خاطرات سعید ناصری – قسمت دوم

از شکنجه فیزیکی و روحی تا فرار از قلعه الموت رجوی

خاطرات سعید ناصری – قسمت اول

همانطور که در مقاله قبلی اشاره کردم به اینکه تشکیلات رجوی مرا به بازداشتگاه بردند در این مدت یک نفر از سران شکنجه گر دم درب بازداشتگاه نگهبانی مرا می داد که فرار نکنم. در این مدت یک غذای بخور و نمیری همراه با فحش به من می دادند و ماکزیمم مرا زیر فشار روحی گذاشته بودند.

ما تو را خواهیم کشت یا اینکه بایستی به درون تشکیلات برگردی

بعد از چند روزی در این وضعیت بودم که مجدد مرا فرا خواندند به ستاد فرماندهی که در آنجا شیطان بزرگ کاظم ابریشمچی گور به گور شده و چند تن از مسئولین شیطانی زنهای فرقه آنجا بودند همراه با مسئول تشکیلاتی من به اسم سعید چاوشی. جلسه با شکنجه گر خوب شروع شد: آنها در ابتدا تلاش می کردند با شگرد چرب زبانی خودشان و آموخته از رجوی مرا دلداری داده و به تشکیلات خودشان برگردانند.

تمام صحبتهایی که می کردند کاملا تکراری بود و گوش من از این حرفها پر شده بود. دیگر حرفهایی که میزدند خریداری نداشت. خلاصه هر کاری که می کردند من زیر بار نمی رفتم . آنها به خوبی فهمیده بودند که من زیر فشار تشکیلات نمی روم . شروع کردند لجن پراکنی و فحش های رکیک دادن و اهرم فشار و زور را به من تحمیل کردند و کار به جایی رسید که زنهای فرقه که از مسئولین بودند گفتند که هیچ کسی از این داستان خبری ندارد و هیچ خبری به بیرون درج نخواهد کرد.

ما تو را خواهیم کشت یا اینکه بایستی به درون تشکیلات برگردی و مستمر تاکید می کردند دو راه کار بیشتر نداری یا تشکیلات یا مردن. در این لحظات که دستم به هیچ جایی بند نبود انگاری دنیا روی سرم خراب شد و تمام امیدهایی که داشتم از دست رفت و در این لحظات یاد دوستانم افتادم که آنها هم مخالف تشکیلات ننگین فرقه بودند و سر به نیست شده بودند و اثری ازشان نبود. دوستانی مثل شهرام و حسین و خیلی نفرات دیگر .

من این بار مجبور بودم که مجدد تمام قوانین تشکیلات و قوانین جدیدی که برایم گذاشته بودند قبول بکنمو به تشکیلات برگردم .

جرقه فرار

از جمله قوانینی که برای من گذاشته بودند حق صحبت کردن با هیچ کسی را نداشتم . مستمر بایستی با مسئول تشکیلاتی که برای من مشخص کرده بودند می بودم . در حدی زیر فشار بودم چندین بار قصد خودکشی به سرم زد تا از این مشکلات رها شوم اما در خلوت خودم نقطه امیدی مجدد پیدا کردم. آن هم جرقه فرار بود فرار از جهنم رجوی فرار از تشکیلات ننگین فرقه و رسیدن به آزادی. برای همین مستمر در حال نقشه کشیدن بودم که به چه شکلی از این قلعه مخوف بایستی فرار بکنم.؟

یکی از دوستام را دیدم به اسم منوچهر که به آرامی موضوع را با اون در میان گذاشتم و گفتم قصد فرار دارم آیا با من میایی یا خیر دوستم با آغوش باز گفت اره حتما میام منم خسته شدم بایستی فرار کنیم من عزم خودم را جزم کرده بودم چند روزی گذشت مجدد دوستم را دیدم و گفتم اخر هفته فرار خواهیم کرد مسیری در حدود پنج کیلومتر دویدیم تا اینکه نگهبانهای فرقه ما را پیدا نکنند و بعد عبور از سیم خار دار قرارگاه رجوی خوب به یاد دارم تمام قرارها را گذاشته بودم با دوستم روز پنجشنبه عصر بود که تمام نفرات آماده می شدند که بروند شام بخورند.

من هم به تنهایی ورزش خودم را ادامه میدادم که بعدا بروم شام بخورم ما نیم ساعت وقت داشتیم هوا رو به تاریکی میرفت لحظاتی نگهبانی دادم و سرک کشیدم هیچ کسی در محوطه نبود فرصت را غنیمت شمردم و دوستم که پشت خاکریز منتظرم بودم با هم با سرعت قرارگاه را ترک کردیم و به دویدن ادامه دادیم که تا به سیم های خاردار دور قرارگاه اصلی رسیدیم.

آنجا با دست خالی از دیوارهای سیم خاردار بالا رفتیم که دستها و پایمان زخمی شد و لباسهایمان پاره شد لحظه ای که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد لحظه ای بود که خودم را بیرون از دیوار رجوی دیدم انگاری تازه متولد شدم هر چند که زخمی شده بودم ولی تمام دردهایی که داشتم برام شیرین بود احساس می کردم آزاد هستم و دارم طمع آزادی را می چشم بعد از طی مسافتی خودمان را به نیروهای امریکایی معرفی کردیم و بعد از ثبت مشخصات و کارهای اداری به بغداد منتقل شدیم و آنجا من شروع به کار ترجمه کردم.

تا مقداری درآمد داشته باشم و خودم را به یک کشور اروپایی برسانم که بعد از گذشت مدتی خودم را با مشقت به اروپا رسوندم و زندگی خودم را شروع کردم و از خدا شکر گزار هستم بخاطر زندگی شرفتمندانه ای که درام امیدوارم توانسته باشم مقداری از تجربه خودم را با قلم کشیده باشم تا تجربه ای باشد برای جوانهای دیگر که به دام رجوی و تشکیلاتت ننگین نیفتند من وظیفه خود می دانم که این تجربه را در اختیار همه قرار بدهم تا اینکه کسی به اشتباه راهی دیگری را انتخاب نکند و من آمادگی دارم هر کسی با هر مرام و مسلکی دارد تجربه ام را در اختیارش قرار بدهم.

سعید ناصری

خروج از نسخه موبایل