فرار قهرمانان فرار قربانیان

پس از این که خانم عفت موسوی همسر محمد محمدی گرگانی در ماه مارس امسال و در سن 73 سالگی بر اثر بیماری کرونا در ایران درگذشت، داماد ایشان آقای احمد زید آبادی در وصف مرگ و زندگی خانم موسوی قطعه کوتاهی در جراید ایران نوشت و در انتها یاد آوری کرد که مادر زنش در دهه 50 خورشیدی زمانی که به ملاقات زندانیان به زندان قصر می رفت در فرار اشرف دهقانی که آن ایام از زندان فرار کرد نقش داشت.
همین نوشته اندک از جانب احمد زید آبادی باعث شد تا خانم اشرف دهقانی از ناکجاآباد خودشیفتگی اش گل کرده و مستمسکی جهت ابراز وجود به دست آورد و در باب فرار خود از زندان ساواک بزرگنمایی و اظهار فضل بکند.
ایشان در نوشته خود ضمن رد ادعای عفت موسوی و کسانی دیگر اما با مباهات و شرمندگی از کمک های شایان مجاهدین خلق در فرارش یاد کرد. فراری که قرار بود مجاهدین خلق دو تن اززندانیان را که یکی مجاهد و دیگری چریک فدایی بود از زندان فراری دهند که در این بین زندانی مجاهد لو رفت و ناکام ماند و قرعه آزادی به نام اشرف دهقانی ثبت و ضبط شد.
خانم دهقانی که در این فرار تاریخی و طی 50 سال اخیر بسیار نوشت در اصل می توانست چند سطر بنویسد و ماجرا را تمام و ختم به خیر کند. داستانش در اصل کوتاه بود ولی به مرور و به تناسب زمان به درازا کشیده شد. در آن فرار، خانم دهقانی با سر کردن یک چادر و به همراه زنان ملاقاتی که چادر به سر داشتند توانست صد متر راه را بپیماید و از زندان فرار کند، همین.
خانم دهقانی در این فرار تاریخی و حماسی خود حاضر نیست به جز خود و مجاهدین خلق، به کسی دیگر نان قرض دهد. او چنان مبهوت و مسحور عملیات قهرمانانه مجاهدین خلق است که تا به امروزهمچنان شرمنده آنان باقی مانده است مجاهدینی که از آن روز تا به امروز صدها بار پشتک وارو زده اند و به جایی غلطیده اند که دشمن دیروزشان امپریالیسم آمریکا، شرم از باز گفتن حقایق و مسایل پشت پرده دارد.
طبیعی است که برای هر کس از شرمنده تا غیر شرمنده، حرف زدن از مجاهدین دیروز سود دارد و هزینه ندارد اما حرف زدن از مجاهدین امروز هرچند در حد یک اشاره، هزینه دارد و سود ندارد.
در کشور ایران، شاید تا کنون صدها نفراززندان ومیلیون ها نفراز کشور فرار کردند که بعضاً داستان شان قابل مقایسه با فرار اشرف دهقانی نیست ولی فراراشرف دهقانی که به زعم خود اززندان ساواک صورت گرفته و در مبارزه و انقلاب و غیره نیز نقش داشته تبدیل به کتاب و حماسه و مقاوت و چیزهای دیگر شد. فراری که از حیث سیاسی و تاریخی به فرار تاریخساز مسعود رجوی از تهران به پاریس، شباهت دارد. این فرار نیز ظاهراً روحیه مقاومت و رزمندگی جوانان رزمنده را افزون کرد و سرها را به بالای دار برد.
حماسه مقاومت و فرار اشرف دهقانی اما آن چنان ادامه داراست که او وقتی می بیند حرف تازه و چیز دیگری برای گفتن و ارائه دادن ندارد مجدداً خود را به فراروزندان وساواک شاه، قلاب می کند و در سال 1384 کتابی به نام „بذرهای ماندگار“ می نویسد که بازهم کش دادن چند سطر در حد و گنجایش یک کتاب است.
خانم دهقانی با وجود این که خود دهقان زاده است و هوادار دهقان اما متاسفانه از کار و تخصص دهقانی چیزی نمی داند وگرنه اسم کتابش را „بذرهای ماندگار“ نمی گذاشت. از نگاه و تجربه دهقان ما بذر داریم اما بذرهای ماندگار نداریم. دهقان، بذرش را زمانی در دل خاک می نشاند و با زحمت و مراقبت و دادن آب و کود در زمانی معین بذرش را برداشت می کند که این تا بوده همین بوده وگرنه بذرهای ماندگار، همان خودشیفتگی خیالی و ذهنی چریک های رمانتیک و فراری از توده هاست و بذرهای ماندگار در قانون طبیعت چیزی جز بذرهای پوسیده نیست. بذر، همین که در دل خاک نشانده شد و ابزارش مهیا شد، شروع به رشد و نمو می کند و جوانه می زند و به سمت آفتاب قد می کشد. البته همه اینها را بدون زحمت و ریاضت انجام می دهد.
واقعیت این است که فرار در کشوری مدرن مثل کشور آلمان یک حق پذیرفته شده است چون که یک موضوع انسانی و تلاش در راستای ادامه حیات است اما فرار در کشورهای عقب مانده که بی نظمی و ناامنی را در اذهان متبادر می کند، سریعاً رنگ و بوی سیاسی به خود می گیرد و از حیث قانون جرم دارد اما در طرف مقابل و برای جمعیتی که همواره در مقابل نظم و قانون دهن کجی می کنند، امتیاز و شهرت و ارج و قرب به دنبال دارد.
زندان، فرار، مقاومت، کشتن و کشته شدن در اصل و خود به خودی مبارزه در راستای دنیای بهتر و صلح و آزادی نیست اگر بود، هالیوود مرکز و ماوای مبارزه و مقاومت و آزادی بود چون که آن ها مسایل و مشکلات زندان و فرار و مرگ و خشونت را بسیار مهیج تر و جالب تر تعریف می کنند و نمایش می دهند که بعضاً ماندگار نیز شده اند.
فرار بزرگ، که در سال 1963 به کارگردانی جان استرجز و با بازی استیو مک کویین ساخته شد و داستانش فرار زندانیان آمریکایی و انگلیسی از زندان آلمانی هاست. پاپیلون، محصول سال 1973 به کارگردانی فرانکلین جی و با بازی استیو مک کویین و داستانش فرار چند زندانی از زندان مخوف باستیل است. فرار از زندان آلکاتراز که در سال 1979 با بازی کلینت استوود ساخته شد داستانش فرار چند زندانی از جزیره و زندان آلکاتراز آمریکاست و صدها نوع از همین حماسه ها و داستان ها که در عالم واقع به وقوع پیوسته و بعدها راه به کتاب و فیلم و سرانجام از هالیوود سر در آورده اند.
فرار، هر چند سخت است و همه سعی در داستان سرایی و افسانه کردن فرارشان دارند اما سخت ترین شان شاید فراری است که ظاهراً رهایی است و آن پشت کردن به اعتقاد و آرمان و توده هایی است که برای آنان زندان و فرار را به جان خریدیم و سپس پناه بردن به دشمن یا بهتر بگوییم امپریالیسم و گردن کج کردن و دست دراز کردن و تحقیر شدن و بدتر از همه در خدمت همان دشمن و امپریالیسم بر علیه توده ها و آرمان ها و اعتقادات گذشته عمل کردن است. این نوع فرار، کشنده ترین فرارهاست. شاید ادامه همان فرار حماسی از زندان قصر و یا فرار تاریخساز از جمهوری اسلامی باشد.
با این وصف، در ادامه این دو فرار که یکی در سال 1352 و دیگری در سال 1360 و هر دو از تهران اتفاق افتاد و یکی حماسی و دیگری تاریخساز نام گرفت و در نتیجه به هزاران زندان و فرار و اعدام منجر شد، حیفم آمد این فرارهای پر هزینه را تا به انتها ادامه ندهم و سرانجامش را که یک فرار واقعی است از قلم بیاندازم. فرار یکی از قربانیان فرارهایی چون فرار تاریخساز و غیره که اتفاقاً این یکی از نوع افسانه نیست بلکه کاملاً واقعی است.
سید محمود حسینی، اهل نیشابور، شغل قناد، زمانی که تصمیم به فرار از ایران گرفت 21 سال سن داشت. او یکی از روزها به دلیل كسادی كار قنادی و مشكلات زندگی در زادگاهش، تصمیم گرفت از وطنش و از كشور ایران، برای كسب مال و درآمد بهتر، فرار کند. وی برای فرار از كشور، مرز تركیه را انتخاب كرد. وقتی به كشور تركیه رسید، مدتی سرگردان و حیران بود كه چگونه می تواند خود را به اروپا برساند. محمود در آن زمان كه در تركیه اقامت داشت، به اطلاعیه هایی از جانب بعضی از ایرانیان برخورد كرد كه آن اطلاعیه از جوانان ایرانی جویای كار، درخواست كار می كرد. متن اطلاعیه بدین مضمون بود:
اطلاعیه
شركت سنگ ایران از جوانان زیر 30 سال جویای كار و مجرد در كشورهای مختلف آسیا دعوت به همكاری می نماید علاقه مندان میتوانند با شماره تلفن 004544996449 به مدیریت صبحی تماس حاصل فرمایند.
محمود پس از مشاهده اطلاعیه، دست اندركاران و منتشركنندگانش را پیدا کرد و نزد آنان رفت و اظهار لطف كرد كه آنان در دیارِ غربت، ایرانی هستند و می توانند به هم وطنان بی بضاعت شان كمك كنند. همچنین درد دل كرد كه او نیز برای كار و امرار معاش، مادر پیرش را در ایران تنها گذاشته و به این دیار آمده و حال با وجود این كه ورزشكار است و شغل قنادی می داند، هر كار دیگری از دستش بر آید، دریغ نمی ورزد. مسئولین اطلاعیه، به محمود قول دادند كه آنان در شركت به قناد هم نیاز دارند و حتماَ او را به شغل مورد علاقه اش یعنی قنادی، با حقوق و مزایای خوب استخدام خواهند کرد، ولی محمود در ابتدا می بایست جهت كسب آمادگی، مدتی را برای شركت در بغداد كار كند. محمود كه سخت به لحاظ مالی در مضیقه بود و مادرش نگران و چشم به راه، پذیرفت تا برای شركتِ سنگ در بغداد كار كند، به شرط این كه بعدها كارش قنادی باشد. محمود با صحبتی كه با رؤسای شركت قلابی كرد، قرار شد به بغداد برود كه او هم قبول كرد و در تیرماه سال 1381 محمود از كشور تركیه ابتدا به اردن و سپس وارد بغداد و از آن جا به شهر خالص و سرانجام وارد قرارگاه اشرفِ مجاهدین خلق شد. محمود در ابتدا با دیدن صحنه های اطراف شوكه و متحیر شد و مرتب سئوال می كرد كه اینجا محیط نظامی است و من برای كار شخصی به اینجا آمده ام، ولی مسئولین كار، پاسخ می دادند كه ما شما را برای قنادی و شیرینی پزی نیاز داریم و برای این كار حاضریم به تو حقوق و مزایا بدهیم. مدت ها از زندگی و كار و سپس آموزش های سیاسی و ایدئولوژیكی محمود در بخش پذیرشِ قرارگاه اشرف گذشت و او مرتباَ در هر شرایط و زمانی كه مساعد بود، اعتراض می كرد كه هنوز حقوق ماهانه ای دریافت نكرده و اگر او نتواند پولی به دست بیاورد، ناچار است قرارگاه را ترک كند. در این شرایط مسئولین پاسخ دادند كه این جا پادگان نظامی است و آمدن دست تو بود، ولی رفتن دست تو نیست و باید صبر كنی تا از بالا جواب این درخواست شما را بدهند! محمود در مجموع مدت ها در قرارگاه مجاهدین به كار نظامی و بیگاری اشتغال داشت تا این كه با اصرار زیاد وی را روانه آشپزخانه كردند و محمود توانست مدت ها در قرارگاه مجاهدین به شغل قنادی مشغول شود. زمان، زمان جنگ بود و مجاهدین خلق پس از جنگی یك جانبه و با دادن ده ها تن تلفات جانی، تسلیم آمریكا شده بودند و چشم اندازی برای باقی نگهداشتن نیروها در آن جا نداشتند، توجیهی برای سرِ كار گذاشتن آنان نداشتند تا این كه بر اثر جنگ و سردرگمی در قرارگاه، بسیاری از نیروهایشان ناراضی و نغمه خروج از قرارگاه را سر دادند. در این مرحله، مسئولین مجاهدین به نیروهای خواهان خروج از قرارگاه، پیشنهادات مختلفی می دادند، پیشنهادِ دادن هر چیزی كه آنان ماه ها و سال ها در قرارگاه كم داشتند و به خاطر به دست آوردنش می خواستند قرارگاه را ترك كنند! افراد بسیاری با شناخت از ترفندهای مجاهدین زیر بار این گونه وعده و وعیدها نرفته و مصر به خروج از قرارگاه مجاهدین شدند. محمود مدت یك سال و دو ماهی كه نزد مجاهدین و مجاهدینِ اسیر نزد آمریكایی ها، به سر برد، چندین مرتبه از جانب سازمان های FBI و CIA انگشت نگاری شد و مورد معاینه DNA و مصاحبه های اطلاعاتی قرار گرفت. محمود همراه با دیگر رزمندگان كه شامل صدها تن بودند، گروه گروه به بهانه های مختلف به آمریكایی ها تحویل داده شده و در كمپ آمریكایی ها جهت تعیین تكلیف نگهداری می شدند. از بین صدها تن اعضای مجاهدی كه خواهان خروج از كمپ مجاهدین بودند، ماه ها نزد آمریكایی ها به سر برده و از آن تعداد بیش از 50 تن كه اكثراَ متاهل و دارای خانواده در ایران بودند، خواهان رفتن به كشور ایران شدند كه در این رابطه آمریكایی ها به بهانه های مختلف هم چون تا آمدن گروه مهاجرت و غیره، آنان را سرِ كار گذاشته و از رفتن آنان به سمت مرزهای ایران ممانعت به عمل می آوردند كه عملاَ افراد ناراضی و بازداشتی در كمپ آمریكایی ها، این بار خود را زندانی آمریكایی ها احساس می كردند. افرادی كه بعضاَ خطر و ریسك فرار را به جان می خریدند و پس از دستگیرشدن، دوباره نزد آمریكایی ها مسترد شده و به خاطر فرار از بازداشتگاه، می بایست مدتی را در زندان انفرادی سپری می كردند.

از میان صدها تن ناراضیان مرد مجاهد كه به كمپ آمریكایی ها آورده شده بودند، در بهار سال 1383 در یك اقدام جسورانه تعداد هفت زن مجاهد در یك هماهنگی نظامی و اقدام مشترك، همدیگر را در پارك مریم ملاقات كرده و از آن جا با یك خودروی نظامی، اقدام به فرار از قرارگاه مجاهدین كرده و خود را به كمپ آمریكایی ها رسانده بودند.
مدت هشت ماه از بازداشت محمود در كمپ آمریكایی ها كه آن كمپ در مجاورت كمپ مجاهدین خلق قرار داشت، گذشته بود. فضای جنگ و نارضایتی و سردرگمی و جنگ در داخل عراق، جان محمود را به لب رسانده و به هر حال او تصمیم گرفت با ریسك هر گونه خطری، مبادرت به فرار از كمپ آمریكایی ها بكند. به هر رو وی در تابستان سال 1383، تصمیم خود را مبنی بر فرار به هر قیمت ممكن، اتخاذ كرد و توانمندی های فیزیكی و فكری اش را مورد آزمایش قرار داد.
محمود در یكی از روزها هنگام ظهر بود كه در یك تبانی با یك زندانی و همرزم دیگر كه در سلول مجاورش زندانی بود، وی را آگاه كرد كه من امشب تصمیم به فرار از بازداشتگاه را دارم و از تو تقاضای كمك دارم و كمكم این است كه امشب تو با شنیدن سه بار سرفه، نگهبان سلول را صدا بزن و از نگهبان درخواست رفتن به دستشویی را بكن و به هر حال دقایقی سرش را گرم كن. همان شب دوستِ زندانی محمود، چنین كاری را كرد و محمود نیز از فرصتِ غیبت زندانبان استفاده كرد و بدین صورت، نقشه فرار محمود گرفت و با كمك زندانی دیگر، موفق شد تا زندانبان آمریكایی را فریفته و اقدام به فرار از سلول بكند. در آن حین، اعضای جداشدهِ مجاهدِ مستقر در كمپ، مشتاق بودند تا یكی از آنان از كمپ فرار كرده و خود را به كمیساریای عالی پناهندگانUN، رسانده و صدای مظلومیت آنان را بازتاب دهد.
محمود، پس از فرار از سلول، تمامی لباسش را به جز یك شورت كه در تنش باقی مانده بود، از تنش بیرون كرد تا به راحتی از میان سیم های خاردار عبور كند. او لباس هایش را به صورت گلوله ای درآورد تا بتواند از آن ها پس از عبور از لایه های سیم خاردار، دوباره استفاده كند.
محمود كه جوانی ورزشكار و ورزیده بود و با دریایی از عزم و انگیزه فرار برای رفتن نزد تنها مادری كه سال ها قبل به او وعده فرستادن پول از خارج كشور را داده بود، در بین راه برای محكم كاری خود را با بوته ها و شاخه درختان، استتار كرد تا از چشم نگهبانان پنهان بماند. فرار محمود از ساعت 22 شب آغاز شد و او از میان 5 لایه سیم خاردار عبور كرد. این فاصله بیش از 700 متر طول داشت كه محمود تمامی این مسیر را با تن برهنه و سینه خیز حركت كرد. سیم های خاردارِ ردیف سوم و چهارم، دارای تله منور بودند و سیم خاردار ردیف پنجم كه از دیگر سیم های خاردار بلندتر بود، محمود موفق شد از آن نیز بگذرد اما از شانس بدش، لباس هایی كه گلوله كرده و با خود حمل می كرد، بر اثر روشن شدن یكی از چراغ ها، در محوطه روشن باقی ماند و محمود پس از عبور از 5 لایه سیم خاردار بلند كه بعضاَ دارای تله منور بودند و با پیمودن بیش از 700 متر سینه خیز، با تنی خونین و لبی تشنه و با پای برهنه، موفق شد از كمپ های مجاهدین خلق و آمریكایی ها، دور شود. وی با استفاده از تاریكی هوا، تا نفس در بدن داشت، در صحرای عراق به دویدن ادامه داد تا این كه در نزدیكی های صبح با شنیدن صدای قورباغه، دانست كه باید این اطراف آب وجود داشته باشد.
محمود پس از رسیدن به آب و نوشیدن جرعه ای، به مشامش بوی هندوانه رسیده، رسید. پس از كندن تعدادی از آن ها و خوردن شان، دوباره چشمش به مترسكی در باغ افتاد كه آن مترسك لباسی ژنده به تن داشت. محمود پس از در آوردن لباس مترسك و پوشیدن لباس ها، هنگامی كه سگ های روستا به پارس كردن مشغول بودند به دویدنش به سمت مرزهای ایران ادامه داد و زمانی كه هوا از تاریكی به روشنی می رفت، در حالی كه لباس ژنده و ترسناك مترسكی را بر تن داشت، به جوار یكی از روستاهای شمال عراق رسید و وارد روستا و یكی از خانه ها شد و از دور دید كه داخل خانه زن و شوهری در خوابند، اما روی بند لباس مقداری لباس آویزان است و محمود پس از نظاره اطراف، كمی از آن البسه را از روی بند لباس برداشت تا هر كدام را كه توانست مورد استفاده قرار دهد. وی سپس از آن محل در حینی كه از كنار روستاها عبور می كرد، به چوپانی برخورد كرد و چوپان از سر و وضع و لباس های گشاد و كهنه محمود حیرت كرد و از وی سئوال كرد كه كی هستی و این جا چه می كنی؟ محمود جواب داد، ایرانی و زوار هستم، برای زیارت به كربلا رفته بودم ولی متاسفانه „علی بابا“ پول هایم را دزدید و من برای سیر كردن شكمم ناچار شدم ابتدا لباس هایم را فروخته و سپس با پای پیاده به سمت مرز ایران حركت كنم ولی حال فرسوده و ناتوانم و ناچارم به بغداد برگردم و خودم را به سفارت ایران معرفی کنم. چوپان عراقی به محمود سفارش كرد تا برای رسیدن به بغداد، كنار جاده بایستد و از كامیون ها كمك بگیرد.
محمود ساعتی در كنار جاده ، بذرش را زمانی در دل خاک می نشاند و با زحمت و مراقبت و دادن آب و کود در زمانی معین بذرش را برداشت می کند که این تا بوده همین بوده وگرنه بذرهای ماندگار، همان خودشیفتگی خیالی و ذهنی چریک های رمانتیک و فراری از توده هاست و بذرهای ماندگار در قانون طبیعت چیزی جز بذرهای پوسیده نیست. بذر، همین که در دل خاک نشانده شد و ابزارش مهیا شد، شروع به رشد و نمو می کند و جوانه می زند و به سمت آفتاب قد می کشد. البته همه اینها را بدون زحمت و ریاضت انجام می داده ،باقی ماند و متاسفانه كامیون ها به وی كمكی نكردند. سپس یك اتوموبیل فولكس واگن، نگه داشت و با شنیدن نام سفارت ایران، دوباره با سرعت به راهش ادامه داد تا این كه حوالی ساعت 6 صبح خودروی تویوتایی كه بار هندوانه حمل می كرد، برای كمك كردن نزد محمود نگه داشت. محمود وقتی شرح حالش را به راننده تویوتا باز گفت، راننده، محمود را سوار ماشین خود كرد و به شهر خالص كه محل سكونتش بود، برد. راننده عراقی، پس از این كه محمود را به خانه اش برد، به وی صبحانه خوراند و لباس بهتری داد تا بپوشد اما محمود دغدغه چیز دیگری در سر داشت. فرار و رسیدن به مادر پیرش که سال ها چشم انتظار فرزندش بود تا روزی با دست پر به خانه باز گردد. محمود پس از صرف صبحانه از میزبان خداحافظی کرد و دوباره راه را رو به عقب و به سمت مرز ایران و وطنش ادامه داد و درنتیجه پس از روزها و هفته ها پا به خاک وطنش گذاشت و به مادرش پیرش رسید و انتظارش به پایان رسید. با این وجود، محمود که به مادر پیرش قول داده بود با دستان پر به خانه باز گردد، دستانش خالی بود.
„پایان“
مهدی خوشحال

خروج از نسخه موبایل