سالگرد جدایی از سازمان و ورود به ایران که مصادف بود با شبهای چله – قسمت سوم

مصاحبه با سیروس غضنفری عضو سابق سازمان مجاهدین خلق

سالگرد جدایی از سازمان و ورود به ایران که مصادف بود با شبهای چله – قسمت دوم

سئوال: آقای غضنفری از آن دوران خاطره ای شیرین و یا تلخ دارید که بخواهید الان برای ما تعریف کنید؟
سیروس غضنفری :
لحظه های تلخ بسیاری وجود داشت که شاید بیان آنها برای مریم ومسعود راحت بود، مبحث خانواده درایدئولوژی منحط رجوی ها یک بحث جداگانه داشت و صحبت از خانواده برابر بود با بریدن از مبارزه! خانواده مرزسرخی بود که نباید به آن فکر کرد. آن قدرهم روی نفرات کارشده بود که وصل به خانواده را همه مان درآن نقطه واقعاً قطع از رهبری می دانستیم وبرای حفظ خود به آن سمت نمی رفتیم.
به عنوان مثال درسال 82 موقعی که خانواده ها به ملاقات می آمدند، همسریکی از بچه ها که الان هم درسازمان است برای ملاقات به اشرف آمده بود. خودش هم چون عرب زبان بود تنها آمده بود اگر چه خانم بود ولی برای رسیدن به همسر خود به تنهایی آمده بود.
آن “فرد” با یکی از مسئولان بالای قرارگاه مربوطه به جلو درب اشرف می آیند ، وقتی به جلو درب اشرف می رسند. در این زمان همسر این “فرد” متوجه حضورش درجلو درب می شود .

به آن مسئول می گوید همسرم است وانتظار داشت که آن مسئول به او بگوید اشکال ندارد برو به دیدن همسرت !

به جای آن می گوید: شما خودت انقلاب کرده هستید و طلاق ایدئولوژیک دادی. می دانی که دیدن همسر مرز سرخ است وقطع از رهبری .
آن ” فرد” برای نشان دادن این که من به اصول انقلاب پایبند هستم به ملاقات همسرش نمی رود! اما همسرش که از ایران آمده بود، اساساً نمی دانست که درمناسبات رجوی چه می گذرد! از ایران به عراق آمده بود تا همسر خود را ملاقات کند وآن مسئول مربوطه هم هرگز اجازه نداد و نگفت که تو باید به ملاقات او بروی! آن بنده خدا ساعت ها وشاید روزها جلو درب اشرف ماند تا همسرش به ملاقات بیاید وآخرش هم به او می گویند ایشان به ملاقات شما نمی آید.

من سه روز بعد آن “فرد” را دیدم چون همیشه نشست های ما باهم بود. در نشست متوجه شدم ایشان درخودش فرو رفته است . به محض اینکه نشست تمام شد ، موقع بیرون آمدن صدایم کرد که باهم به سالن برویم و یک چایی بخوریم . ما باهم به طرف سالن رفتیم ، در راه به او گفتم ناراحتی ؟ چه شده است ؟

گفت من یک اشتباه کردم! من با شوخی گفتم: مگر مرز سرخ رد کردی؟ سلاح را تحویل دادیم والان هم تانک وغیره نداریم اشتباه تو چه بود است ؟

گفت : همسرم از ایران تنهایی برای ملاقات من آمده بود وچون “فلان ” مسئول درکنارم بود به ملاقات همسرم نرفتم. اگر او نبود شاید ملاقات را قبول می کردم …

همه ی ما درآن مناسبات سالها امروز وفردا کردیم وبه هر خواست مسعود بله گفتیم وعمرمان را هدر دادیم. فقط به خاطر حفظ خودمان عادت کرده بودیم ، انطباق کاری کنیم و در ظاهر هم که شده همه چیز را قبول کنیم . این امر باعث شد آنروز دوست من همسرش را ملاقات نکند! اما یک عمر از این کار پشیمان خواهد ماند چنانکه از آن ملاقات سه روز نگذشته بود پشیمانی او را دیدم.

می دانید که درسازمان از این دست مسائل خیلی وجود داشت وعلاقه داشتن از یک سر سوزن، یک کوه درست کنند وبه فرد بگویند که انقلاب مریم را خوب نگرفتی وساعت ها برای آن فرد نشست بگذارند .

زمانی ما درعراق و در شهر العماره بودیم (قرارگاه همایون )، یک روز برای گشت به اطراف قرارگاه رفته بودم . وقتی مردم عادی را می دیدم چون حق برقراری ارتباط نداشتیم ، یادم است من به یک بچه آدامس دادم بچه بود وخوشم آمد، چون ده سال بود بچه ندیده بودم سر این مسله ساعت ها به من انتقاد کردند که چرا به او آدامس دادی اگر به او احساسی داری باید به خواهر مریم داشته باشی چون او همه این ها را درک می کند وابراز احساسات شما باید به سمت رهبری باشد.

یا اینکه می گفتند اگر آن بچه جاسوس رژیم بود وقصد عملیات انتحاری روی ما داشت، الان چه می شد؟ آنقدر از این حرف های مفت زدنند، که خودت از آن احساسات پاک و دادن یک بسته آدامس به آن بچه پشیمان می شدی!

جداشدن و کندن از آن مناسبات به این راحتی که فکر می کنیم نبود! اما بهرحال من هم مثل سایر بچه ها موفق شدم جدا شده و به ایران برگردم. حدود دوسالی بود که درایران بودم و در یک شرکت کار می کردم ، یکروز که ساعت 30/7 صبح می خواستم سر کار بروم، یک مرتبه تلفنم زنگ خورد گوشی را برداشتم و سلام واحوال پرسی کردم، خودش را معرفی کرد : من مادرناصر فخری هستم . از اینکه اول صبح زنگ زدم من را ببخشید من دیشب خواب پسرم ناصر را دیدم که فوت کرده است ناصر من زنده نیست!

من خودم ناصر را نمی شناختم ولی درهمایشی که درتبریز بعداز آمدن ما برگزار شده بود درآن همایش این خانواده را دیده بودم . آنموقع یکی از بچه ها گفت من ناصر را می شناختم، ناصر درعملیات های سحر درمنطقه ای روی مین رفت وفوت کرد، اما مادر از این موضوع مطلع نبود .
از طرفی سازمان هم به این خانواده دروغ گفته بود، درملاقات ها به همین خاطر این مادربرای پیدا کردن ردی از فرزند خود، خود ش را به آب وآتش می زد ، گفت من دیشب خواب ناصر را دیدم که فوت کرده است. خواب را با گریه تعریف می کرد. من درآن لحظه بغضم گرفته بود، که خدایا، به این مادرچه بگویم ؟ از یک طرف خبرفوت فرزندش را می دانستم که این مادربا دیدن خواب الان فهمیده است که واقعاً فرزندش فوت کرده واز طرفی خودم هم بغضم گرفته بود و نمی دانستم چطوری این مادر دردمند را دلداری بدهم . ماشین را کنار زده فقط این جمله را گفتم که خواب واقعیت ندارد مادرمن ناراحت نباش خدا کریم است .

آری من اینها را دیدم شاید آن زمان که در سازمان بودم یکی تعریف می کرد باورم نمی شد. چون دریک مناسباتی بودیم که دوست ، رفیق ، مادر، پدر، برادروخواهر معنی نداشت. از این بابت تهی شده بودیم . شاید این جمله بهترباشد که “ما را از این نوع احساسات تهی کرده بودند”.
ما هم برای حفظ خود به آنها میدان داده بودیم وهمین باعث شده بود که درمناسبات سازمان حفظ ظاهرکردن برای ما جا افتاده بود.

این هم از آن دیدگاه ایدئولوژی رجوی نشات گرفته بود که می گفتند شکل کار را بگیرید محتوا خود به خود درآن جای می گیرد.

این گوشه ای از درد های ماست که اکثر خانواده ها با آن دست به گریبان هستند . سازمان به اعضای خود اجازه ی تماس با خانواده را نمی دهد ویا اجازه ملاقات به خانواده نمی دهد و مادران فقط دنبال دریافت سلامتی از فرزند خود می باشند وآیا این درد بزرگی نیست؟

انقلاب ایدئولوژیکی که مریم ومسعود از سال 63 ایجاد کردند، خانواده را هدف گرفت. خانواده مرز سرخ شد و براین اساس دربین اعضا نگون بخت سازمان مظلوم نمائی می کردند که دشمنان همه تلاش می کنند تا شما را از این مبارزه جدا کنند واز طرفی با بحث طلاق که مسعود آن را کوثر انقلاب می دانست آینده سازمان را ابتر کردند.

درحال حاضر این سازمان ابتر است چون آینده این گروه با اتمام اعضای حاضر درآن مناسبات فقط تمام خواهد شد و فقط یک نام از آن باقی خواهد ماند. آن هم با کلی داستان های منفی مریم ومسعود !

پایان قسمت سوم…
سیروس غضنفری

خروج از نسخه موبایل