تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت هجدهم

دیگ و دیگچه

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت هفدهم

ابزارهای تحمیل بند «ف»
نشست حوض، زمینه ساز نشست هایی بود که در بخش های مختلف سازمان، چه در عراق و یا در اروپا و آمریکا برگزار می شد و طی آن مجاهدین تک به تک سوژه، و آماج حملات لفظی جمع موجود می شدند و مورد سرکوب قرار می گرفتند. در این نشست ها، برخلاف گذشته که روابط «عاطفی، عاشقانه، مهرآمیز» آماج تیرهای آتشین و زهرآگین قرار می گرفت، تیشه بر ریشۀ «شخصیت، فردیت، هویت» اعضای مجاهدین می زد. این بار رجوی به قول خودش می خواست «فردیت» را از وجود مجاهدین برکند تا «غرور و شخصیت» آنان در هم شکسته شود.

(یادآوری: در مبحث بندهای اولیۀ انقلاب اشاره ای داشتم به موضوع «جنسیت» و اینکه بندهای «الف تا جیم» و حتی بندهای تکمیلی آن یعنی بندهای «دال، شین، ر»، آن بخش از غریره را هدف قرار می داد که مربوط به جنسیت «مرد و زن بودن» می شد. در آن مباحث –طبق نظریه مسعود رجوی- هر یک از مجاهدین می باید غریزۀ جنسی خود را تحت کنترل در می آورد و مسئله تاریخی استثمار جنسی را در وجود خویش حل می کرد. در همین راستا، مسعود هسته و کانون استثمار جنسی را هدف قرار داده بود «که از نظر وی خانواده این هسته را تشکیل می داد». و این مبارزه در اولین گام، با بحث طلاق آغاز شد که پیامد آن برچیدن عشق و عواطف بین زن و مرد بود. وی تلاش کرد با ایجاد نفرت بین زن و شوهر، آنها را از هم دور ساخته و «به گفتۀ خودش» به رهبری عقیدتی وصل شان نماید!. بعد از آن برای هرچه مستحکم تر کردن این «پیوند»، تمامی زنان را در حریم و منطقه محرمۀ خویش فراخواند و برای دیگر مردان «ایجاد رابطه با زن را» حرام کرد، البته با نسبت دادن خود و خواسته هایش به آیات قرآن. در گامهای نهایی «یعنی دادن هژمونی به زنان و ایجاد شورای رهبری زنانه و در اوج آن ریاست جمهوری مریم»، وی توانست -به قول خودش- «غول جنسیت» را وارد شیشه نماید و بر آن لگام زند!
هرچند رجوی برای پیشبرد خط خود بر یک واقعیت ملموس -که همانا تحت ستم بودن زنان در طول تاریخ بود- سوار شد، اما هدفی که دنبال کرد چیزی جز از بین بردن عشق و عواطف انسانی بین دو جنس زن و مرد نبود. در مرحلۀ بعدی، رجوی می خواست پایۀ دوم غرایز یعنی فردیت «حفظ خود یا حفظ سیانت ذات» را هدف قرار دهد. بی تردید باز هم وی ناچار بود بر واقعیتی بزرگ و تاریخی سوار شود، واقعیتی که در طول تاریخ بخاطر آن انبوهی کشتار و جنایت و چپاول صورت گرفته بود. «فردیت و جنسیت» از هم جدا نیستند و هر موجود زنده ای به طور طبیعی و ذاتی دارای این دو پدیده در درون خود می باشد. غریزۀ تمامی موجودات زنده بر این دوپایه سوار شده و بدون آن ادامۀ حیات ممکن نیست. البته در طول تاریخ، این پارامترها از حالت طبیعی خود خارج، و نقشی استثماری ایفا کرده اند: زیاده خواهی، حرص و آز، و نیز افراط در بسیاری از نیازهای طبیعی و امثال آن، ارادۀ انسان را تسلیم و تحت انقیاد غرایز قرار می دهد. تمام جنایت هایی که در طول تاریخ اتفاق افتاده است جز به خاطر همین دو پارامتر طبیعی “جنسیت و فردیت” که از حالت نرمال خود خارج شده، نبوده است. در عرفان ایرانی از این دو پارامتر به عنوان «خشم و شهوت» نام برده شده است، خشم برآمده از عنصر فردیت و شهوت برآمده از عنصر جنسیت. مولانا در این رابطه می فرماید:

مهر و رقت وصف انسانی بود/ خشم و شهوت وصف حیوانی بود)

پیش از شرح قضیۀ دیگ و دیگچه، بدلیل اهمیت موضوع و بخاطر رابطۀ تنگاتنگی که بین فهم این نکته و شناخت بهتر ترفندهای مسعود وجود دارد (و از آنجا که باید ابتدا این نکته را خوب فهم کنیم تا برداشت درستی از استراتژی وی داشته باشیم) گذری می کنم بر یک موضوع انسان شناسانه که مسعود انقلاب ایدئولوژیک خود را بر آن بنا نهاده بود:

بطور طبیعی در تمامی موجودات زنده «غریزه» نقش حیاتی ایفا می کند که بر دو پایۀ جنسیت (نر و ماده بودن) و فردیت (حفظ خود) بنا شده است. «جنسیت» در موجودات زنده موجب ادامۀ بقا و تولید مثل می شود که در صورت عدم وجود آن، نسل موجودات زنده منقرض خواهد شد. «فردیت» نیز در هر موجود زنده، دفاعی برای حفظ خود در مقابل خطرات است و می تواند شامل واکنش های متفاوت در برابر عوامل محیطی و خارجی باشد. اگر چنین پدیده ای در وجود موجودات زنده نباشد مرگ و میر زیاد می شود و باز هم موجب نابودی سریع حیات خواهد شد.

«غریزه» متکی بر دو پایه «جهل و جبر» است (یعنی موجودات زنده قادر به تغییر آن نیستند و بر آنها تحمیل شده است). در نقطه مقابل، پدیده ای است که در انسان «اراده» نامیده می شود و تکیه بر دو پایه «آگاهی و اختیار» دارد (کارهای انسان از روی بینش و به صورت مختارانه است). وجود «اراده» در انسان، او را قادر می سازد که برخلاف دیگر جانداران بر «غریزه» خود مسلط باشد و آنرا تحت انقیاد و کنترل خود درآورد. اما همین انسان اگر ارادۀ اش را به دست غریزه بسپارد، می تواند تبدیل به خطرناکترین موجودات شود. خطری که چنین انسانی بوجود می آورد، در تیزترین شکل، استثمار و بهره کشی از دیگر همنوعان خودش است. بدین شکل که:

الف- بُعد «فردیت»اش از این موجود، شخصیتی مستبد و دیکتاتور و جبار می سازد که دیگر انسان ها را با استفاده از زور و تزویر به بردگی می کشاند و مورد بهره کشی قرار می دهد. همانطور که در طول تاریخ مبتکر «برده داری، زمین داری، سرمایه داری» شده و انواع جنایت ها را علیه همنوعان خود روا داشته است. چنین انسانی عملاً اراده را به غریزه سپرده است.
ب- بُعد «جنسیت»اش از او آنچنان شخصیتی هرزه و شهوانی می سازد که جنس دیگر را دست دوم و تنها در حد یک کالا و اندام جنسی می بیند که باید در جهت بهره کشی جنسی و تولید مثل بکار گرفت. نمونۀ بارز و افسارگسیخته آن، تشکیل حرمسراهای متنوع توسط بسیاری از پادشاهان و قدرتمندان بوده است که امروزه هم می توان آنرا در نظام سرمایه داری به شکل سکس گروهی و تجارت و بردگی جنسی مشاهده کرد. تشکیل حرمسرا در گذشته و یا غوطه خوردن در انواع شهوترانی های نوین جمعی، طبعاً تنها توسط کسانی قابل اجرا بوده و هست که قدرت و ثروت کافی در اختیار داشته اند و نه اقشار تهیدست. در نتیجه باید گفت «فردیت افسارگسیخته» که برآیند آن «قدرت پرستی و استبداد» است، زمینه را برای تشکیل حرمسرا و بردگی های جنسی فراهم نموده است. این خصلت در دیگر اقشار مردم هم خود را به صورت تبعیض جنسی نشان می دهد. در همه این موارد، زن و مرد هرکدام به شکلی اسیر دستگاه هستند.

جنسیت و فردیت در زن و مرد به یک اندازه عمل می کند، ولی شکل آن متفاوت است. برای مثال «رقابت» منفی در بین مردان، آن روی «حسادت» زنان با یکدیگر است. و یا وجود «غیرت» (در مسائل جنسی که پدیده قتل های ناموسی را فراهم می کند) در بین مردان، زمینه ساز مسئله «ناموس» در زن است. هیچکدام از این خصلت ها در انسان منفی نیستند. زمانی ابعاد منفی به خود می گیرند که انسان اراده خود را به غریزه سپرده باشد. آن زمان است که «غیرت، ناموس، رقابت» و سایر پدیده های مشابه، نقش منفی به خود می گیرند و انسان را اسیر و برده خود می کنند. برای مثال رقابت در کارهای انسانی و پیشرفت هایی که منجر به سازندگی هرچه بیشتر جامعه می شود یک ارزش است. همانطور که داشتن غیرت و ناموس در امر وطن پرستی و حمایت از ستمدیدگان و یا زنان محروم و بی سرپرست امری کاملاً ارزشمند است.

مسعود با سوار شدن بر این واقعیت ها بود که «ایدئولوژی مخرب ذهن» خود را گام به گام به پیش می برد که در ظاهر امر، یک انقلاب در ایدئولوژی و تفکرات افراد برای رها شدن از قید و بند غرایز به نظر می آمد. اما مشکل از جایی آغاز می شد که مسعود از همین موضوع برای حفظ پایه های قدرت خود و برای تسلط بیشتر بر دیگران استفاده می کرد. بُعد مثبت قضیه این بود که هزاران زن و مرد بخواهند خود را از نابرابری جنسی، طبقاتی و اجتماعی برهانند و تکبر، قدرت پرستی و اندیشه مردسالارانه را در درون خود محو، و قلب و طینت خود را پاک کنند. اما بُعد منفی اینجا بود که مسعود رجوی با ترفندهای مختلف، امور را بگونه ای سمت و سو می داد که غرور و شخصیت تمامی افراد درهم شکسته شود و بر پرستش شخصیت خودش متمرکز گردد، و یا بحث را به شکلی هدایت کند که زنان به جای طواف شوهر، گرداگرد او بچرخش درآیند و خود را در حرمسرای او قرنطینه و مصون کنند.

پس از این توضیحات ضروری، بازمی گردم به موضوع اصلی «دیگ و دیگچه» که نشست های بند «ف» در آن، به کمال مطلوب رجوی می رسید. همانطور که گفتم تا پیش از بند «ف» بحث جنسیت و درهم شکستن آن بود. اما از این نقطه صورت مسئله تغییر می کرد و مسعود برای تثبیت هرچه بیشتر قدرت مطلقۀ خود، نیاز داشت «شخصیت» افراد را بکلی در هم بشکند تا دیگر کسی قادر نباشد در برابرش قد علم نماید. این بار نیز سخنان وی بر دستگاهی مجذوب کننده سوار می شد، یعنی رسیدن به نقطه ای که به قول خودش “عنصر مجاهد خلق” در آن زلال و بی رنگ شود و از کبر شیطانی به سوی تواضع و فروتنی جهش نماید. اما چگونه؟

مریم معتقد بود که: «هر مجاهد باید آن “منیّت” خود را در هم بشکند تا زلال و بی رنگ در وجود رهبرش حل شود. برای رسیدن به این نقطه، بایستی خود را در برابر جمع مجاهدین رسوا و روسیاه کند -تا متقابلاً- رهبر خود را در برابر مردم روسفید گرداند!».

مریم می گفت:
«پاشنه آشیل -چشم اسفندیار- هر مجاهد، آن ابهت و قداست پوشالی است که طی گذر زمان در درون خودش ساخته، و گمان می برد که از ابتدا انسانی خوب و پاک بوده و همین ویژگی او را به سمت سازمان مجاهدین کشانیده و جزئی از نیروهای رژیم نشده است. اما اینگونه نیست و همه اعضای مجاهدین، همانند بقیه مردم در فرهنگی آلوده به فساد، تباهی، سرشار از استثمار جنسی و طبقاتی رشد کرده اند، و در نتیجه در اعماق تفکر هر مجاهد، همان اندیشه ای حاکم است که تفاوتی با اندیشه خمینی ندارد. پس، تک تک مجاهدین به این دستگاه آلوده بوده اند و وجود سازمان و در رأس آن مسعود رجوی موجب شده که افراد با ورود به مناسبات سازمان مجاهدین، به همان نسبت از فردیت و خودپرستی فاصله بگیرند و (به نسبت نزدیکی و حل شدگی شان در درون رهبری) زلال و پاک شوند. و اینک در بند «ف»، هرمجاهد می بایست برای اثبات پاکی مسعود رجوی به عنوان رهبر عقیدتی اش، نقاط سیاه زندگی خود را در حضور دیگران مطرح و با روسیاه کردن خودش در برابر جمع، از تمامی آلودگیهای دستگاه جنسیت و فردیت جدا گردد و با رهبر خود یگانه شود».

(توضیح: از دید مریم رجوی، آیت الله خمینی الگوی کبر و آقای بنی صدر نمونۀ بارز خودخواهی بودند).
اولین نشست دیگ و دیگچه در کشاکش جشنهای نوروز سال 1375 و مدتی بعد از نشست های حوض کلید خورد. یعنی حتی فرصت داده نشد تا جشن نوروز به پایان برسد. بعد از گذر از نشست های سرکوب حوض، این اولین بار بود که با بیشترین تلاش، امکانات فراوانی برای سرگرمی نوروز از جمله ایجاد بازارچه، تونل وحشت و دیگر امکانات تفریحی مثل خیمه شب بازی عروسکی، مهیا شده بود. در فاصلۀ این دو نشست (حوض تا دیگ)، رخدادهای دیگری نیز در مراکز فرماندهی سه گانه به وقوع می پیوست که پس لرزه های نشست حوض به حساب می آمد. مسعود در همان نشست حوض، دستورالعمل لازم را به فرماندهان ستادها داده بود که «رخت چرک های» خود را برای وی نیاورند و خودشان در مراکز و ستادها با برگزاری نشست جمعی، حلقه های ضعیف را مورد حسابرسی و سرکوب قرار دهند.
با توجه به جمله بالا، برخی از نفرات که مشکلات تشکیلاتی داشتند و همچنان حاضر به پذیرش فشار نبودند، سوژه نشست های «ستادها و مراکز» شدند و در میان جمع حاضر در آن نقاط زیر ضرب رفتند. از آنجا که مسعود در نشست حوض با توپ و تشر و ابزاری چون مشت آهنین و زندان ابوغریب وارد شده بود و در نفرات ترس و دلهره انداخته بود، تمامی افراد در یک ترس و نگرانی قرار داشتند که مبادا اگر بخشی از حمله و هجوم به سوژه نباشند، چندی بعد خودشان هم زیر ضرب بروند. لذا برای فرار از عواقب بعدی، خود را همسو با خواست مسعود جلوه می دادند و هرکجا فردی سوژه می شد، در تهاجم به او فروگذار نمی کردند. البته مسعود این ایده را در اذهان انداخته بود که تهاجم به سوژه، در واقع کمک به خود فرد است حتی اگر با فحاشی و کتک زدن همراه باشد. در چنین شرایطی، سوژه در میان دهها و گاه صدها نفر از همرزمان خود، به مدت چندین ساعت تحت فشارهای شدید روحی ناشی از «موعظه، توهین و تهدید» قرار می گرفت تا زمانی که درهم شکسته شود و از گذشتۀ خودش ابراز پشیمانی کند و بپذیرد که مضر به حال سازمان و رهبری اش بوده است و آنگاه تعهد می داد که پا بپای رهبری اش در انقلاب حضور داشته باشد و خود را به مریم بسپارد!… در چنین وضعیتی بود که سوژه از فشارهای روحی و هجمۀ گروهی خلاص می شد و به سر کار خود بازمی گشت. نگارنده خود شاهد دو نمونه از این برخوردها تا قبل از آغاز نشست های دیگ در مرکز 12 بودم. برای فرماندهان رده بالاتر تلاش می شد این کار با کمیت پایین و کیفیت بالاتر مسئولین انجام گیرد که باز نگارنده شاهد مواردی از آن بودم.

(شرح مختصر: سوژه ها در محلی مثل آسایشگاه می نشستند و دهها نفر پیرامون وی جمع می شدند و ابتدا با نصیحت از او درخواست می کردند تا به آنچه تشکیلات از او می خواهد تن در دهد و حرف شنوی کامل داشته باشد و به اصطلاح در مشت رهبری قرار بگیرد. در صورتی که سوژه استقامت به خرج می داد و یا سخنی بر زبان نمی آورد، کم کم افراد موجود به او هجوم می آوردند و از برخوردهای خشن تر استفاده می کردند. یعنی هرکس تلاش می کرد او را متهم به خمینی گرایی و شخم زدن تشکیلات نماید. در جریان این شکنجه های گروهی از واژه هایی استفاده می شد که تا پیش از آن کسی در مناسبات مجاهدین بکار نمی برد. واژه هایی چون: «کثافت، پفیوز، نامرد، آشغال، پاسدار، بسیجی، خونخوار، مفتخور و نمونه هایی مشابه». آنگاه به وی گفته می شد: «نمی گذاریم توی دهان خمینی بیفتی… اجازه نمی دهیم به رهبری خیانت کنی…». حداقل سه ساعت طول می کشید تا فرد در برابر این هجوم نابرابر و خرد کننده متزلزل شود و برای نجات خود از وضعیت نابسامان روحی، بگوید که انقلاب کرده و از این پس تابع جمع خواهد بود و می خواهد در مناسبات با رهبری باشد…)

درست در گیر و دار آماده سازی «نوروز تا سیزده بدر» نشست های اصلی دیگ کلید خورد. اینکار از رده های بالای تشکیلات آغاز و بعد به رده های پایین در حد معاون بخش رسید. معمولاً در رده های عضو به پایین فشارها به مراتب کمتر بود. واژۀ «دیگ و دیگچه» را برای اولین بار مسعود در سال 1374 و در نشست «حوض» بکار گرفت. علت این نامگذاری، تداعی جوشیدن آب و روغن در درون دیگ بود. از نظر وی، نشست های انتقادی «به مثابه دیگی است که در آن سوژه از فرط شرمساری –بخاطر اعتراف و اقرار در برابر دیگران، و همچنین توهین هایی که می شنود-، سرخ می شود و به غلیان در می آید». به همین خاطر به آن لقب دیگ داد و نشست های کوچکتر را دیگچه نامید. در این نشست ها، مسئول جلسه (بطور عام رئیس ستاد یا فرماندۀ کل آن بخش) سوژه ها را در حضور دیگران مورد نقد از عملکردهای گذشته قرار می داد و از آنان می خواست تا علت ایرادگیری، اذیت کردن، بهانه جویی و یا حتی سست شدن در امر مبارزه (که در برخی تا مرز درخواست جدایی هم رسیده بود) را در خود پیدا کنند و برای جمع حاضر در نشست شرح دهند. سوژه ابتدا شرح مختصری از گذشته های خود که برای نمونه در درون خانواده، مدرسه و یا جامعه چگونه بوده، ارائه می داد و به برخی از فکتهای غیرجدی بودن و هرزگی و دیگر مفاسد احتمالی اشاره می کرد تا چنین بنمایاند که قبل از ورود به مناسبات مجاهدین وضعیت خراب و فاسدی داشته است.

فکتهای مورد اشاره چیزی نبود که در جامعه جرم بوده باشد بلکه شامل رفتارهایی می شد که عموماً جوانان در هر جامعه ای از خود بروز می دهند. برای نمونه یکی از سوژه ها می گفت: «من در نوجوانی از روستا به تهران رفتم و در آنجا مشغول تحصیل شدم. آن زمان در دست گرفتن کیف سامسونت جلوی دخترها باکلاس بود و من نیز همین کار را انجام می دادم تا دخترها را مجذوب خودم کنم!»… فرد دیگر اشاره داشت به ریزش شدید موهایش در دوران تحصیل، و می گفت: «برای اینکار تمامی پولهای خودم را خرج می کردم تا جلوی دختران شرمسار نباشم!»… سوژه دیگر می گفت: «پس از طلاق از همسرم باز هم به یاد او می افتادم و این مرا خیلی آزار می داد و در کارهایم تأثیر می گذاشت» (افراد ناچار بودند از همسر سابق به عنوان «استفراغ خشک شده» یاد کنند چون بکاربردن واژه همسر سابق نیز زشت و ناپسند به حساب می آمد).
در حین تعریف و اقرار سوژه، مسئول نشست تلاش می کرد گفته های او را طوری کانالیزه کند که در نهایت به مسائل جنسی و عاشقانه برسد. در این رابطه اعضای دیگر نشست نیز مواضع خود را با بکارگیری واژه هایی شدید و گاه توهین آمیز بیان می کردند تا او را وادار کنند حرفهایی بزند که خودش مایل به بیان آن نبود و یا هرگز با چنین نیتی آن کار را انجام نداده بود. برای زنان مجاهد نیز نشست مشابه در ستادهای خودشان برگزار می شد. آنها نیز باید هرزگی، ضعیفگی، فساد و بی مقدار بودن خود در جامعه را به یاد آورند و اقرار کنند به اینکه سازمان مجاهدین به رهبری مسعود آنان را از باتلاق و گنداب نجات داده و هویت بخشیده است وگرنه به خودی خود هیچ ارزشی نداشته اند…

نشست برای هر فرد ساعتها طول می کشید و سوژه زیر فشارهای روحی ناشی از هجوم دهها تن که با انواع کلمات توهین آمیز صورت می گرفت، تسلیم می شد و تلاش می کرد ولو به دروغ یک فکت را تولید و یا بزرگنمایی کند و آنگاه اقرار کند که بهانه جویی ها، ایرادگیری ها، کم کاریها، سستی ها و انتقادهایش به سازمان ناشی از گرایش وی به مسائل و افکار جنسی بوده است. به زبان ساده تر، وادار می شد اقرار کند به خاطر نیازهای جنسی، عاطفی و تمایلاتی که نسبت به زن داشته، به آزار و اذیت سازمان و رهبری بپردازد. به این شکل (و از آنجا که سوژه به دوران جوانی خود اشاره می کرد)، نشان می داد که به ذات خود آدم هرزه، هزل و غیرجدی بوده ولی رجوی به او هویت انسانی و معنوی بخشیده است و هرگونه ایراد و انتقاد تشکیلاتی و استراتژیکی به سازمان داشته، ناشی از ول شدگی در مسائل جنسی و عدم پرداخت بهای کافی برای انتقال تناقضات خود به مسئولین بوده است…
در این شکنجه گاه، سوژه چهرۀ زشتی از خود بروز می داد تا شخصیت اش در هم بشکند و فردیت اش خرد شود و در میان جمع روسیاه گردد اما در نقطه مقابل رهبرش روسفید گردد. چنین فردی تا مدتها قادر نبود جلوی جمع کوچکترین حالتی ناشی از سست بودن، ضعف، ایرادگیری، انتقادات تشکیلاتی و پرخاش به مسئول را به نمایش بگذارد چون: اولاً خودش اقرار کرده بود تمامی این حالت ها ناشی از مسائل جنسی است، ثانیاً از آنچه گفته بود احساس شرم می کرد، ثالثاً می ترسید مجدداً سوژه شود و مورد هجوم بدتر از آن قرار گیرد. این بود خلاصه ای از نشست های دیگ و دیگچه که رجوی به زعم خود برای شکستن فردیت و زلال شدن نیروهایش برگزار می کرد.

همانطور که شرح دادم، گفته های رجوی بر واقعیت ها سوار می شد اما سیاستی که دنبال می کرد با گفته هایش همخوانی نداشت. در واقع وی می خواست شخصیت، غرور و استقامت افراد را در هم بشکند تا دیگر کسی در برابرش قد علم نکند. این نکته مهم را با ذکر یک مثال بیولوژیکی بیان می کنم:
بدن یک انسان را در نظر بگیرید که سیستمهای ایمنی آن سالم است و براحتی می تواند در برابر هجوم انواع میکروب ها از خود دفاع کند. کافی است دستگاه ایمنی بدن دچار کوچکترین خللی شود تا میکروب ها و ویروس های مختلف از همان نقطه نفوذ کنند و مقاومت شخص را در هم بشکنند و او را دچار بیماری سازند. فردیت هر شخص، نقطه مقاوم بدن در برابر پذیرش اجباراتی است که از بیرون به فرد تحمیل می شود. تا زمانی که شخص دارای این «غرور و منیّت» باشد در برابر زور و اجبار مقاومت می کند اما اگر کسی غرور و فردیت خود را از دست بدهد براحتی افسار اراده اش را به دست دیگران خواهد سپرد. مسعود رجوی با درهم شکستن فردیت و غرور افراد، چنین کاری را انجام می داد. یعنی فرد را در برابر جمع آنچنان درهم می شکست که برایش غرور و مقاومتی باقی نماند. از همان لحظه می توانست خواسته های خود را بدون کمترین مقاومت به او تحمیل کند و وی را به هر سمتی که می خواهد بکشاند. وی چنین عملی را «تهی شدن از خود و زلال شدن» معنا می کرد، اما در واقع متدولوژی مخرب ذهن را بکار می گرفت تا از انسانی مقاوم -در برابر خودش- موجودی بسازد که از خود هیچ اراده ای ندارد و ذهن او آماده پذیرش چیزهایی است که به او می خوراند.

تا پیش از این دوران، تک تک اعضای مجاهدین به مسئولین خود با دیده ای عاشقانه و سرشار از دوستی و محبت نگاه می کردند و این برای مسعود یک خطر به حساب می آمد که با این حرکت توانست چهره هایی «شیطانی، پلید و غیرقابل اعتماد» از دیگران –بخصوص مسئولین- بسازد تا تقدیس شدنی نباشند. و در نقطه مقابل، چنین تلقین نمود که خودش در مقام رهبری توانسته افراد هرز و هزل جامعه را به دستگاهی توحیدی بکشاند و در زیر چتر رهبری خود پاک و عاری از گناه نماید. نتیجه این می شد که اعضای مجاهدین تصور کنند هر فرد برای پاک ماندن باید همیشه به وی متوسل شود، در غیر این صورت یک گام آن طرفتر دوباره فساد و هرزگی در انتظارشان خواهد بود.
مجموعه نشستهای دیگ چند ماهی به صورت مقطع ادامه داشت و آنگاه از حجم آن کم شد ولی اگر سوژه ای یافت می شد برای همان شخص یک دیگچه برگزار می گردید.

ادامه دارد….

حامد صرافپور

خروج از نسخه موبایل