اشرف ابریشمچی هم یک قربانی بود

فرقه رجوی در طی پروسه خیانت بارش قربانی های زیادی از اعضا و وابستگان آنها گرفت و زندگی را به کام آنها تلخ کرد. در این میان فرزندان مسئولین و فرماندهان هم جزء این طیف از قربانیان بودند.

من در اینجا با توجه به اینکه تا حدودی در جریان وضعیت زندگی و رنج و دردهای اشرف دختر مریم قجر و مهدی ابریشم چی بودم به او می پردازم.
من اشرف را موقعی که 7 سال داشت در پایگاه جلال زاده (دفتر اصلی فرقه) در بغداد واقع در منطقه اندولس دیدم که هر پنجشنبه برای دیدن مادر بزرگش به پایگاه می آمد. سرپرستی او را سیما جراحی یکی از زنان فرقه برعهده داشت .محل زندگی او در اوایل پادگان بدیع و بعد اشرف بود. تحت تاثیر ازدواج مادرش مریم با مسعود رجوی وضعیت عجیب و بهم ریخته ای پیدا کرده بود! بطوریکه دیگر مدرسه نمی رفت. کنترلش برای سیما جراحی مشکل شده بود وموضوع وضعیت اشرف همیشه یکی از مواردی بود که او با شهرزاد صدر رئیس دفتر و زن برادر مریم مطرح می کرد.

شهرزاد صدر خیلی تلاش کرد که با مشترک کردن زندگی اشرف با دخترش نرگس که اختلاف سنی چندانی با هم نداشتند مشکلات روحی و روانی او را حل کند ولی موفق نمیشد. در طبقه چهارم جلال زاده مستقر بود و گاها صدای جیغ و فریاد و گریه های او نظم پایگاه را بهم می ریخت. یک عدم تعادل روحی و روانی و بهم ریختگی رفتاری پیدا کرده بود. درحین گریه می خندید و کلافه بود. بهرحال تحت تاثیر طلاق مادرش و بعد از ازدواج او با مسعود و بعد از ازدواج پدرش مهدی ابریشم چی با مینا خیابانی نمی توانست وضعیت بوجود آمده را هضم کند.

البته حق هم داشت! چون شاهکار ضداخلاقی که رجوی بخرج داده بود فهمش برای ما که اعضای باسابقه تشکیلات بودیم، سخت بود وتا اخر فلسفه وعلت آن را نفهمیدیم. خودم را درآن موقع که جای اشرف می گذاشتم به او کاملا حق میدادم.

او طول هفته با یک سرپرست بود. بعد به نزد مادرش مریم می رفت. در آنجا باید زندگی مشترک مادرش با ناپدری اش مسعود را تحمل می کرد. روز بعد باید به دیدار پدر و نامادری اش می رفت و آخر هفته هم مادر بزرگ و عمو های سازمانی – تشکیلاتی! هضم این میزان عدم سنخیت در آن سن وسال برایش براستی مشکل بود.

برخلاف سن کمش از رفتارش میشد حدس زد که این تناقضات را بخوبی می فهمد ولی قدرت تجزیه و تحلیل و هضم آن را ندارد. یک روز که در کیوسک ورودی درب پایگاه کشیک بودم دیدم به آرامی به عکس مراسم ازدواج مادرش (مریم) با مسعود که در سال 64 در اوور گرفته شده بود نگاه می کند.

کنجکاو شدم از او سوال کردم عمو به چه نگاه می کنی؟ گفت به عکس عروسی مامانم با عمو مسعود!! بعد با اشاره عکس مهدی ابریشم چی را نشان داد و گفت اون هم بابامه درسته؟ گفتم اره درسته عمو و بعد به فکر فرو رفت.

احتمالا در ذهن کوچکش تلاش می کرد علت آن طلاق و این ازدواج و ربط آن را به سرنوشت خودش بفهمد! و اینکه گناه او در این داستان چیست که باید هرهفته معادله نا پدری و نامادری و سرپرست و آوارگی بین مقربدیع و اشرف و بغداد را حل کند.

احساس کردم از دیدن عکس ها و اینکه به جوابی نرسیده خسته شده بود. به آرامی و بدون اینکه با من صحبتی بکند بسمت آسانسور رفت.

این داستان در تمامی ان سالها وتا قبل از شروع جنگ کویت و خروج اجباری از عراق ادامه داشت. این داستان در مورد فرزندان دیگر مسئولین فرقه هم ادامه داشت و من اتفاقا معتقدم به این دسته از فرزندان بصورت مضاعف تر ظلم میشد. چون پدر ومادرشان بخاطر حفظ رده و منصب تشکیلاتی بالا مجبور بودند برای اینکه به مسعود اثبات کنند وابستگی به فرزندانشان ندارند آنها را مورد بی مهری بیشتری قرار دهند.

داستان محمد پسر مسعود که الان خوشبختانه جداشده بگونه ای عجیب همانند اشرف بود! او هم در درون و ذهن خود با همین تناقض عجیب و غیر مرسوم مسعود با مریم رنج می برد و همچنین دهها فرزند مسئولین و فرماندهان فرقه مجاهدین که شاهد طلاق پدر و مادرهایشان بودند و به یکباره کانون گرم خانواده را متلاشی شده یافتند و با همین تضاد و تناقض مواجه بودند.

آنها درسنین کودکی که بیش از هر وقت به محبت پدر و مادر و کانون گرم خانواده نیاز داشتند در قرارگاهها و پایگاههای مختلف در عراق مجبور بودند هر هفته یکی از آنها را به تنهایی ببینند! بعد هم که توسط رجوی به کشورهای اروپایی رانده شدند بصورت مضاعف تر درد بی پدر ومادری را کشیدند. انها درحقیقت قربانی دیوانگی محض و جنون قدرت طلبی رجوی شدند بدون اینکه خودشان نقشی در آن داشته باشند. جنون قدرت طلبی و شهوت رجوی در گام اول خانواده خودش و دیگر سرکردگان سرسپرده اش را هدف قرار داد و متلاشی کرد.

محمد، مریم، یاسر، تورج، سعید، اشرف و نرگس قربانیان صف اول تراژدی انسانی مریم و مسعود رجوی بودند .
اکرامی

خروج از نسخه موبایل