پاسخ به نامه يازدهم ابراهيم خدابنده مهر 1385

ابراهيم عزيز سلام ،
نامه يازدهم ترا چند روز قبل دريافت کردم، در اين بين نامه ای هم ازدوستي بنام بهار ايراني داشتم که پاسخ وی را داده و بهمراه اين نامه اصل آن ايميل و پاسخ خودم را هم برايت ميفرستم.
مدتي قبل کتابي را تحت نام اسلام مدني دموکراتيک – دوستان ، منابع ، و استراتژی خواندم که نوشته فردی بنام چريل بنارد از بخش تحقيقات امنيت ملي آمريکا بود. بحث اصلي اين کتاب تحقيقي که برای شورای امنيت ملي و وزارت خارجه آمريکا نوشته شده است اين استکه ميان اسلامهای متعدد اسلام عرفاني و صوفيسم ، بايد اسلام مورد علاقه و مورد توجه و حمايت آمريکا و غرب باشد. در اين کتاب بحث نسبتا جامعي درباره اسلام سنتي، بنيادگرا، مدرن و عرفاني شده و مضار و مزيتهای هر يک از دريچه ديد غرب بيان گرديده. وقتي ايميل ترا ميخواندم بي اختيار ياد اين کتاب افتاده و تازه متوجه شدم که چرا بيکباره غرب و مجاهدين آقای بروجردی را آيت الله کرده و درباره دستگيری وی و هوادارانش داد سخن گشوده اند. آخر برای غرب چه از اين بهتر که اسلام، مثل مسيحيت غرب، خصوصي و فردی شده و در پستو خانه ها همچون جانمازی در بقچه پنهان و در تاريکي تا به ابد باقي بماند. نميدانم تا به چه حد اوضاع سياسي و اجتماعي آمريکا را دنبال ميکني؟ اما جالب است بداني که عليرغم نسخه ای که آمريکا و انگليس برای دنيای اسلام مِیپيچند و آنها را دعوت به جدائي دين از دولت ميکنند، در اين دو کشور و بخصوص در آمريکا آنچه که دارد اتفاق ميافتد، اينستکه ارتجاعي ترين نوع مسيحيت، مسيحيت خرافي و بعضا معتقد به فرارسيدن آخر زمان، نه تنها شديدا در حال گسترش است بلکه با بدست گرفتن اهرمهای لابي و همخوان شدن با لابي قوی اسرائيل دارد فاتحه سکولاريسم نوع آمريکائي را ميخواند. بحث سکولاريسم و جدائي دين از دولت همواره برای من بحث جالبي بوده است و اينکه چگونه ميشود اين بحث را که بحق فراری است از انحصار طلبي رهبران مذهبي، و نفي حق مردم در انتخاب سرنوشتشان دور زده، و در عين حال خرافات وارداتي به دين طي قرون گذشته را از مذهب جدا کرده، و اجازه داد که دين بمعني واقعي آن نقش رهنمای خود در جامعه را بدون نفي حق حکومت انسان و اختيار آزاد انسان ايفا نمايد.
اگر کتاب برخورد تمدنها ی هانتينگتون را خوانده باشي، ميداني که وی بدنبال افرادی مثل فوکي ياما و لوئيس برنارد و… دشمن آينده مورد نياز غرب و بخصوص آمريکا برای حصول وحدت بين خودشان، را اسلام دانسته. وی غرب را نسبت به سه چيز هشدار داده. اول اينکه کشورهای اسلامي نبايد دارای انرژی اتمي و بخصوص بمب اتمي شوند. دوم خطر تروريسم و سوم مهاجرت مسلمانان به غرب. خوب ميبينيم که عليرغم بي توجهي ظاهری غرب و منجمله بوش و بلر به بحثهای وی، اندرزهای او مو به مو پذيرفته شده و دارد با شدت و سرعت تمام دنبال ميگردد. امروزه جايت در اينجا خالي است که ببيني که روزی نيست که دولت و مطبوعات علم شنگه ای درباره مسلمانان راه نيانداخته و آنها را دشمن غرب و ارزشهای غرب قلمداد نکنند. بحث اخير استرو وزير خارجه قبلي انگليس و خود بلر درباره حجاب مسلمانان است و دارند زمينه آنرا فراهم ميکنند که آنرا چون فرانسه در مدارس غير قانوني کنند. چرا که حجاب خانمهای مسلمان در غرب در واقع پرچم اعلام هويت آنهاست. در همين جا بايد متذکر شوم که بنظر من حجاب خانمها و بخصوص جوانان مسلمان در اينجا بمانند حجاب دانشجويان در زمان شاه کاملا سياسي بوده و بسختي ميتوان آنرا با حجاب سنتي در کشورهای مسلمان يکي دانست، چرا که داشتن حجاب در اينجا نه تنها مانع جلب توجه آقايان به خانمها نميشود بلکه به عکس توجهات را بسمت آنها جلب ميکند. همينطور حجاب نه تنها ميدان حرکت آنها را باز نميکند بلکه آنها را محدود و انگشت نما کرده و مانع برخورداری آنها از شانس برابر ميشود. چندی قبل تلويزيون برنامه ای داشت که حاصل آن پس از چند مصاحبه با مشتي وهابي پاکستاني، اين بود که مسلمانان دشمن غرب و ارزشهای غرب بوده و اگر بتوانند فرهنگ و سنت خود را بزور به تمام جهان تحميل خواهند کرد. هفته آينده نيز برنامه ايست که ميخواهد با استفاده از عکس العمل مسلمانان در قبال کاريکاتورهای نشريات دانمارکي، نشان دهد که مسلمانان معتقد به آزادی بيان نبوده و حضور آنها در غرب تهديدی برای آزادی بيان است.
در رابطه با تروريسم هم علي رغم حمايت بي دريغ غرب از وهابيسم (ايدئولوژی واقعي تروريسم) عربستان و قابلگي آمريکا در تولد القاعده، آنها بگونه ای عمل ميکند که گوئی جنگ جهاني سوم بين غرب و تروريسم اسلامي از 9/11 شروع شده و تا مدتها ادامه خواهد داشت. مقوله اتمي هم که روشن است و نيازی به توضيح ندارد. اما در ميان بحثهای هانتينگتون بحث قابل توجه ديگر، بحث ايران است. وی معتقد است که ايران تنها کشوری است که ميتواند در جهان اسلام نقش محوری را ايفا نمايد. وی بطور سربسته ای راه مقابله با اين تهديد را تشديد جنگ سني – شيعه دانسته که مانع وحدت اسلامي و محوريت ايران خواهد بود. در اينجاست که ميبينيم چگونه وهابيسم به کمک آنها آمده و عراق بستر ظهور و رشد اين تضاد گشته (حتي بقيمت کشته شدن چند سرباز آمريکائي که از نظر آنها قيمتي است که برای مشروع کردن و محبوب کردن وهابي ها ميان توده مسلمانان بايد پرداخته شود.). اخيرا پرفسور نيل فرگسون در کتاب جنگهای صدساله قرن بيستم خود مشگل ديگر ايران را کمبود جمعيت آن دانسته و معتقد است که انقلاب ايران به دنبال حل اين نقيصه بوده و حاصل انقلاب بهمن ماه فوران جمعيت در ايران و رفع اين نقيصه و مهيا شدن ايران در بدست گرفتن نقش رهبری است. وی در کتاب ديگر خود بنام غول معتقد است که آمريکا در کره و ويتنام ميبايست از بمب اتمي استفاده ميکرد و مانع از دست رفتن خون آمريکائيان و حصول سريع پيروزی ميشد. که خوب اين ميتواند نسخه ای برای برخورد آينده با ايران باشد. در چنين بستری است که ميتوان به علاقه شديدغرب به تضادهای قومي و مذهبي در ايران بخصوص در بلوچستان و کردستان سني پي برد و همچنين علاقه آنها به سکولار شدن ايران و ظهور جناباني چون آقای بروجردی. ( من وی را نميشناسم و خط وی را نميدانم، اما از بحث تو و دلسوزی غرب و مجاهدين برای وی ميتوانم حدس بزنم که وی خواهان چه چيزی است.)
خوب تو بحث وی را از جنبه فرقه باز کرده بودی و من بد نديدم که به آن از جنبه سياسي نيز نگاه کرده و اضافه کنم که امروزه در ايران فرقه های اين چنينی و از نوع مجاهدين آن حتي اگر مارک تروريسم را هم يدک بکشند از نظر غرب متحداني هستند در تضاد و جنگي بزرگتر.
چندی قبل دوستي که بتازگي کتاب خاطرات مرا خوانده بود ميگفت که در جابجای کتاب مشخص است که من با سازمان تضاد پيدا کرده و تا حدودی به ماهيت آنها پي برده و دچار مشگل شده ام، اما با اين حال خود را بنوعي قانع کرده و بحضورم در سازمان ادامه داده ام. سئوال وی اينبود که چرا و چگونه؟
من جهت پاسخ به وی مجبور شدم قدری درباره فرقه سخن گفتنه و مکانيسم آنرا باز کنم. اينکه چگونه فرقه هويت فردی انسان را ميگيرد و خود انسان را زندانبان، بازجو و حتي شکنجه گر خود ميکند. همانطور که تو هم اشاره کرده بودی قدرت فرقه و کارکرد آن تا به آن ميزان است که ميتواند حتي انسان را تبديل به قاتل خود جهت تحقق اهداف فرقه کند. بحث در اينجا به درازا کشيده شد. و هر بار وی از بحث فرقه گريخته و سعي ميکرد با روانکاوی گذشته من توجيهي برای ماندن غير عقلاني من در فرقه پيدا کند. دست آخر من متوجه شدم که وی نميتواند به عمق قدرت فرقه در الينه کردن فرد و جدا کردن وی از خود پي ببرد و در نتيجه مجبور شدم دلايل فرعي و توجيهات عقلاني آنزمان خود را در توجيه حضور غير منطقي خود در مجاهدين را هم ذکر نمايم. منجمله تعهد مذهبيم به رهبری مجاهدين پس از مرثيه خواني وی در حرم امام حسين، در اينجا وی مرا از ادامه بحث نگه داشته و گفت به اين ترتيب با عرض معذرت بايد بگويم که اطلاعات شما از اسلام بسيار ناقص و سطحی بوده وگرنه ميتوانستيد بفهميد که ايدئولوژی و کارکردهای مجاهدين از آغاز با اسلام در تضاد بود و از اساس اسلامي نبود. در اينجا به ياد تقي شهرام افتادم و کودتای وی در مجاهدين. و اينکه آيا في الواقع آن يک کودتا بود و يا يک رجعت به اصل و تصفيه ايدئولوژی مجاهدين از ظواهر مصلحتي اسلامي آن؟ اگر يادت باشد مسعود رجوی هميشه ميگفت که حنيف نژاد اولين رهبر ايدئولوژيک وی بوده و به اين ترتيب ميتوان گفت که وی اولين مراد اين فرقه بود که شايد شرايط و زمان به او اجازه نشان دادن تمام علائم رهبریت فرقه را نداد. به دنبال وی تقي شهرام اين منصب را بخود اختصاص داد. در واقع کاری که وی کرد چندان از کارهائي که امروزه مجاهدين ميکنند بدور نيست و عجيب تر و کودتا گونه تر از آنها نيست. به اين ترتيب با تو موافقم و برای چندمين بار بايد اذعان کرد که فرقه و رهبری آن برای مريدان فرقه همه چيز است. هم عقيده و ايدئولوژی است، هم کشور و ملت است، هم خانه و خانواده و هم خالق و خدا. در زيرچنين سقفي مراد از مريد ميتواند خواهان هرچيزی چه بزرگ و چه کوچک باشد. اما اينکه بحث سرنگوني مطرحه توسط مجاهدين، برای بستن دهان مخالفين و در فرقه نگه داشتن مريدان است بنظرم چندان درست نيست. چرا که رهبر مجاهدين از آغاز خود را نه تنها رهبر کشور ميديد، بلکه اگر به عمق خواسته های او در اعماق قلب و فکرش بنگری خود را رهبر بشريت در کنار پيامبران ميبيند. در ايران از آغاز رهبری انقلاب را از آن خود ميديد و معتقد بود که اين رهبری از وی ربوده شده و بايد آنرا با زور سلاح پس گرفت. اگر بخاطر داشته باشي گفته ميشد که خط مجاهدين خارج از زندان در زمان شاه برای دوران پس از انقلاب زدن جبهه ملي مجاهدين و سياسي کاری بود در حاليکه رجوی که خود را از آغاز رهبر گروه و کشور و… ميديد اين خط را در تضاد با خواسته های خود ديده و بدنبال ايجاد ارتش بود. با بروز گروگانگيری و به بهانه پاسخ به پيام تشکيل ارتش بيست ميليوني، مجاهدين نيز ميليشيای خود برای روياروئي با حکومت وبدست گرفتن قدرت را بوجود آوردند. بنابراين مجاهدين و بخصوص رهبری آن از آغاز علي رغم پذيرش ظاهری و کلامي رهبريت انقلاب، خود را رهبر دانسته و حرکتشان بسمت رفع اين غصب رهبريت بود که تنها با خط سرنگوني ميسر است. در حاليکه اگر هدف آنها حصول آزادی و دموکراسي و احقاق حق مردم بود، مطمعنا بگونه ای ديگر برخورد ميکردند. به اين ترتيب، در اين جا من نيز با تو هم کلام هستم که از آغاز سياستهای مجاهدين علي رغم شعارهای آزادیخواهانه و دموکرات مآبانه در جهت کسب قدرت بود و در نتيجه در عمل ياری کننده بروز و رشد و عملا به حاکميت رسيدن بدل (و متحد واقعي) خود يعني راستترين و انحصارطلبترين جناح حاکميت به قدرت، بخصوص در دهه شصت شدند. به اين ترتيب با تو هم عقيده بوده و معتقدم که آنها از آغاز تا کنون نه تنها يار جنبش حق طلبانه مردم نبوده بلکه مانع اين حرکت بوده و بحثشان اينستکه مردم سفيه و نابالغ اند اما ولي آنها ما هستيم و نه کس ديگر. و اين ما هستيم که ميدانيم چه چيز برای آنها خوب است و اگر لازم باشد خواسته خود را به آنها با زور هم که شده حقنه خواهيم کرد. حال اگر علي الظاهر برای حقوق بشر و آزادی ها و اعدام اين و آن دل ميسوزانند، اينها پيراهنهای عثماني هستند که بايد آنرا برای گرفتن حق رهبری هر جا که ممکن است علم کرده و از آن استفاده نمود. اپوزيسيون داخل، مثل شيرين عبادی هم تا آنجا که زنده هستند و ميتوانند حرف خود را زده و خط خود را از اپوزيسيون خارج و شعار سرنگوني آنها جدا کنند، نه تنها قابل دفاع و حمايت نميباشند، بلکه مزدور رژيم و مهدورالدم هم هستند. اما اگر همين افراد در زندان خودکشي کرده و يا در اين جا و آنجا کشته شوند، به ناگهان قهرمان آزادی گشته و نقشي نو ميشوند بر درفش عثمان ي آنان. بعبارت ديگر از نظر آنان اپوزيسيون غير خود منجمله حتي زندانيان سياسي خودی تنها زماني مفيد و ارزشمند هستند که در قيد حيات نباشند.
شايد تو در بحث خصوصي قبل از فروغ نبودی؟ اما در آنجا وی مطرح کرد که با پذيرش صلح عملا خط رفسنجاني پيروز شده و بزودی بين آمريکا و ايران تجديد رابطه خواهد شد و بدنبال آن آمريکا ليبرالها را بر سر کار خواهد آورد و به احتمال زياد بازرگان نقشي را ايفا خواهد کرد که بختيار برای دوران بعد از شاه قرار بود بکند. درست به همين علت بود که فروغ را بعنوان خنثي کننده اين خط و بعقب راننده جناح مدره از حکومت، عليرغم آنهمه کشته و زخمي پيروزی دانسته و برای آن جشن و پايکبوی بر پا کردند. پيروزی خط مجاهدين برای خوشان زماني نمايان شد که اعدام زندانيان در زندانها شروع شد. اعدامهائي که مستقل از نقض تمام حقوق انساني، قضائي، اسلامي زندانيان منجر به عقب افتادن جدی اصلاحات در ايران، انزوای بيشتر کشور در خارج و نجات مجاهدين از متلاشي شدن از درون شد.
در خاتمه من هم با تو همعقيده هستم و معتقدم که هر چه که مجاهدين کرده و ميکنند و خواهند کرد تنها و تنها از يک نقطه سر منشأ ميگيرد و آن ماهيت فرقه ای آنهاست و بقول تو نيش عقرب نه از روی کين است بلکه اقتضای طبيعتش اينست. شايد در همين رابطه، همانطور که اخيرا در پاسخ به نامه دوستي نوشتم، با توجه بفهم فرقه و اينکه مجاهدين يک فرقه هستند و نه يک سازمان و يا حزب سياسي، بايد تاريخ سه دهه اخير کشور را دوباره بازبيني کرده و نقش مخرب آنها را در بعقب افتادن جنبش حق طلبانه مردممان و بخصوص کج انديشي ايرانيان خارج از کشور نسبت به آنچه که در داخل ميگذرد بررسي نمود.
با آرزوی موفقيت برای تو. قربانت مسعود

خروج از نسخه موبایل