دلسوزی های بچه خوره!

دلسوزی های بچه خوره!
انقلابی ترین اسلوب تربیت

جایزه تشویقی خاله مریم، برای گربه کشی در حرص آدم کشی!
میترا یوسفی، بیست و هفتم نوامبر 2006
اخیرا انتقادات به حقی برعلیه به منبرنشستن و مرثیه خوانی کودکی خردسال در شبکه های اینترنتی موج می زند. کودکی که بجای قصه گل و پروانه و رویاهای رنگارنگ به سخنگویی وقایع دلسوز و هولناک پریده است. این کار برای هر آدم عاقل و باعاطفه یی بارسنگین خود را دارد و می تواند اعتراض ها به آسمان برساند و در جهت مثبت، رفع آن به منزله یک تجربه ی گرانبها میسرمی شود، می تواند چشم ها و قلب ها بگشاید و از تکرار چنین وقایعی جلوگیری کند.
اما رجاله های مونث و مذکر رجوی را چه کار با حقایق آموزنده، روبه صفتانه زوزه بکشند! پوششی بر رسوایی آنچه با کودکان نگون بخت برده های خویش کردند، نیست. آنچه در هاون تزویر می سایند رنگی بر اعمال ننگین شان نیست مگر زنگ اخطار به یادآوری آنچه برعلیه نسل کودکان و نوجوانان ایرانی مرتکب شدند. از فرستادن جوانان به تظاهرات مرگبار بگیر تا ربودن نوزادان از زیر سینه ی مادران در جهنم برده داری بیابانی موسوم به اشرف، و ارسال آنان چون محموله ی بیجانی به درب این و آنان! کودکانی که تحت شنیع ترین اعمال شیطانی قرارگرفتند و آه شان هم اکنون دامان رجوی ها را گرفته است و پیش تر خواهد رفت، این مترسک های پوشالی را به آتش خواهد کشید.
تصادفا چند روزی پیش ازاین، مادر رضوان در قصه گویی خاطرات بی پایانش، داستانی می گفت:
مادر رضوان در آستانه ی شرارت های رجوی، همراه دو نواده خردسالش، طی سفری پرمخاطره به عراق اعزام شد. دو نوه ی خردسال که پدر یکی شان در جریان تظاهرات انقلابی به شهادت رسیده و دیگری به جرم همکاری با منافقین اعدام گردیده و بیوه های بینوا هم از عهده گذران زندگی فرزندان شان، برنمی آمدند.
اما سازمان بخیل همان مادربزرگ را هم برآنها نمی دید و مادر را به ماموریت های واهی اینسو و آنسو فرستاده، دو طفل یتیم در پایگاه های رجوی آواره بودند. مادر با تلاش بسیار به ملاقاتی دست یافت. وقتی نوادگان معصومش را دید، آه از نهادش برآمد. وضعیت کودکان به طرز اغراق آمیزی فلاکت بار بود. لباس های کثیف، دست و پای کبره بسته آنچنان که مادر با سنگ پا بجان پاره های جگرش افتاد وپس از حمامی چنین، کودکان خسته و رمیده چنان، را خوابانید. مدت کوتاهی نگذشته، به قول خودشان مسئول پایگاه، بیدارکردن کودکان را به مادر امر فرمود. مادر که برخلاف برخی و بعضی ، غالب ضعیفه های مجاهد همه ی استعدادش مجیزگویی رجوی ها و اطاعت کورکورانه نبود معترض شد که کودکان خسته اند و نیازمند استراحت. اما از آنجا که مرغ در تشکیلات رجوی ها به شیوه ی لطیفه های آموزنده و شیرین ملانصرالدین « یک پا » دارد! در انتها مجبور شد آنان را بیدارکند، زیرا سه فرستاده خاله مریم « لابد درتقلید ابلهانه ومالیخولیایی سه اندیشمند که درلحظه تولد عیسی پیامبر خدا، به حضور مادر و پسر ملکوتی رفتند!» که به تازگی طی هنرنمایی و فتح خیبر پرسروصدا عطای شوهرش را به لقایش بخشیده و با دوست قدرتمند تر او عقد نکاح بسته بود! از راه رسیده بودند.
باری سه برده از خاصان رجوی منتظر بودند تا پیام لنگه ی رهبری را همراه با سه بسته ی زرورق پیچیده، به آندو و کودک تیره روز دیگری که فرماندهی نواده های مادر را در یک عملیات غریب و قسی، به عهده داشت برسانند.
مادر بزرگ بیچاره از این همه سروصدا هیچ نمی دانست. نمی دانست که نوادگان معصومش تحت فرماندهی کودک سوم، گربه یی را با ضربات چوب در الهام به کشتن یک پاسدار به قتل رسانیده و سپس پای نامه یی که فرمانده پایگاه مزبور این خبر شادی بخش و آن تجسم خونین را به حضور خاله مریم نوشت، نامنویسی کرده و نامه تا پاریس رفته است. خوراک خوبی برای ماشین مغزشویی تشخیص داده شده و نمایشنامه ی مسخره یی در حال اجرا بود.
مربی ناصواب در تلقینی موحش به کودکان کشتار پاسداران را کتبی تبریک گفته و جایزه اسباب بازی هم فرستاده است. سنخیت اسباب بازی با جایزه ی آدم کشی را، رجوی ها
بلد هستند و بس.
وقاحت مدعی آسایش کودکان دیگر( ازجمله پسرک مرثیه خوان ) بودن با دستی تا مرفق آغشته به خون دل کودکان، سربازگیری در 14 سالگی، آنهم در ارتش تروریستی، نهادن کابوس آدمکشی در اذهان معصوم و بی خبر، کار رجوی هاست و بس!
به راستی لوث شدن هرحرکتی، انتقاد از هر عمل ناشایستی، با ظهور و حضور ابن الوقت رجوی ها ست و بس!

خروج از نسخه موبایل