حمله وحشیانه ی مزدوران رجوی به ناصر و کوروش در زندان اسکان

قسمت اول : ناصر در زندان اسکان
شاید بعضی از خانواده ها یا دیگران ، که این مطلب را خواهند خواند، هنوز بر این باور هستند که سازمان اعضایش را شکنجه نکرده است ، اما شرح حال زیر یک واقعیت و شاید یک سند مستند تاریخی است که بله رجوی زندان داشت و اعضایش را تا به امروز ، با همین زندان ها و شکنجه ها ، مجاهد!!! نگه داشته است.
مهرماه سال 1376 در زندان اسکان ، واقع در ضلع جنوب شرقی اشرف ، یکی از سیاه ترین دوران های زندگی خود را در زندان های انفرادی رجوی ، سپری می کردم!
کسانی که خود ادعای زندانی شدن در زندان های ایران را داشتند ، اکنون در پادگان اشرف در عراق ، دست به زندان سازی های گسترده زده و مخالفین انقلاب کذائی رجوی را ، به زندان های انفرادی افکنده بودند و خود زندان بان شده بودند!
زندان بانان در صورت دیده شدن چهره ها ، همه شناخته شده و از فرماندهان پذیرش و ورودی بودند!
چی فکر می کردیم ، چی شد ؟!…
کسانی که ادعای آزادی و برابری و عدالت داشتند، اکنون ما را به گناه نداشته ، زندانی کرده بودند، من تا آنروز ، در ایران هم زندان ندیده بودم، اما اکنون بی گناه ، دستبند به دستانم زده بودند، عمال رجوی مرا به زندان انفرادی انداخته بودند و چندین قفل به در زده بودند.
زندان اسکان در اشرف ، یکی از مخوف ترین زندان های رجوی بود که در اشرف ساخته شده بود، این مکان با شدیدترین اقدامات امنیتی حفاظت می شد و بطور یقین می توانم بگویم که به جز زندانیان و زندان بانان و شکنجه گران و بازجویان ، احدی از وجود این زندان باخبر نبود. سیستم لاپوشانی و مخفی کاری و پلیس بازی مجاهدین با آموزش های برگرفته از استخبارات عراق و موساد اسرائیل ، الحق که حرف نداشت !
این زندان با یک دیوار به دو قسمت تقسیم شده بود ، ما در طرف شرق دیوار بودیم ، حدود 25-20 سلول انفرادی در این قسمت وجود داشت ، در هر سلول یک زندانی بسر می برد ، بدون محاکمه و بدون دادگاه و وکیل و … سرنوشت ما مشخص نبود، جرم همه ی ما ، مخالفت با سیاست های سرکوبگرانه ی مسئولین سازمان و شخص مسعود رجوی بود.
طرف دیگر دیوار را هرگز من ندیدم ، اما آنجا هم تعدادی زندانی وجود داشت ، دو سه نفر که در این طرف دیوار زیر مشت و لگد گرفته شده و پتوپیچ شده، به آنطرف دیوار برده شدند، حکایت از وجود شکنجه گاه در آن طرف دیوار را داشت ، تقریبا هیچ کس تا امروز از سرنوشت کسانی که به آنطرف دیوار برده شدند ،خبر ندارد،جز همان شکنجه گران و بازجوها!
اکنون که نزدیک به بیست و اندی سال از آن تاریخ می گذرد، رجوی و سایر سران سرکوبگر سازمان ، هنوز به وجود زندان در مناسبات مجاهدین اقرار نکردند و این یعنی ، عدم مشروعیت زندان سازی و شکنجه و اعدام در مجاهدین!
سازمان با عدم اعتراف به داشتن زندان! عملا تائید می کند که کارش درست نبوده و این یک غلط کردم رجوی است به سبک خودش !
در طی شبانه روز ، هیچ کس حق نداشت صدایش را بلند کرده و با این کار به سلول های بغلی اعلام موجودیت کند!
حق هواخوری نداشتیم. فقط 3 باز در روز دراتاق باز می شد و مختصر جیره ی غذائی داده شد و دو سه دقیقه حق داشتیم ، با نگه داشتن سرمان به پائین ، دستشوئی رفته و خارج شویم. اجازه صحبت و سئوال نداشتیم و هر کلمه ای با ضربه و هل دادن به داخل سلول ، جواب داده می شد! زندان بانان بقدری قیافه ی خشن و عبوس می گرفتند ، گویا که ما پدر و مادر آنها را کشته ایم!!!
در حین روز حتی اگر چند بار هم درب را می زدیم تا برای دستشوئی برویم ،جوابی داده نمی شد و یا یک صدای خشن از پشت در سلول ، می گفت : در نزن! صبح تا شب ، شب تا صبح ، تنها ماندن در یک سلول تنها، خیلی سخت بود ! صحبت نکردن با یک نفر، خودش یک عذاب الیم بود. هیچ صدائی شنیده نمی شد، عدم اطلاع از سرنوشت و آینده هم ، مزید بر آن شده و شرایط زندان را سخت تر می کرد.
یک روز ، از سلول بغلی صدائی آمد ، او داد می زد که من دیگر تحمل این زندان بسته را ندارم. هر چند دقیقه فریاد کشیده و سرش را به دیوار سلول می کوبید. این کار او روی من هم تاثیر منفی داشت و طاقتم را طاق می کرد.
بعد از چند دقیقه از صداها فهمیدم که درب سلول او باز شده و چند بد وبیراه گفتند و درب را بسته و رفتند، صاحب صدا را شناختم ، ناصر بود اهل استان کرمانشاه یا خوزستان … ناصر بچه ی خوبی بود ، خیلی صاف و ساده بود، خیلی هم جوان بود،حدود بیست ساله !
چند دقیقه ی بعد دوباره ناصر شروع به فریاد زدن کرد، تعادل روانی اش بهم خورده بود و مدام سرش را به دیوار می کوبید و داد می زد : لعنتی ها من را برای چی اینجا آوردید ، من را آزاد کنید ، من کاری نکردم ، من بیگناهم …
ناگهان صدای به زمین خوردن چندین پوتین بگوش رسید، چند زندان بان ، حدود 5 نفر وارد راهرو شدند وبه سمت سلول ناصر بیچاره رفتند…
ادامه دارد…
فرید

خروج از نسخه موبایل