رویای آزادی برای من، بعد از 17 سال محقق شد – قسمت اول

شرایط اردوگاه اسرای جنگی عراق به گونه ای بود که واقعا خارج از تحمل بود. ذهن و ذکر من و بقیه اسرا این بود که کی از این  اردوگاه جهنمی خلاص می شویم. همواره چشم به درب اردوگاه می دوختیم که کی این درب را بازمی کنند و می گویند آزادید .

جنگ تمام شد اما خبری از آزادی اسرا نبود. درهمین رویا بودم تا اینکه روزی در بلندگوی کمپ اعلام کردند همه در محوطه جمع شوید. فرمانده اردوگاه گفت مسئولینی از سازمان مجاهدین فردا می آیند اینجا و می خواهند با شما صحبت کنند. من هم که تا آن زمان مجاهدین را نمی شناختم فقط منتظر بودم که آنها چه می خواهند بگویند.

فردای آن روز همه ما در محوطه جمع شدیم. دیدم دو سه نفر کت و شلواری و کراوات زده آمدند.

یکی از آنها خودش را مهدی ابریشمچی معرفی و دقایقی در مورد سازمان مجاهدین صحبت کرد و در ادامه گفت خبر خوبی برایتان دارم .

ما ازسید الرئیس (صدام ) اجازه گرفتیم تا هر تعداد از شما را که خواستیم نزد خودمان ببریم و وعده هایی داد که همواره رویای من و بقیه بود.

وی گفت: شما به ما بپیوندید ومطمئن باشید که به شما بد نخواهد گذشت و یقین بدارید که حتی اگر نخواستید نزد ما بمانید شما را به ایران و یا هرکشوری که دوست داشته باشید می فرستیم !

همین جمله کافی بود تا من و تعدادی دیگر، ساده لوحانه حرف های او را باور کنیم. این بود که سریع برای پیوستن به آنها و رفتن به کمپ اشرف ثبت نام کردم. بالاخره خرداد ماه 68 من به همراه نفراتی که ثبت نام کرده بودیم به کمپ اشرف منتقل شدیم. با ورود به کمپ اشرف وقتی دیدم همه ایرانی هستند خوشحال شدم. ابتدا حسابی به ما رسیدگی کردند تا حدود یک ماه بخور و بخواب بود و فکر می کردیم بزودی هم برمی گردیم ایران. اما کم کم آموزش های مختلف اعم از تشکیلاتی و نظامی و در کنار آن نوار نشست های رجوی را برای ما گذاشتند.

تا اینکه سال 69 خبر تبادل اسرا آمد و این خبر خوشایند رهبران مجاهدین نبود. بهرحال همه ما اسرای پیوستی را جمع کرده و گفتند قرار است صلیب سرخ بیآید اینجا تا با شما درباره تبادل اسرا و برگشتن به ایران صحبت کند .

رجوی برای ما پیام فرستاد و گفت صلیب سرخ قبلا لیست اسرایی که به مجاهدین پیوستند را به ایران داده بنابراین این احتمال وجود دارد که در صورت بازگشت شما به ایران رژیم همه شما را لب مرز دستگیر و زندانی کند. پس بهتر است نزد ما بمانید وقول می دهیم که درآینده نزدیک هرکس نخواست نزد ما بماند او را به خارج کشور بفرستیم !

اما موضوع تبادل و بازگشت اسرا به ایران همه ما را به فکر فرو برد که چکار باید بکنیم ، پیش خودمان می گفتیم چه اشتباهی کردیم اگر مدتی دیگر صبر می کردیم حالا بدون دردسر به ایران برمی گشتیم. مسئولین سازمان هم که به هم ریختگی ما را می دیدند مرتب نشست برایمان می گذاشتند و می گفتند به نماینده های صلیب بگوئید ما می خواهیم بمانیم.

اما زمانی که نماینده های صلیب آمدند و بحث تبادل و فرستادن ما به ایران را کردند عده ای از ما صحبت های مسئولان مجاهدین را باور نکرده و تصمیم به بازگشت به اردوگاه عراقی برای تبادل را گرفتند. عده ای هم مثل من باورکرده واز ترس جان به این امید که به خارج کشور می رویم ماندن در مناسبات مجاهدین را انتخاب کردیم و بر بخت آزادی خود پشت پا زدیم .

بعد از آن همین انتخاب ما دست باز به رهبران مجاهدین داد تا هرطور که دوست دارند با ما رفتار کنند. کار به جایی رسید که طلبکار ما شده و می گفتند همین که برادرمسعود جان شما را نجات داده باید شکرگزار باشید ! نشست های انقلاب ایدئولوژیک را عمومی و برای ما هم گذاشتند وشرایط روحی و روانی بدتر شد و هرروز بند اسارت را بر دست وپای ما محکمتر می کردند، اذیت و آزارهای روحی بیشتر شد. از وعده به خارج کشور فرستادن هم خبری نبود. بجای آن تهدید به فرستادن به زندان ابوغریب بود.

کمپ اشرف محیط بسته ای بود که هیچ خبری از بیرون به آن نمی آمد و یا خبری به بیرون منتقل نمی شد. نوشتن نامه به خانواده ممنوع و اسم بردن از آن نه تنها جرم محسوب می شد بلکه باید دشمن سرسختی محسوب شده و با آن مبارزه کرد تا مقبول تشکیلات واقع شویم. رجوی دائم درجریان انقلاب ایدئولوژیک می گفت خانواده کانون فساد و ضد مبارزه است . عواطف را مخل انگیزه مبارزه می دانست. البته مبارزه اسم دیگر اقدامات فرقه گرایانه اش بود.

بهرحال سالها گذشت و روز به روز بدتر در اعماق مرداب رجوی فرو می رفتیم وکسی نبود تا به ما جان تازه ای برای رها کردن خودمان ببخشد و17 سال همینطور بدون هیچگونه چشم اندازی روزگار گذراندیم .تا اینکه سال 88 من سر موضوعات مختلف با مسئولین فرقه بحث و درگیری داشتم بطوریکه مسئولیت مهمی به من نمی سپردند. فقط کارم شده بود آب دادن درختان کمپ اشرف با یک تانکر.

سال 89 در محافل بین نفرات شنیدم عده ای جلوی درب کمپ اشرف تجمع کرده ومی گویند ما خانواده ها هستیم. البته بالاخره مسئولین هم مجبور شدند این موضوع را عنوان کنند و گفتند رژیم عده ای از مزدورانش را جلو درب فرستاده برای اذیت و آزار و در نهایت دستگیری همه ما ومعمولا کسی را نزدیک آنها نمی فرستادند تا متوجه واقعیت شوند.

روزی مسئولم به من گفت برو درختان جاده خبرنگاری را آبیاری کن. فقط نزدیک درب نرو این جاده در ضلع غربی کمپ اشرف بود که به یکی از درب های غربی منتهی می شد. خوشبختانه در آن روزهم خانواده ها آمده بودند. موقع آبیاری درختان عمدا تانکر را خاموش و شیر آب را بازکردم و گوش تیز کردم تا صدا را متوجه شوم که شنیدم آنها می گفتند ما خانواده هستیم فقط می خواهیم فرزندانمان را ببینیم.

یکی می گفت فلانی من مادرت هستم ، یکی می گفت من برادرت هستم آمدم تورا ببینم. من گوشم را بیشتر تیز کردم تا بشنوم کسی اسم مرا هم صدا می زند. البته ظاهرا برادرم یکبار آمده بود ولی متاسفانه من خبر نداشتم .

بهرحال متوجه شدم مسئولین به ما دروغ گفتند که اینها مزدوران هستند. من بیش از یک ساعت عمدا به بهانه آبیاری ایستادم وبه صحبت های خانواده ها گوش دادم. هرچند بخاطرفاصله صدا کمی ضعیف بود اما متوجه می شدم چه می گویند وصدای آنها باعث شد تا نورامیدی در من دمیده شود و دوست داشتم به سمت آنها بروم واین نشانه کارکرد عاطفه و احساسی بود که رجوی سالها سعی کرد آن را در وجود ما سرکوب کند و تازه متوجه شدم که چرا رجوی خانواده را کانون فساد وضد مبارزه عنوان می کرد.

آنقدر غرق در تفکر بودم که آب ازجوی درختان خارج شده یکباره متوجه شدم خودروی تعویض نگهبان به من رسیده و من مجبور شدم جمع کنم و برگردم مقر.

اما نور امیدی در من روشن شده بود که باید کاری کنم. چند روز بعد ازطریق محافل شنیدم چند نفر فرار کردند واین بیشتربه من جرات داد تا بتوانم با فرار خودم از جهنم رجوی، خود را رها کنم.

ادامه دارد
رستم آلبوغبیش

خروج از نسخه موبایل