سالها بود که هیچ تولدی در اشرف اتفاق نیفتاده بود…

درد دلهای من و فرقه ی رجوی، در نوروز 1399

یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
ای تغییر دهنده دلها و دیده‏ ها * ای مدبر شب و روز * ای گرداننده سال و حالت ها * بگردان حال ما را به نیکوترین حالَ

سالها از آزادی من از اسارتگاه فرقه ی رجوی می گذرد. اکنون که به عقب برمی گردم و یاد ایام نوروز آن سالهای سیاه زندگی ام می افتم ، باز دلم می گیرد ! باز می ترسم که آنروزها دوباره برگردد ، آن کابوس های شبانه ! آن تنهائی ها ! خدایا به همه ی اسیران در فرقه ی رجوی کمک کن تا آزاد شوند ! خدایا درد غربت خیلی سخت و سنگین است !
در عراق، هر سال که نوروز فرا می رسید ، دلم سنگینی می کرد، یاد خانواده و عزیزانم می افتادم ، مادر ، پدر، برادران و خواهرم و تک تک اعضای فامیل!
با خود می گفتم، بهتر است برای اینکه آنها را فراموش نکنم، در قلبم به یک یک آنان یک پیام تبریک بفرستم ، چشمانم را می بستم و فرض می کردم با تک تک شان مواجه شدم و می خواهم عید را و فرارسیدن نوروز را به آنها تبریک بگویم ، پرواز می کردم ! به اوج می رفتم ! شاید اسم این کار را بتوان نوعی پرواز عاشقانه به سوی عزیزان نامید. دلم برای بوی عطر آغوش مادر و پدرم تنگ می شد. حسرت گذاشتن سر روی زانوهای مادرم ، نفسم را به شماره می انداخت ! یک حس محبت و عشق خالصانه سراسر وجودم را به آتش می کشید…
اما به یک باره وقتی چشمانم را باز می کردم ، قرارگاه بود و فضای خشن و خشک وبی محبت اشرف!
کار بود و کار… مریم گفته بود : باید جان بکنید ، باید در کار و مسئولیت پوسته بیاندازید! همه جا را باید تمیز می کردیم. با خود می گفتم : خدایا این اسارت و تنهائی تا به کی باید ادامه پیدا کند ؟ خسته بودم ! تنها بودم ! دلم می خواست فریاد بزنم ، زار بزنم ! گریه کنم ! اشک بریزم ! دلم برای همه چیز و همه کس تنگ شده بود !

عید در خانه ! عطر وبوی دیگری داشت ! خدایا من با چه زبانی بگویم ! دلم برای تک تک عزیزانم تنگ شده است ! گناه من چیست که نباید خانواده ام را ببینم! این چه مبارزه ی لعنتی است که باید در بی خبری مطلق ! حتی حق نداشته باشم صدای عزیزانم را بشنوم ؟
به سالن غذاخوری می رفتم ، تنها بودم ، به آسایشگاه بر می گشتم تنهاتر می شدم، سالن ورزش می رفتم صدائی نمی آمد! همه جا در قرارگاه سکوت و غم بود، هیچ یک از بچه ها شاد نبودند! همه غمی بزرگ در دل داشتیم، فقط وقتی یک مسئول می آمد و از کنارمان رد می شد، یک لبخند زورکی می زدیم و خود را شاد نشان می دادیم تا مبادا در نشست انتقادی و فحش کاری شبانه ، ما را زیر ضرب نبرند!
به کنار حوض بزرگی که ساخته بودیم و باید آن را دریاچه می نامیدیم ، رفتم ! دریاچه ای کوچک در قرارگاه ساخته بودیم و داخل آن آب پر کرده بودیم، احمد علی عیسوی چندین اردک داشت که آنها را در آن آب ول کرده بود، اردک ها چند جوجه هم به دنیا آورده بودند، آن جوجه ها تنها موجوداتی بودند که در قرارگاه بدنیا آمده بودند، سالها بود که هیچ تولدی در اشرف اتفاق نیافتاده بود. بیچاره ها نمی دانستند اگر بدشانس بوده و مثل ما در قالب انسان بدنیا آمده و در این قرارگاه می بودند باید انقلاب ! کرده و زن وزندگی را طلاق می دادند! در دلم به حال آنها حسرت می خوردم که در دنیای کوچک خود آزادتر وشادتر از ما هستند!!!

مسعود رجوی از ما ، دستگاههائی بی احساس و تهی ساخته بود که دیگر هیچ چیز آن زندگی، شادمان نمی کرد! ما انسان های غمگین و اسیری بودیم که تنها در یک محیط بسته زندانی بودیم !

در کنار دریاچه ! برای لحظاتی غرق در زندگی و لذت های آن شدم ! لیوان چائی ام را که سرد شده بود ، سر کشیده و به کناری گذاشتم ، دور و برم را چک کردم کسی نبود! سیگاری روشن کرده و به دنیای هپروت و رویاهای خودم رفتم ! به فکر تبریز و فامیل هایم افتادم ، بعد به خودم فکر کردم که چقدر بدبخت و تنها هستم! در آستانه ی نوروز باید شاد می بودم! اما دلم داشت می ترکید! پلک هایم را که بستم ، از هر دو چشمم قطره اشکی بر گونه هایم جاری شد! سالها بود که اجازه نداشتیم گریه کنیم ! این اشک ها ، برایم یک شادی بود! من موفق شده بودم در خلوت اشک بریزم ! می دانستم خدا پیغام مظلومیت و تنهائی های مرا به خانواده ام خواهد رساند…
اکنون سالها از آزادی من می گذرد، در زندگی احساس خوشبختی می کنم ، چندین و چند نفر هستند که من برای آنها مهم هستند و آنها تکه هائی از قلب من ! این بزرگترین خوشبختی برای یک انسان است که دوست بدارد و دوست داشته شود. من آزاد هستم و این بزرگترین سرمایه ی من است .
اما امروز در آلبانی بچه های ما ، در اسارت هستند! آنها تنها و بی پناه هستند! مخصوصا که کرونا هم به پشت درب های آن اسارتگاه رسیده است ! مریم رجوی هم که مدام در حال توطئه چینی برای آن عزیزان است ! اما نمی داند که خدائی هم هست ، که پشتیبان و پناهگاه و مامن آن اسیران است !
خدایا ! آرزو می کنم در آستانه ی سال جدید، برای عزیزان و دوستان اسیر ما در اسارتگاههای رجوی در تمام دنیا ، بطور خاص آلبانی ، آینده ی خوبی را رقم بزنی ! رجوی ها می کوشند هر سال بر غل و زنجیرهای آنان بیافزایند، اما تو می دانی که آنها اسرای ذهنی مغزشوئی شده هستند و گناهی ندارند، خدایا! کمک کن در سال جدید حال وروز آنان رنگ وبوی آزادی و زندگی بگیرد ، ازدواج کنند، پدر و مادر شوند! خدایا اسارت بس است ، زندگی و روزهای روشن و عشق و محبت واقعی را برای آنان و من و عزیزانم ، در تقدیرت رقم بزن …
حول حالنا الی احسن الحال…
فرید

خروج از نسخه موبایل