شما کمی کاسته شود.
اگر اشتباه نکنم حدود 7 ماه ه پیش با شما مکاتبه ایمیلی داشتم که در آن از خاطره ام با شما در بغداد گفته بودم. شما در جواب همان نامه، در رابطه با بعضی از موارد از جمله نحوه و یا چگونگی برخورد ما جداشدگان با سازمان را به من سفارش و راهنمایی کردید.
واقعیت این است که ما همه از جداشدگان سازمان مجاهدین هستیم و هر کدام مان به اندازه ای از طرف این سازمان به انواع مختلف ضرباتی متحمل شدیم که در بیشتر موارد قابل جبران نیست اما ادارک و فهم این که ما کی بودیم و دنبال چه بودیم و چه بر سر ما آمد، تا آنجای که بنده با جماعت جداشدگان برخورد داشتم و دارم، کاملا متفاوت است. بعضا آدم از چیزهای عبور می کند و یا آن را می فهمد و درک می کند ولی احساس می کند کلمات عادی قادر به رساندن مفهوم اصلی آن نیست به راستی احساس می کند برای رساندن جان کلام باید به دنبال کلمات جدید گشت. مع الوصف شما با این نامه نگاری ها دنیا و تصویر جدیدی به ادراکم و افقی را به جلوی چشمانم باز کردید که در جدال با بعضی از دوستان که قادر به بیان درکهایم از سازمان با آنها نبودم، بسیار کمک کننده بود چرا که همانطور شما بارها در نوشته هاتان اشاره کردید، سازمان را به عنوان سازمانی که از روز اول خلق خوی فرقه در خود بلقوه داشت، نام بردید و سازمان امروزی را فرقه تکمیل شده روز اول معرفی کردید. و دهها نمونه دیگر. اینها چیزی نبود که من در آن در ابهام بسر می بردم بلکه برای من بسیار کمک کننده بود از این نظر که شما از نظر من تنها کسی حداقل در بین جداشدگان از این فرقه مورد بحث بودید که بحث فرقه را این چنین دقیق در نامه هایتان با ظرافت آن را تئوریزه کردید و در دست رس عموم قرار دادید. از این نظر نوشته های شما برای من تبدیل به بهترین مرجع شده که برای اثبات حرفهایم به نوشته های شما استناد بکنم و از آن کمک بگیرم. البته نباید فراموش کرد در بحث فرقه مجاهدین و شناساندن آن به دیگران افرادی مثل آقای شمس حائری و دیگران در دورانی که حرف زدن در رابطه با مجاهدین اصلا کار ساده ای نبود، سهیم هستند. واقعیت این است که بسیاری از موارد با توجه به اینکه حرفهای زیادی از سازمان داشتم، عملا فکر می کردم واژه ها قادر به بیان و توصیف آنها نیستند در چنین احساساتم نوشته های شما همیشه به کمکم می آمد. واقعیت همانطور است که شما در نامه تان به یکی از مسئولین سابق سازمان که اخیرا جداشده و در کمپ تیف بود نوشتید. مشکل بعضی از جداشده گان مانند آن دوست با توجه به اینکه از لحاظ فیزیکی از آن سازمان جدا می شوند، هنوز خلق و خوی و کردار آن در آنها نهفته است. این بدرستی در رابطه با خیلیها صادق است از جمله خودم.
البته ناگفته نماند من بعنوان یک جداشده از سازمان مجاهدین از این که این عدم درک و شناخت کافی از سازمان در جامعه جداشدگان که خود از آن جدا شده اند وجود دارد، را هیچ وقت فاجعه نمی دانم بلکه اعتقاد دارم همانطور که هر کدام ما با میزان انگیزه با میزان درک از شرایط جامعه آن روز و نگاه هر کدام ما بر سر چگونه برخورد کردن با آن نظام متناسب با آن روز پا به سازمان گذاشتیم و وارد این سازمان شدیم که با مشکلات متفاوت و با کیفیت متفاوت از درک و شناخت از آن کنده شدیم. با این حساب به باور من وجود این ضعف و عدم شناخت سازمان از طرف بعضی ها یک امر کاملا طبعیی است.
من به شجاعت و فهم شما در شناخت این فرقه احسن می گویم و به جرات می گویم شما سرمایه بزرگی حداقل برای من بعنوان یک جداشده ای که در برابر شناساندن این فرقه به مردم احساس مسولیت دارم و تلاش میکنم تا بتوانم انرژی بیشتری برای آگاهی دادن به نسل های بعد حتی به آنهایی که هنوز در دامی گرفتار هستند که حتی خودشان هم نمی دانند که چطور مورد سوء استفاده قرار میگیرند و دارای حداقل ترین امکان ارتباطی و دست رسی به دنیای آزاد را ندارند، در این راه صرف کنم.+
من اعتقاد دارم مهم آن نیست که انسان راهی را بر اثر مجموعه شرایط و محیط و یا بر اثر تبلیغات و عدم آگاهی آن را نادرست انتخاب می کند به نظرم مهم آن است انسان بعد از شناخت از راه غلط به آن اعتراف می کند و با درکی عمیق به کمک نسل های آینده با مسئولیت و دلسوزی تمام حاضر به فدا کاری و در اختیار قرار دادن تجاربی می کند که قیمت آن برای خودش و خانواده اش بسیار سنگین بوده است. به نظر من این قسمت کار آنقدر زیباست که هر چه بیشتر به نگاه دوخته شود، انسان را به کشف حقایق پیجیده و گم شده کمک می کند. از همین منظر من به عنوان کسی که که به اندازه حجم درکم از این فرقه شناخت پیدا کردم، هیچ وقت آنهایی را که راه سازمان را انتخاب کردند و بقول خودشان سازمان را شناختند و از آن جدا شدند و ادعای تجارب دارند ولی در عمل ساکت و تماشاچی هستند، را هرگز به عنوان کسانی نمی بینم که از روز اول با درک و احساس مسئولیت به دیگران و مردم راه سازمان را بعنوان راه مبارزه انتخاب کرده باشند. چرا که انسان مسئول در هر شرایطی احساس وظیفه و احساس مسئولیت دارد. براساس این اعتقاد است که من مطمئن بودم اگر اقدامات این چنینی در همان بدو خارج شدن شما و امثال شما از سازمان می بود، مطمئنا رجوی جرات نمی کرد که این چنین بی رحمانه این همه زندان و شکنجه و اعدام را در زندانهای خود و چه در زندانهای عراق از جمله ابوغریب دست بزند. به راستی به یاد لحظه های می افتم که یکی از بزرگترین آرزوی ما زندانیان در زندان مخوف و قرون وسطایی ابوغریب در مدت 4 سال این بود که آیا واقعا هیچ حرکتی و یا مقاومتی و افشاگری در خارج از این زندان و سازمان وجود دارد؟ آیا ما می میریم و آیا کسی متوجه مرگ ما خواهد شد؟ و هزاران آیاهای دیگر…؟؟…
دقیقا همه این سئوالات در موقعی که در سال 73-74 در زندان بغایت مخوف مجاهدین در اشرف به همراه تعداد پیش از 400 نفر از دیگر نفرات سازمان زندانی بودیم، در ذهنم می گذشت. زندانی که به اعتراف افرادی که زندانهای زیادی از جمله اوین را پشت سر گذاشته بودند، در شگفتی بسر می بردند و آن را صد بار خطرناکتر می دانستند از اینکه چطور ممکن است سازمان چنین مخوف گاهای در مناسبات خود در داخل اشرف داشته باشد. زندانی که افرادی مثل پرویز احمدی و قربانعلی ترابی که فرمانده دسته های سازمان مجاهدین بودند و…. در برابر چشمان حیرت زده ما و دیگران بدست………………………………………….. به فجیع ترین شکل به قتل رسیدند و سازمان برای سوء استفاده از خون افرادی مثل پرویز احمدی اسم او را در صحفه آول نشریه شماره 380 مجاهد بعنوان شهید مقاومت درج می کند که به اصطلاح به دست نفوذی های رژیم ایران به شهادت رسیده است. در آن زندان وقتی شاهد این همه فجایع بودم مرتبا به یاد حرف های آقای رجوی در ماده ها و تبصره های شورای باصطلاح ملی مقاومت می افتادم که می گفت: در فردای ابران شکنجه تحت هر نام و عنوان ممنوع است و..!
این مسائل را قبل از اینکه خودم آن را تجربه کنم به هیچ عنوان به گفته های جداشدگان سابق ذره ای باور نداشتم بلکه برعلیه آنها موضع گیری ناعادلانه و غیرمنصفانه داشتم.
بعنوان مثال امروز حضور ما جداشدگان در صحنه باعث می شود هنگامی افرادی مثل یاسر اکبری نسب از فشار پیش از حد مناسبات فرقه ای دست به خود کشی میزنند، سازمان از ترس عواقب آن با دست پاچگی تمام صریحا در تلویزیون خودش به آن غیر مستقیم اعتراف می کند تا شاید بتواند از عوارض سوء آن در آینده کمی بکاهد. در حالی که افراد زیادی را تک تک ما از نزدیک شاهد بودیم که چطور از فشار های طاقت فرسا در داخل سازمان در جلوی جمع و با اعلام اعتراض دست به خودکشی زندند و یا سازمان آنها را سربنیست کرد ولی بقول سازمان آب از آب تکان نخورد. چون همیشه یکی از توجیهات آقای رجوی در نشست های جمعی این بود که اگر یکی از اضداد در خارج از اشرف بر علیه سازمان چیزی بگوید، سازمان آنقدر جوابش را می دهد تا اضداد برای همیشه از نوشتن برعلیه سازمان پشیمان شوند و…
من این عدم موضعگیری شما در رابطه زندانهای سازمان و بخصوص در رابطه با زندانهای مخوف عراق از جمله ابوغریب را ناشی از عدم باور شما به حرفهای جداشدگان سابق قبل از شما در رابطه با داشتن زندان و شکنجه در سازمان که هنوز شما در داخل مناسبات سازمان بودید،می دانستم. بخصوص شما برحسب مسئولیت سازمانی و کاری در خارج از کشور، آن طور که باید چهره سازمان برای شما شناخته شده نبود و یا تشخیص واقعی چهره خشنونت آمیز سازمان نسبت به چه افراد خودی و چه غیر خودی برای شماها سخت بود. طبق تجریه شخصی خودم موقعی که هنوز در مناسبات دارای انگیزه باصطلاح مبارزه بودم، باور نداشتم که حرفهای جداشدگان قبل از من واقعی است ولی دقیقا موقعی که با شرایط کشنده زندان های مختلف توسط سازمان مواجه شدم، متوجه شدم که جداشدگان قبل از ما با توجه به تلاشهای زبادی در این رابطه کردند ولی اصلا قادر نبودند به گوشه ای از آنچه بر آنها یعنی بر خودشان گذشت را بیان کنند. چون که در آن زمان یا تعداد جداشدگان در صحنه اندک بود یا فرار به جلوی فرقه زیاد. تحت چنین احساسی همیشه فکر می کردم که شما هم احتمالا تحت چنین تاثیراتی بوده اید که زندان ابوغریب و دیگر زندانهای مشترک آقای رجوی و صدام را به آن نپرداختید که این موضوع به نظر من بعد از روشن شدن آن برای هر فرد جدا شده منجمله آنهای که چنین زندانهای مخوف را تجربه کردند، یقینا آنطور که لازم باشد به آن پرداخته خواهد شد.
و اما شما در بعضی از نوشته های تان نکاتی راهم در رابطه با نحوه کارکرد جداشدگان عنوان کردید که در واقع در جاهای مختلف از نوشته های شما آن را مطالعه کرده ام. این نکته برای من که یک جداشده بودم جالب نبود. مثلا شما بارها در نوشته های تان گفتید خیلی از جداشدگان تمام حرفهای خود و مخالفتهای خود را معطوف به مجاهدین کردند… این حرف شما شاید در ظاهر قضیه درست بنظر برسد اما نباید فراموش کنیم سازمان مجاهدین می گوید اکبر گنجی و یا عمادالدین باقی و خانم عبادی و… مزدور هستند دلیلش این است که از داخل کشور با رادیو آمریکا مصاحبه انجام میدهند و آزادانه به خارج کشور رفت و آمد دارند. به انسانهای که امروز در حال مبارزه هستد و در داخل زندان بسر میبرند را بسیجی های سابق می داند و آنها را از خود رژیم میداند و می گوید آنها پاسدار بودند و روزی در برابر دشمن خارجی جنگ کردند و….
واقعیت این است من شخصا به حرکتهای اعتراضی در داخل کشور احترام قائلم. آقای رجوی همیشه در داخل مناسبات به خانم مرحوم دکتر شریعتی بی احترامی میکرد می گفت او مزدور ایران است چون هر دو سال یک بار به راحتی به داخل و خارج کشور رفت و آمد می کند. من فکر میکنم آیا ما مگر نمی دانیم که تمامی مشکلات جامعه سیاسی ایران از روز اول همین مجاهدین بودند؟ مگر همه ما متفق القول نیستم که سازمان مجاهدین در تثبیت نظام ولایت فقیه بیشترین نقش را بازی کرد؟ مگر ما معتقد نیستم مجاهدین فضای باز سیاسی ایران را به تاخیر انداختند؟ و…. بنابراین ما مسئولیت قسمتی از کار را بر دوش داریم که بعنوان مثال تعداد ما که در میدان وجود داریم زیاد نیست اما مسئولیت بسا سنگین است. من فکر می کنم به اندازه ای که با سازمان مجاهدین و با تاریچه آن و با جامعه سیاسی ایران با توجه به این همه درک و شناخت عمیقی که از ماهیت پنهان شده در عین حال آشکار شده سازمان خصوصا در این سالها که همه آنچه در خود داشت را به نمایش گذاشت، آشنایی پیدا کردم، مرا به درکی از این سازمان رسانده است که واقعا حیفم می آید ذره ای از آن درنگ کنم چون به این درک رسیدم که این فقط و فقط سازمان مجاهدین بود و است که اصلی ترین و ارتجاعی ترین دشمن مردم ایران و تاریخ ایران بود و خواهد بود با این قطعیت شخصا تلاش دارم در این مسیر حرکت کنم که به توانیم حداقل جا پای سازمان را در آینده سیاسی ایران باز نگذاریم. در رابطه با این بحث جسارتم را از نوشته های سابق شما گرفته ام که گفته بودید: اگر سازمان مجاهدین همراه با مردم می بود و از روز اول غلط را به احترام رای مردم می پذیرفت، مردم ایران امروز با خیلی از مشکلات جدی دست و پا گیر نبودند. به نظر من نباید از نظریه فوق همان استنباط سیاه و سفید دیدن داستان برداشت شود چون واقعیت این است که ما یا دیگران را قبول داریم یا به نظراتشان احترام قائلیم اما همان طور که شما بارها اشاره کردید این سازمان است که همه چیز را در رابطه با دیگران سیاه و سفید نگاه میکند چرا که هیچ کس را غیر از خودش را قبول ندارد بنابراین پرداختن و یا معطوف شدن به اصل موضوع برای من که در آن به اندازه خودم تخصص و تجربه دارم، نباید به آن خورده گرفته شود و یا به آن کم بها داد. ما در تاریخ جداشدگان تنها در این سالها است بیشترین و کاری ترین فعالیت را از طرف جداشدگان از سازمان شاهد هستیم من مطمئن هستم که در سالهای نچندان دور مردم ما و جوانان محصول آن را خواهند چید یقینا فعالیت های مستمر و این چنینی تاثیرات بسیار جدی به نوع نگاه افراد به سازمان در آینده خواهد داشت. این موضوع را سازمان به خوبی میداند بعنوان مثال: هر وقت مطلبی از افراد جداشده و تجاربی از آنها را مطالعه میکنم به یاد حرفهای آقای رجوی می افتم که در نشستهای خود جزوه ای از جداشده ای را بدست میگرفت و خطاب به مسئولین خود می گفت: امثال این نوشته ها از 77 موشک اسکاد بی رژیم برای ما خطرناکتر است. جدا از همه این حرفها حرکات ما قانونمندی خاص خود را دارد خصوصا آندسته ای که مسیر بسیار پبچیده ای برای جداشدن از سازمان را طی کردند. بحث اصلا کینه و عقده گشایی نیست بلکه کاملا بحث از زاویه درک و شناخت عمیق از ماهیت یک پدیده است. طبیعتا همیشه درک و فهم بیشتر برای انسانهای با وجدان همراه با مسئولیت بیشتر است چنانکه که ما اعتراف میکنیم این سازمان یک سازمان منحرف شده نیست بلکه ماهیت آن از روز اول این بود که در پروسه رشد خود در عراق در یک ظرف مناسب و بزرگتر با پشتیبانی صدام کامل شد.
در یک بررسی بسیار ساده واضح است که سازمان در فردای انقلاب 57 سازمانی نبود که این را نمیدانست چنین تصمیم خشونت آمیز را نگیرد بلکه این سازمان نیتش از روز اول مردم و ملت نبود. این را هم نمی توان به حساب ناشی از بد خواهی آگاهانه سازمان گذاشت بلکه ساختار شکل گرفته می باید مسیر طبیعی خودش را طی میکرد یعنی اقتضای طبیعش چنین بود. در اثبات این حرف میتوان به عمل کرد های این فرقه در مقاطع مختلف از بدو حیاتش اشاره کرد. بعنوان مثال سازمان در سرفصل ها هر وقت اندیشه و ایده و عمل کرد خود را با واقعیت های روز در تضاذ جدی میدید، یعنی به آن تحمیل می شد که بفهمد از دنیای واقعی عقب است، دست به کار های غیر متعارف میزد مثلا در آن مقاطع چه در دوران شاه و چه در خارج کشور مثل لبنان و بعد از آن در ظرف کمی بزرگتر در کردستان عراق و در شهر دبس عراق و باز هم در ظرف گسترده تر و بزرگتر در اشرف به بهانه های مختلف افراد خودش را زندانی، شکنجه، قتل، وادار به اعترافات گیری های کذایی، دست نوشته و امضاء میکند تا جایی که این زندانها و خشونت ها نیاز و خواسته های افراطی فرقه را پاسخ نمی دهد، سرانجام به زندانهای مخوف و دهشتناک عراق مانند زندان فضیلیه از جمله ابوغریب به هم یاری صدام رو میآوردند.
حالا با توجه به این درک می بینیم که جامعه سیاسی ایران بنا دسته بندی احزاب و گروه های مختلفی که در خارج و داخل ( که البته در داخل کشور با توجه به نبود آزادی های سیاسی از تلاش و فعالیت نایستاده است) در 27 سال شکل گرفته و قانونمندی های آن بسیار بسیار پیچیده است. از این رو تحولات بنظر بنده قابل پیش بینی نیست ولی این را همه ما میدانیم که دشمن کاملا شناخته شده است و باید به این جبهه کم بها نداد. کسی بهتر و تمیز تر از ما یعنی جداشدگان نمی تواند به این قسمت کار آنطور که باید توجه داشته باشد.
در جای دیگر هم اینکه اشاره کردید واژه های ما در قالب همان واژهای است که با فرهنگ سازمان مشابهت دارد. بله این گفته شما هم از نظر من درست است ولی به نظر من این قسمت مهم نیست بلکه مهم این است که آیا باید یک حرکتی شود یا خیر؟ طبیعی است همه ماها بهترین دوران عمرمان را در حصار سیم خاردار گذراندیم و به حداقل منابع آزاد و موثق دست رسی نداشتیم لاجرم فرهنگ مجاهدین تا حدودی در ما نفوذ کرد. انسانها همه قادر نیستند که یکشبه با آن فرهنگ جدا شوند این یک اشکال است اما پذیرفته است در پروسه نیاز به تمرین دارد… در تائید حرف شما باید بگویم ما هنوز در دستگاه جداشدگان افرادی را داریم در برخورد و حتی در روابط عادی و دوستانه از زاویه تشکیلاتی و از انتظارات این چنینی وارد می شوند اما این به این معنا نیست که آن فرهنگ را قبول داشته باشند بلکه باید در یک فرصت و فاصله زمانی از این فرهنگ پس افتاده فاصله گرفت.
****
اما در رابطه با کتاب شما. من کتاب شما را خواندم در خواندن به آن تا حدودی تعمیق شدم من باز جا دارد که به آن اشاره کنم. با توجه به این که کتابهای زیادی از جداشدگان را مطالعه کردم که البته هر کدام آنها جایگاه ویژه ای برای نسلهای بعد دارند، باید بگویم کتاب شما از نظر من ویژگی های دارد از جمله به لحاظ نوشتاری و قابل هضم بودن و متن بندی و داستان نویسی منحصر به فرد است و اینکه خواننده را وادار به قضاوت سریع میکند، منسجم ترین پاسخ به همه آنهای است که هنوز ما را مستحق این همه درد و رنج به خاطر انتخاب غلط ما در روز اول و پاگذاشتن به سازمان می دانند که چرا به سازمان پیوستیم و یا……
و همین طور در رابطه با کتاب شما انتقاداتی هم از دیگران شنیده بودم از جمله این که آقای بنی صدر دردی را برای جدا شدن از سازمان تحمل نکرد و بدون درد از سازمان جداشد به این خاطر در این کتاب به زندانهای سازمان اشاره ای نشد و یا بر علیه سازمان کلمات تند و تیز استفاده نکرده است اما شخصا معتقد بودم که کتاب شما خواننده را به این سمت راهنما میشود که چه دستگاه و ماهیتی که دارای ساختار تشکیلاتی پیچیده فرقه ای است که انسانها را برای سر و پا نگاه داشتن خود اغفال میکرد و از هر چیز زیبا و انگیزاننده بدون اینکه ذره ای خود به آن اعتقاد داشته باشد، برای پیش برد اهدافش از آن سوء استفاده می کرد. همینطور خواننده را به این درک می رساند که از چنین ساختار لاجرم هر چیزی (مثلا تولید سرکوب، قتل، شکنجه و زندان و… ) بیرون خواهد آمد. با این حال همیشه در دلم میگفتم احسن به او که دردی را تحمل نکرد و آنهمه شناخت از سازمان پیدا کرد در حالی که افرادی داریم که مدعی هستند از دست سازمان غذاب ها کشیدند ولی هنوز متاسفانه اصلا شناخت عمیقی از ماهیت و هویت آن ندارند. نمی خواهم نامه را طولانی تر بکنم.
آرزوی موفقیت روزافزون برای شما دارم
قربانت علی
پاسخ دکتر مسعود بنی صدر به نامه قشقاوی
علي عزيز، سلام
با تشکر بسيار زياد از نامه پر از مهر و محبت تو و بيان عقايد ات در باره مسائل مختلف.
قبل از هر چيز همانطور که خواسته بودی نامه ات را بهمراه پاسخ آن، در وب سايتم ميگزارم، با اين اميد که ديگران هم وارد بحثهای مطرحه در آن شده و بر تصحيح وغنای آن بيافزايند. لازم به تذکر است که بخشي از نامه ات را اجبارا نقطه چپن کردم. بخشي که در آن از افرادی اسم برده بودی که هنوز درعضويت مجاهدين هستند. در نامه ات در جائي مجاهدين را مرتجع خوانده بودی. من علي رغم اينکه معتقد به اينگونه انگها نيستم و بيشتر آنها را از ابداعات فرهنگ سياسي حزب توده و مجاهدين ميدانم ، و با اينکه سياست اعلام شده ام در اين وب سايت حذف اينگونه پيشوند و پسوندهای دشنام گونه است، با اينحال اين کلمه را از نامه تو حذف نکردم تا با هم بحثي پيرامون آن داشته باشيم، بحثي پيرامون حرمت لغت و فرهنگ و ارزش حفظ آن در شکل گيری جامعه دموکراتيک و آزاد فردای کشورمان ايران.
دوست عزيز، در نامه ات اشاره به مفيد بودن و موثر بودن بحثهای مطرحه در نامه های رد وبدل شده بين ابراهيم و من کرده بودی، فکر کنم اين اجازه را از طرف ابراهيم داشته باشم که از جانب وی و خودم بگويم که اميدوارم که حرف تو درست بوده و فراتر از ابراز لطف دوستانه باشد. به جرات ميتوانم بگويم که اگر يک در هزار گفته هايت هم بيان کننده حقيقت باشد، هم ابراهيم و هم من با وجدان بسيار راحتتر شب را به صبح خواهيم رساند. آخر در زندگي انسان چه مهمتر و ارزشمندتر از اينکه فرد احساس کند، توانسته است ذره ای از دين خود به جامعه را ادعا کرده، با وجداني راحتتر زندگي نموده و در لحظه مرگ با ديني کمتر از دنيا رخت بر بندد.
اجازه بده از بعضي از بحثهای تو فعلا گذشته و به مهمترين آنها که بحثي است پيرامون جدا شده ها بپردازم.
چندی قبل دوستي ايميلي برايم فرستاده و در آن مرا تشويق به آن کرده بود که خاطرات خود بعد از جدائي را هم نوشته و آنرا بصورت کتابي قابل چاپ در آورم. وقتي نامه تو را ميخواندم، احساس کردم که بدرستي خلائي در اينمورد وجود دارد و بايد کسي کمر همت بسته و چنين کاری را برای کمک به رها شدگان از يک فرقه بکند، تا بلکه آن راهنمائي شود، جهت باز يافتن، باز شناختن و کمکي به ساختن زندگي مستقل آينده آنان. اهميت اين بحث از آن جهت است که کمتر کسي به اين مسئله توجه دارد که رهائي از يک فرقه دو بخش دارد، رهائي فيزيکي و بدنبال آن رهائي رواني – فکری و وجداني. وقتي نامه ات را ميخواندم و به اسم افرادی که از آنها ياد کرده بودی رسيدم، به اسمي برخوردم که از قضا مدتي با وی هم پايگاه بوده، و بطور روزمره در برخورد نزديک با وی و کارهاي ديپلوماتيکش! بودم. همينقدر ميتوانم بگويم که خدا را شکر که در بودن در فرقه، ما فراتر از حد رفته خود نرفتيم و دستمان به خوني و شکنجه ای آلوده نشد. جدا از ظلم اعمال شده و رنجي که مظلوم ميکشد، تصور اينرا بکن که اگر اين مرز را هم شکسته بوديم امروز چه حال و روزی داشتيم و چقدرعادی شدن و رها شدن از کابوس های آندوران دشوار تر مينمود؟
اجازه بده از اين نقطه نگزرم و از تو و همه افرادی که اين کلمات را ميخوانند هم بخواهم که قدری مکث کرده و به اين نکته بيشتر بيانديشند. جالب است که هر چه ميگذرد و هر چه بيشتر ميفهمم و ميفهميم، بيشتر متوجه ميشوم و ميشويم که برای هر يک از ما در هر نقطه ای که از فرقه جدا شده ايم جای هزار مرتبه شکرش باقي است که لحظه ای بيشتر نمانده و قدری عميفتر در گرداب فرقه فرو نرفتيم. اجازه بده که از تو و از همه دوستان جدا شده ديگر بخواهم که بجای ابراز کينه نسبت به افرادی که ابزار کاری فرقه بوده و ظلمي کرده اند، برای آنها دلسوزانده و دعای نجات برايشان بخوانيم، چرا که جدائي آنها بسي دشوارتر و بازگشتشان به خود انسانيشان بمراتب مشگلتر از ماست.
من به آنهائي که منتقد من هستند، حق ميدهم که بگويند که چون من به رمادی و ابوغريب نرفته و مزه شکنجه ، خواری و خفت متحمله آنها را نکشيده ام، عقده سازمان را بدل نداشته و مثل بعضي از آنها قلمم به کينه آلوده نميشود. اما حق دادن به آنها به معني اين نيست که گفته شان را درست ميدانم، بلکه به اين معني است که ممکن است نظرشان درست باشد؟ شايد اگر من هم از مراحل طي شده توسط آنها عبور کرده بودم، امروز انساني ديگر بوده و بياني ديگر داشتم؟ و شايد هنوز در دايره بسته نفرت و عقده و کينه گرفتار بودم.
من ابوغريب نرفته ام، اما درد را تا حد نيمه فلجي ديده، شناخته، و خودم را هم در آن نقطه ديده و آزموده ام. من به رمادی نرفته ام، اما گرسنگي، بي جائي، تنهائي، خوار و خفيف شدن را ديده و لمس کرده ام و خوشحالم بگويم که از آنها بدون عقده و کينه فردی عبور کردم.
اجازه بده در همين جا يک چيز را گفته و در اعتقاد به آن اصرار بورزم. من معتقدم که هرکس برای هر مدت، و در هر شرايطي، اگر واقعا در محتوای، و نه فقط در شکل و در اسم و ظاهر اسير هر فرقه ای بوده باشد، در صورت جدائي به اندازه کافي آنقدر رنج کشيده که اگر تا آخر عمر هم از آن فرقه متنفرباقي بماند، کسي نميتواند خرده گير وی باشد.
چرا ميگويم اگر واقعا در محتوای و نه فقط در شکل و ظاهر؟
روزی مسعود رجوی در نشستي کوچک درباره افراد جذب شده به سازمان صحبت ميکرد: وی ميگفت که بعد از نشان دادن برنامه ای از کارکردهای قسمتهای مختلف ارتش، مادر همسرش به وی گفته که برای جذب نيروهای جديد، لازم نيست شما زياد هم بخشهای رزمي را نشان دهيد، کافي است برنامه مربوط به آشپزخانه و نهار خوری را بيشتر نشان داده ، تا ببينيد که چه ميزان افراد هستند که فقط به خاطر همين به شما خواهند پيوست. مطمعنا اين گفته مادر همسر رجوی و تکرار آن از طرف وی و تکرار مجدد آن توسط من، برای همه کسانيکه از همه چيزخود گذشته و برای آرمانهای ارزشمندی چون استقلال، دموکراسي و آزادی به مجاهدين پيوستند کلماتي هستند بس توهين آميز. اما متاسفانه بايد بگويم که من خود در مدت کوتاهي که مسئول بخشي از ارتش مجاهدين بوده و تعدادی تحت مسئوليت خود داشتم، با بعضي از افراد روبرو شدم که بجد مرا با ابهام روبرو ميکردند که آنها اينجا چه کار ميکنند؟ بهمين علت نميتوانم بطور قطع بگويم که هر کس که با مجاهدين بوده و يا هست، لزوما اسير فرقه ای آنها بوده و يا هست.
اما چرا ميگويم برای هر مدت و در هر شرايطي و هر فرقه ای؟
در دنيا کمتر فرد بالغي را ميتوان پيدا کرد که در طول زندگي خود درد جسمي را نديده و لمس نکرده باشد، از درد دندان گرفته، تا نقض عضو در يک تصادف رانندگي، تا زخمي شدن در جنگ و گرفتار آزار و شکنجه دشمن شدن. درست بهمين علت است که شکنجه جسمي، گرسنگي و يا اسارت در دست دشمن برای همه قابل فهم است و بمحض گفتن حکايتي با اين مضامين مخاطب بدون لحظه ای ترديد ابراز همدردی کرده و طالب کمک و ياری به شما ميشود. اما درد بودن در يک فرقه، چه يکروز، چه يکعمر، چه در بهترين شرايط فيزيکي و چه در بدترين شرايط آن دردی نيست ديدني و فهميدني مگر برای کسي که آنرا ديده، چشيده و فهميده باشد. آری درد شکستن يک استخوان را همه ميفهمند، چونکه آنرا ميبينند و بنوعي سابقه ذهني آن درد را دارند، اما درد له شدن روح و انسانيت، خرد شدن شخصيت، محو شدن عواطف ، احساسات، دوست داشتنها و عشقها، ديوارهای نامرعي زندان روح و روان، شکنجه گر و زندانبان خودشدن، قابل ديدن و لمس کردن بوسيله هر کس نيست.
ارزش داشتن هويت و شخصيت فردی برای حيات رواني انسان به اندازه ارزش اکسيژن برای حيات جسماني اوست، اما مگر هرکسي، الي در تئوری، ارزش اکسيژن را ميداند؟ تنها کساني آنرا بدرستي فهم کرده اند که طعم غرق شدن و خفگي را چشيده باشند؟ وتازه مگر کسي درد وافعي نرسيدن اکسيژن را چشيده؟ مگر آنکه مرده باشد. واقعيت همينست که فرقه ذره ذره روح انسان را ميکشد و وقتي روح بميرد ديگر هيچ دردی درد نيست و قابل لمس نيست. اگر امروز کسي بمن و يا بما بگويد که آيا حاضر بودی زير بدترين شکنجه های جسمي رفته، اما لحظه آخر زندگي مادر و پدرت ميتوانستي در کنار بستر آنها بوده و مرحم بخششان باشي، ميتوانستي هنوز با همسرت که عشق زندگيت بود باشي و يا شاهد بزرگ شدن فرزندت، ديدن خننده ها و گريه هايش بوده و ميتوانستي ياری دهنده وی در فهم زندگي و يافتن اصول و ارزشهایش باشي، و يا… فکر ميکنيد که ما کدام را انتخاب ميکرديم؟
ما از روز اول پيوستن به مجاهدين فهميده بوده و پذيرفته بوديم که اموال خود را داده، ناقض العضو شده، گرسنگي، زندان و شکنجه را تحمل کرده و نهايتا در گوشه ای در تنهائی بميريم اما به کداميک از ما گفته شده بود که اين حق را هم به آنها داده ايم که دست در مغز و روح ما کرده، آنها را چون کاغذ باطله ای مچاله نموده و در سطل آشغال بياندازند و روح خود را بجای آن بنشانند؟ آری دوست من اگر کسي براستي روزی فرقه را فهميده و بداند که با او چه کرده اند به نظرمن اسمي از شکنجه جسمي نخواهد برد، چرا که بزرگ کردن يک در مقابل يک ميليون باطل کننده ارزش ميليون است.
اما در عين حال من معتقدم که همين فرد، يعني کسي که داستان فرقه را در عمقش ديده و فهميده و از بندهای نا مرعي فرقه رها شده، ميتواند و با تمام وجود ميخواهد که خود را از عقده و نفرت، و زندگي در دنيای سياه و سپيد و دو مطلقي رها کرده و بدنيای رنگارنگ انسانها وارد شود. چنين فردی ميفهمد که اگر درس تنفر، و نفرت ورزيدن، انتقام و انتقام گرفتن نبود او هيچگاه اسير فرقه نميشد و به اين روز نميافتاد، در نتيجه چنين فردی بيش از هر چيز از نفرت و انتقام متنفر خواهد بود و اگر با چيزی دشمن باشد اين کلمات است و بس.
نتيجه اينکه، بهر صورت و علي رغم طي هر شدائد و مصائب متحمله ای، امروز من معتقدم که ما ميتوانيم به خود بازگشته و اصول و عقايد انساني خود را داشته و بدور از عقده و کينه و حس انتقام، بر پايه آنها حرکت نمائيم.
اجازه بده همينجا صريحا بگويم که من حرکت دوستاني که از روی عقده و کينه حرکت ميکنند را نه تنها نادرست ميدانم، و هر جا که بتوانم درمخالفت با آن حرف زده و منتقد آن خواهم بود، بلکه آنرا در امتداد حرکت سازمان و ضد حرکت بقيه و شايد حتي در مواردی به دعوت و يا تحريک خود سازمان ميدانم.
به نظر من شکنجه شده حق دارد و بايد که از شکنجه و فرهنگ شکنجه متنفر باشد، اما حق ندارد از شکنجه گر متنفر باشد، چرا که اولا شکنجه گر خود بنوعي قرباني است، و ثانيا تنفر از وی فرد را در دايره بسته ای مياندازد که خروج از آن نا ممکن ميشود. به اين عبارت که شکنجه شده امروز بسهولت و بسرعت ميتواند در صورت حرکت بر پايه عقده و نفرت فردی، تبديل به شکنجه گر فردا شود. درست بهمين علت است که من معتقدم که اگر بفرض محال مجاهدين روزی به قدرت برسند، اجبارا از آنجا که انگيزه حرکت خود را بر پايه نفرت استوار کرده اند، بزودی شکنجه گران و جلادان آزادیخواهان فردای کشورمان خواهند شد. تنفر احساس منفي و قوی ای است که اگر رها شود، دربند کردنش بسختي ممکن است و ديری نخواهد کشيد که تير مرگبار آن علاوه بر دشمنان امروز بقلب دوستان هم خواهد نشست و دايره دوست را کوچک و کوچکتر و دايره دشمن را وسيع و وسيعتر خواهد کرد. همه ما اعدامهای اول انقلاب را به ياد ميآوريم، اگر مجاهدين اهل عقده و نفرت (آنزمان از شاه و ساواک و فرمانبران شاه و.. ) نبودند و به اصل و پرنسيبي پايبند بوده و آن محاکمات عجولانه و بدون چارچوب و به نظر من غير اسلامي اول انقلاب را تائيد نکرده و خواهان استمرار و ازدياد آنها نبودند، اگر روند آنها را بزير سئوال برده و محکوميت جهاني آن اعدامها را بسخره نگرفته بودند، چند سال بعد اعضأ و هواداران کم سن و سال خودشان هم دسته دسته به دست جوخه های اعدام سپرده نميشدند و دايره نفرت و خون و انتقام بسته باقي نميماند. در درون خود حکومت، آنان که نفرت را پرچم حرکت خود کردند مگر به ايادی حکومت گذشته بسنده نمودند؟ آن آغاز کار بود، بعد از آنها نوبت خودی ها و خوديترها شد تا به امروزکه برای مثال درخبر ها ديديم که خانمي از آنها، فرياد خلع لباس و محاکمه خاتمي را سر داده است. در عراق که نفرت غالب شد مگر به دشمن خارجي محدود باقي ماند؟ همان تخم نفرت از آمريکا و انگليس امروز عراق را بجنگ داخلي کشانده و مردم بيگناه را نشانه گرفته و بنا به آماری تعداد کشته ها را به مرز هفتصد هزار نفر رسانده. در عربستان، در الجزاير، در افغانستان،.. دايره حرکت با انگيزه تنفر وهابي ها بسته و بسته تر گشته و انسانهای بيگناه بيشتر و بيشتری را طعمه خود نموده.
تنفر از يک فرد، يک جماعت و يا حتي عقيده غير، پتانسيل و تواني را در فرد متنفر بوجود ميآورد که بسرعت و بسهولت ميتواند ضمن ارضأ خود، کشور و ملتي را بخاک و خون کشانده و نابود کننده هم چيز شود. دوست عزيز اينجاست که من روی تعهد به فرهنگ و پايبندی به اصول تاکيد ميکنم، چرا که نفرت و انتقام کشي از يک فرد و يک جماعت خيلي سهل ترو ارضاع کننده تر است از نفرت از فرهنگ تنفر، نفرت از عقده و انتقام کشي و دنيای سياه و سپيد. اما اولي باعث استمرار فرهنگ نفرت و شکنجه و اعدام ميشود، در حاليکه دومي باعث نابودی آنها. و درست به اين دليل است که ما و بخصوص آنهائي که مدعي تحمل شکنجه و فهم نقض اصول در درون مجاهدين هستند، بايد بيش از همه به محصول تحمل رنج و عذاب خود تکيه کرده و بيش از هر کس از فرهنگ تنفر يک فرقه منزجر بوده و بيش از هر کس متعهد به چارچوبها و فرهنگ ملي- مذهبي ايرانيمان باشند.
و اما در باره نظر تو در مورد کتاب خاطرات يک شورشي و تعريفي که از آن کرده بودی، چندی قبل دوستي که بتازگي کتاب خاطراتم را خوانده بود، با من تماس گرفت و نظرپر از مهر و محبتش را درباره آن داد. در عين حال وی گفت که گوئي کتاب را به تشويق برادرش از ايران که گوئي کتاب را دوستي برايش پست کرده بود، خوانده و از قول برادرش به من انتقادی داشت. وی گفت برادرم از من خواسته که بتو بگويم که نمي بايست در کتاب تمام مسائل خصوصي زندگي خود را ميگفتي، چرا که ممکن است دشمنان تو از آنها سوء استفاده بر عليه تو کنند. ضمن تشکر از وی گفتم که با او موافق نيستم چرا که معتقدم که ارزش يک تجربه و يک کتاب بمراتب بيشتر ازارزش تجربه کننده و نويسنده کتاب است که بخواهد حافظ منافع فردی خود باشد.
دوست عزيز و دوستان عزيز، تجربه و فهم بدست آمده توسط ما سرمايه ايست مستقل از ما و به اعتقاد من با ارزش تر از وجود خود ما. مثل هر تجربه و فهم ديگر بشری سرمايه ايست متعلق به نسل و نسلهای آينده و بشريت و بمراتب با ارزشتر از منافع مقطعي و دنيوی فردی ما. مسلما اين سرمايه بدست نيآمده، مگر بخاطر رنج و سختي ای که تک تک ما متحمل شده ايم، آن مصائب و سختي ها بهای اين تجارب و فهم آنهاست، اما تحمل آن رنجها، بهيچ عنوان اين حق را بما نميدهد که آنها را سرمايه شخصي خود تصور کرده و آنرا به عقده ها و منافع کوتاه مدت فردی خود آلوده نموده و يا از دارا بودن آنها احساس فخر و غرور کنيم.
روزی در جمعي با ناشر انگليسي کتابم بودم و پروفسور هاليدی (از محققين و استادان معروف انگليس، متحصص ايران و خاورميانه). در همين جمع، ناشرکتاب از هاليدی خواست که مطلبي درباره کتاب بگويد که بشود در چاپهای بعدی کتاب آنرا نقل نمود. وی نکته ای گفت که بنظر من خيلي اغراق آميز بود و در نتيجه معترض وی شدم، در حاليکه از شما چه پنهان در ته دلم خوشحال و مفتخر. وی که گوئي هم اعتراض مرا شنيده و هم خوش آمد فردی پنهان در آنرا فهم کرده بود، رو به من کرد و گفت: من هر چه گفتم درباره کتابي که در دست دارم و خوانده ام گفتم و به آن اعتقاد دارم، من در اينجا چيزی درباره تو نگفتم که تو بخواهي بخاطر آن شرمنده شوی و يا مفتخر. آنروز شايد من بدرستي حرف وی را و عمق آنرا فهم نکردم، اما امروز که نامه تو را ميخواندم بيشتر به اين واقعيت پي بردم که دست آوردها، فهم و تجارب ما:
اولا حاصل درد و رنج بسياری از انسانها و نه تنها خود ماست. من بواقع اعتقاد دارم که مثبتهای يک اثر چه يک کتاب باشد و چه يک اثر هنری متعلق به خالق آن نيست چرا که تجارب مجموعه ای از انسانها، دردها، شاديها، احساسات و عواطف آنها آفريننده آن اثر بوده، اما درعوض کاستيهای و منفيات يک اثر تماما متعلق به خالق آنست که نتوانسته از حلقه نيازهای فردی خود خارج شده و آن اثر را مستقل از ضعفهای خود بيآفريند.
ثانيا وقتي اثری با قلمي مستقل و منصفانه، بدور از منافع فردی و در چارچوب اصول، قواعد و فرهنگ درست به رشته تحرير در آيد، زندگي ای مستقل و بسيار پر ارزش تر از نگارنده خود پيدا ميکند و اين حق را ازهمه منجمله آفريننده خود ميگيرد که بخواهد آنرا به عقده ها، منافع و يا خود خواهي های فردی آلوده سازد. لذا در پاسخ به نظر لطف تو به کتاب من هم بايد بگويم مثبت آن متعلق به تمام افرادیست که با درد و رنج و از خود گذشتگي آفريننده اين تجربه بودند و منفي آن متعلق به من است که نتوانستم آنطور که بايد و شايد از ذهن و ديد بسته خود خارج شده و آنرا مستقل از خواست فردی خود به رشته تحرير در آورم.
اما باز گردم به بحث جدا شدگان و دردهای متحمله آنان: همانطور که گفتم هر يک از ما بنوعي و بشکلي بهائي پرداختيم که بتوانيم دارنده تجربه بودن با يک فرقه شويم، اگر اين بها پرداخت نشده بود، اين تجربه هم بدست نميآمد، اما حالا مهم اينست که از آن چگونه استفاده شود که خيرش به ملت ما برسد و تا حدودی جبران گر زياني شود که ما با کجروی خود به آنها وارد کرديم.
به اعتقاد من هر کاری موقعي مثمر ثمر خواهد بود که اولا هدف انجام آن مشخص باشد. ثانيا اصول، قواعد و پرنسيبهای انجام آن کار مشخص باشد وبعبارتي ديوارهای نبايد و نشايد برای انجام آن کار استوار شده باشد. ثالثا اصل مفيد بودن بر قرار باشد، يعني انجام آن کار و رسيدن به آن هدف فايده ای برای کسي داشته باشد.
خوب حالا در مورد اقدامات ما جدا شدگان چه ميخواهد نگارش خاطراتمان باشد و يا يک تجمع اعتراضي باشد و يا جمع آوری امضأ و يا هر کار ديگر، اولا بايد پرسيد که هدف چيست؟ افشأ سازمان؟ بيان فهم فرقه؟ خنثي کردن فعاليتهای ضد ملي مجاهدين؟ نحات دوستان و همقطاران دربند؟ کمک به خانواده های افراد در بند؟ و يا عقده خالي کردن و درددل و مقابله بمثل؟ همه اينها اولا چرا و برای کي؟ اصول ما که نميتوانيم با اقدام خود نافي آنها شويم کدام هستند؟ و نهايتا و مهمتر از همه، اصل فايده، يعني آيا حاصل اقدام ما به مخاطبين اقداممان ميرسد و يا خير؟ اينجاست که متاسفانه من ميبينم که ما در پهنه هر سه قاعده فوق الذکر با مشگل روبرو هستيم. اولا هدف مشخص نيست. مشخص نيست که کار ما افشأ سازمان و ممانعت از ادامه کارکردهايش است؟ مثلا ميخواهيم نگذاريم که در خيانت به کشور و زمينه سازی برای تحريم و حمله نظامي به کشورمان گامي ديگر برداشته شود؟ و يا ميخواهيم مانع بدام افتادن افراد ديگر و ابتلای آنها به دردها و رنجهای متحمله توسط خودمان شويم؟ ميخواهيم مقوله فرقه را باز کرده و مانع بوجود آمدن گروه ديگری با اسمي ديگر اما از همين نوع گرديم و يا صرفا کينه ای از رهبران اين سازمان به دل گرفته و باصطلاح ميخواهيم عقده گشائي و انتقام کشي کنيم؟ متاسفانه بايد بگويم که نگاهي گذرا به کارکردهای ما نشانگر اين گم بودن هدف و خواسته است. از طرف ديگر در مورد اصل دوم يعني مشخص بودن چارچوبها باز ما دچار مشگل هستيم و در بسياری موارد ميشود ديد که درست مانند سازمان خود را محدود به هيچ چارچوب و قاعده ای نديده، از هر فرهنگ و شيوه ای برای پيشبرد خواسته خود بهره ميگيريم. و نهايتا من مدعي هستم که در بسياری موارد، هدف حتي اگر ساده ترين و به اعتقاد من غلط ترين آنها يعني عقده گشائي و انتقام کشي هم باشد نه تنها موثر نيست بلکه اگر بخواهي ميتوانم نشان دهم که در اين موارد نتيجه معکوس هم داشته و کار کرد بسياری از ما اسباب تغذيه سازمان شده و خوارک آنها گشته، چرا که آنان از تنفر تغذيه ميکنند و در خلأ يک مبارزه رودرو با حکومت، مبارزه با جداشدگان، خوراک نفرت اعضأ و هواداران آنها گشته. بعضي از ما نا خواسته و ندانسته ادامه دهنده و بسط دهنده فرهنگ آنها و مخدوش کننده فرهنگ ملي خود هستيم، که اينهم مهر صحت و تداوم زدن به فرهنگ آنها و در نتيجه به نوعي ياری رساندن به آنهاست.
خوشبختانه امروزه علي رغم وجود دوستاني که کماکان بسط دهنده فرهنگ مجاهدين، در غالب مخالف هستند کساني هم هستند که شرط بيان را حفظ چارچوبهای فرهنگ ملي ، ادب و انسانيت قرار داده اند. اخيرا ديدم که وب سايت ايران – قلم شرط قبول مقالات را خالي بودن آنها از فرهنگ ناسزا و فحش و تهمت قرار داده. بايد بگويم که از ديدن اين محدوديت در آن وب سايت آنقدر شادمان شدم که روزها در دل خود احساس آرامش و شادی ميکردم.
شايد گفته شود که اين آزادی است و آزادی چارچوب بردار نيست؟ چندی قبل در اينجا برنامه ای در تلويزيون کانال چهار، با شرکت تعدادی از مردم عادی بود، موضوع بحث آزادی و حدود آن و بحث پيرامون اين بود که آيا مسلمين در غرب با تغصبات مذهبي خود مانع جدی برای آزادی بيان هستند و يا نه؟ موضوع بحث، اعتراض مسلمين به کاريکاتورهای روزنامه های دانمارک و چند کشور ديگر درباره پيامبر اسلام بود. در ميان جمع فردی آزادی بيان غرب را بدون حد و مرز تعريف کرده و در پاسخ به مسلماني که پرسيده بود که آيا درست است من تحت عنوان آزادی بيان بيايم و به مادر تو ناسزا گفته و او را متهم به مثلا فحشا بکنم ، گفت آری و من بايد از وجود چنين آزادی ای خوشحال هم بشوم. ممکن است حرف اين فرد درست باشد و في الواقع در فرهنگ غرب مرزی برای آزادی وجود نداشته باشد، اما من خوشحالم که ايراني هستم و در فرهنگ ايراني-اسلامي ما چنين مرزی وجود دارد و پيامبر ما افترا و غيبت را در حد خوردن گوشت برادر خود زشت و قبيح دانسته. خوشبختانه در اينجا هم در پايان همان جلسه، رای گيری از حاضرين نشان داد که اکثريت، معتقد به چنين آزادی ای نيست و آنها هم معتقدند که آزادی در چارچوب اصول فرهنگي، معني و مفهموم پيدا ميکند.
داشتن چارچوب و اصول و دور شدن و فاصله گرفتن از فرهنگ مجاهدين به اعتقاد من شرط موثر بودن کارهای ما و نتيجه دادن آنهاست. برای مثال همه ما ديده و شنيده ایم که مجاهدين دردشمني با حکومت و سياه مطلق نشان دادن آن چگونه از ابزارهای مختلف استفاده کرده و خود را محدود به هيچ حد و مرزی نميکنند. چگونه مثبتات و دستآوردهای خود را چند مقابل کرده و در مقابل دستآوردهای طرف مقابل را حقير و پست و حتي منفي نشان ميدهند. اما هيچگاه به اين فکر کرده ای که اين شيوه ها مدتهاست که برای همه حتي برای بيشتر ما ها که در حلقه فرقه ای سازمان اسير بوديم لو رفته بود و ديگر نه تنها کارآئي نداشت بلکه اثر منفي اش بمراتب بيشتر از مثبت آن بود؟
يادم است در نشستي، مريم رجوی از من که تازه از ديدن و صحبت با تعدادی از هواداران مسئله دار بازگشته بودم پرسيد: مشگل آنها چيست؟ من در يک کلمه گفتم: از ما طلبکارند مريم پرسيد: چرا؟ از ما طلبکارند و چه طلبي از ما دارند؟ من گفتم بخاطر اينکه ما هم طلبکاريم. در اينجا نسرين نگذاشت من حرفم را ادامه دهم و با گريه شروع کرد شعارهای هميشگي خود را دادن. بايد اقرار کنم که من در آن فضا جرائت ادامه صحبتهای خود را نداشتم و علي رغم اينکه قصدم اين بود که صادقانه حرف دلم را گفته و از مريم چاره بخواهم، از اينکه نسرين فضا را احساسي کرده و چهار تا بد و بيراه هم نثار من و خودش کرد و مريم را مجبور به پايان صحبت نمود خوشحال شدم. خوشحالي آنروزم از بي شجاعتي ام بود، و خوشحالي امروزم از اينکه اگر ميگفتم بيحاصل بود و احتمالا مانعي ميشد در رهائي من از دام فرقه که چند روزی بعد از اين نشست انجام گرفت. ولي واقعيت اين بود که همه طلبکار سازمان هستند به خاطر غلو گوئي هايش، بخاطر عدم صداقتش، بخاطر قولهای بدون پايه و عملي نبودن آنها، و مهمتر از همه بخاطر محدود نشدن به هيچ چارچوب و اصل و پرنسيبي که اگر هم در ذهن افراد عادی تئوريزه نشده باشد، نا خود آگاه فاصله و عدم اعتماد را ايجاد کرده و اين سازمان را از داشتن دايره هوادار چند صد هزار نفری تبديل به يک فرقه چند هزار نفری کرده است.
حال متاسفانه بايد بگويم که همان غلو گوئي و همان بي پرنسيبي را گاها ميتوان در بعضي از حرفهای خودمان در باره مجاهدين ببينيم.
اجازه بده از تو دوست خوب خود و بعد از تمام ابراز محبتهایت نسبت به من و نوشته هايم شروع کنم: دوست عزيز با عرض معذرت بسيار، برای نمونه بايد به يکی از جملات خود تو اشاره کنم، جائي که ميگوئي: «به این درک رسیدم که این فقط و فقط سازمان مجاهدین بود و است که اصلی ترین و ارتجاعی ترین دشمن مردم ایران و تاریخ ایران بود و خواهد بود» (تاکيدها از من است. ) خوب دوست من بگذاراز تاريخ شروع کنم آيا منظور تو اينستکه مج
خروج از نسخه موبایل