از اسارت عراق تا اسارت سازمان رجوی و تا آزادی – قسمت اول

اسارت جدید خود را اینگونه رقم زدم...

با سلام خدمت دوستان و مخاطبین محترم
اینجانب علی اردلانی متولد 1346 خلاصه ای از سرگذشت خود را برای شما نقل می کنم.

خلاصه ای از سرگذشت من:

من در جبهه های جنگ ایران و عراق در حال انجام خدمت سربازی بودم که در خرداد سال 1367 به اسارت نیروهای عراقی درآمدم و به مدت سیزده ماه در اردوگاهی که تحت آمار کمیته بین المللی صلیب سرخ جهانی نبود شرایط بسیار سختی را سپری کردم.

بیماری، گرسنگی، عدم رسیدگی، بلاتکلیفی و سردرگمی عاملی شد تا با تبلیغ نیروهای بعثی از سازمان رجوی در داخل اردوگاه ها مجبور بشوم برای زنده ماندن به سازمان رجوی بپیوندم . با این شرایط بود که در یک تصمیم گیری غلط تحت تاثیر شرایط بد “اسارت جدید” خود را رقم زدم، اسارتی که بسا بزرگتر از اسارت اول بود .

اسارت اول فقط 13ماه همراه با بیماری، گرسنگی و شکنجه بود اما اسارت دوم به مدت بیست و سه سال طول کشید وهرچند از گرسنگی و بیماری خبری نبود اما مجبور بودیم در یک تناقض بزرگ ، عمر را سپری کنیم. حتی تصور اینکه 23 سال را با گوشت و پوست برای چیزی که اعتقاد ندارید کار کنید وهمواره بله و چشم بگویید و برخلاف تمایلات و خواسته ها با مشتی دروغ روز و شب را سپری کنید بسیار طاقت فرساست.

لحظه لحظه هایم و سلول سلول بدنم در تعارض و تناقض با آنان بود و منتظر فرصت مناسب برای رهایی بودم . اگر بخواهم این 23 سال را خیلی کوتاه بیان کنم باید اقرار کنم که مثل یک برده در آنجا مجبور بودم کار کنم وعمرم به این شکل سپری شد .

شرح اتفاقات آنجا ( قرارگاه اشرف و کمپ لیبرتی ) در اینجا نمیگنجد و جداگانه به آن خواهم پرداخت. اما آنچه مرا واداشت دست به تحریر ببرم، “مسئولیتی است که دراین باره روی دوش خودم احساس میکنم. باشد تا دیگران از تجربه من و امثال من بهره مند شوند و در زندگی خود هوشیار عمل کنند. ”

بسیار خانواده هایی که فرزندانی مانند من در بند فرقۀ رجوی دارند و هزاران سوال و چرا دارند. همین قدر میتوانم بگویم که من جزء معدود نفرات خوش شانس بودم که در نهایت توانستم سرنوشتم را رقم بزنم. هرچند که این خیلی دیر بود اما خوشحالم که اتفاق افتاد و بسیار نگران سایر دوستانم هستم که همچنان اسارت آنان ادامه دارد و تحت تاثیر تبلیغات یکسویه و دروغین فرقه رجوی قرار گرفته و قدرت تصمیم گیری خود را از دست داده اند و تصور می کنند که هیچ راهی به جز ماندن در اسارت ندارند و باید به آن تن بدهند و این دقیقا همان چیزی بود که طی همین سالیان مرا نیز مجبور میکرد همچنان به اسارت ادامه بدهم.

اما لحظه ای توانستم در یک فرصت طلایی با خانواده ام در قرارگاه اشرف دیدار کنم و متوجه شدم هنوز کسانی را دارم که میتوانم به آنها تکیه کنم و با همین فکر بود که مصمم شدم حتی برای یک روز هم که شده بیرون از فرقه باشم و طعم آزادی را بچشم و هر چیزی را به جان خریدم و اینچنین شد که با حضور آمریکایی ها و کمیساریای عالی پناهندگان مستقر در لیبرتی اوایل خرداد ماه سال1391 خود را به آنها برای نجات معرفی کردم و با هماهنگی کمیساریا موفق به خروج از کمپ لیبرتی شدم و به اسارتم پایان بدهم .
ادامه دارد…
علی اردلانی

خروج از نسخه موبایل