نامه علی قشقاوی به مسعود بنی صدر و پاسخ به آن

نامه علی قشقاوی به مسعود بنی صدر و پاسخ به آن
سایت مسعود بنی صدر، بیست و پنجم ژانویه 2007
سلام مسعود عزیز
با تشکر از شما دوست عزیز جواب نامه را خواندم جوابی که مانند همیشه برای من بسیار آموزنده است.
واقعیت این است که ما هر چه بیشتر از فرقه فاصله می گیریم و جذب جامعه می شویم، دید و نگاه ما نسبت به آن وسعیتر و عمیق تر میشود و به ادراک ما افزوده و چشمان ما بیناتر می شود. خصوصا تجارب دوستانی مثل شما در این مسیر با ما یار باشد.
همانطور که در نامه قبلی به مقوله عملیات جاری و نشستهای حوض که از من خواسته بودید، بپردازم، تلاش کردم تا به گوشه ای از آنچه تحت عنوان بحث های موسوم به بحث های ایدئولوژیک که در مناسبات مجاهدین جاری بود، بپردازم.
من فکر می کنم بهتر است قبل از پرداختن به نشستهای حوض و عملیات جاری ، ابتدا لازم است برای روشنتر شدن و برای نتیجه گیری بهتر بحثهای نشستهای حوض و عملیات جاری کمی به عقب تر برگردم تا بحث ها همدیگر را تکمیل کنند بخاطراینکه که این نامه ها را دیگران، کسانی که از این مقولات آشنایی ندارند، می خوانند، برای دریافت جان کلام دچار مشکل نشوند.
همانطور که می دانید انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین دارای بندهای مختلف بودند و هر بندی خود داستانی جدا گانه. اما من خلاصه ای از یک بند قبل از نشستهای حوض و عملیات جاری را بطور فشرده و خاطره وار اشاره و شروع می کنم.
ابتدای سال 1374 بود ما تازه از زندان مجاهدین به زور به مناسبات برگردانده شده بودیم. هنوز ما گیج داستان زندان و همه مسائلی که بر ما گذشت بسر می بردیم که مسئولین گفتند: خواهر مریم یک نوار فرستاده که همه ما باید آن را با دقت نگاه کنیم و از آن باید گزارش تهیه کنیم ما نواری را از طرف مریم رجوی که خود در آن زمان در فرانسه بود، فرستاده بود را دیدیم. محتوای آن نوار مربوط به نشستهای بود که گویا در عید 74 در پی نشستهای مریم رجوی در رابطه با شکاندن فردیت همان بند ف انقلاب ایدئولوژیک در اورسورواز فرانسه ضبط شده بود. این نوار برای تمام نفرات سازمان در تمام لایه ها با تاکید خاص به نمایش گذاشته شد.
مریم در این نوار بطور جد اما زیرکانه بیندگان نوار را مخاطب قرار می داد و تاکید می کرد که سازمان وارد سرفصل مهمی از مبارزه شده است و ادامه داد: سازمان بدلیل پیچیدگی دوران مبارزه مجبور است وارد بند جدیدی بنام بند ف شود.(که بعد ها بند ف اسم دیگ را هم به خود گرفت) او در این نوار توضیحات زیادی در رابطه با اینکه تمام انقلابیون و اپوزیسیونها به دلیل نداشتن این انقلاب درونی ناامید و شکست خوردند و پی زندگی عادی خود رفتند، داد. و گفت: آلان هر کسی که می خواهد افتخار مبارزه را با خود حمل کند، و نان مجاهد بودن را بخورد، فقط با ورود به این بحث می تواند آنچه که می خواهد باشد… و اضافه کرد که یک طرف مقاومت است یک طرف رژیم. او تاکید کرد برای وارد شدن به این بند باید انتخاب خودتان را بکنید بنابراین همه تان بروید فکرهاتان را بکنید یا سازمان را انتخاب کنید یا رژیم را. تاکید می کرد میان این دو قطب هیچ چیزی جز دریای از خون وجود ندارد. مریم گفته بود هر کسی در این سرفصل سازمان را انتخاب نکند، خیانت به 120 هزار خون کرده است. او گفت: هر کسی که سازمان را انتخاب نکند و خمینی را انتخاب کند، آن فرد پاسدار است و با پاسدار باید مثل پاسدار برخورد کرد.
در همین زمان مسئولین سازمان هم بطور بی سابقه تحت تاثیر جوی که را ه افتاده بود، جو سازی می کردند. جوسازی برای دیدن این نوار و نوشتن گزارش برای آن در حدی بود که انگار با دیدن این نوار و نوشتن چند خط گزارش، سازمان به هر آن چه که از مبارزه میخواست دست رسی پیدا میکند. فضا چنین فضایی بود.
بعد از دیدن نوار و توضیحاتی که مسئولین مبنی بر با اهمیت بودن نوارها داشتند، نشستهای زنجیره ای در یگانها شروع شد. مدتی در این نشستها نفرات از تناقضات بندهای قبلی انقلاب و آن چیزهای که در ذهنشان نسبت به انقلاب و خاطرات تلخ و شیرین از گذشته دورانی زندگی عادی و هرآنچه که یک انسان می تواند داشته باشد را می باید به صورت استادانه به انقلاب ایدئولوژیگ مجاهدین و خصوصا به بند های آن مرتبط می کرد تا وانمود کند که او هم در مسیر گدازان انقلاب درونی مجاهدین می باشد و به قول سازمان از نقطه سیاه های خود را می گفتند، ادامه پیدا کرد. در این نشستها دقیقا پیدا بود که مسئولین برای پیشبرد این خطوط ایدئولوژیک و نشستها خیلی ناشی هستند و حتی خودشان هم، چنان غافلگیر شدند که اصلا نمی فهمیدند که چطور باید نشستها را جمع و جور و هدایت کرد و افراد زیادی در این ایام مسئله دار شدند و در آستانه اعلام جدایی قرار گرفته بودند. چون بطور واقعی بعضی از نفرات در نشستها به سیم آخر زده بودند و جسارت پیدا کردند و می گفتند: اگر ما فردیت نداشته باشیم فرقی با حیوان نداریم. البته در آن نشستها جواب به این نوع حرفها، سرکوب سریع بود که دیگران جرات نکنند دیگر از این جور حرف ها بزنند و یا اعتراضی به این آموزش ایدئولوژیک تشکیلاتی داشته باشند.
دو ماه این نشست ها به این شکل ادامه پیدا کرد بعد از آن ناگهان تا اطلاع ثانوی بطور موقت نشست ها تعطیل شد.
در همین اثناء به نشست رجوی در قرارگاه باقر زاده فرا خواننده شدیم. در این نشست، رجوی از بند ف سخن ها گفت. او گفت ما می خواهیم فردیت منفی شما را بشکنیم نه اینکه فردیت مثبت شما را. او ادامه داد: انسان باید فردیت داشته باشد نه فردیت خمینی بلکه فردیت مریمی باید داشته باشد او حتی برای برگرداندن نفرات مسئله دار تا آنجا بیش رفت که از تمام کتابها و اسلام و… آیه و نشانه آورد که اساسا انسان باید فردیت داشته باشد ولی فردیتی که مریم میگوید داشته باشد او در آن روز بروی تابلو کلمه خود را نوشت و دور آن را خط قرمز کشید گفت ما خواهیم شما را از توی خود بیرون بیاوریم تا دور ور خودتان را بهتر ببینید.(هر چند که شخصا تجربه کردم هیچ کس از خود بیرون نیامد بلکه بیشتر با شنیدن این بحث ها در خود فرو رفت) او گفت: نفرات چه مسئولین و چه تک تک نفرات حاضر در نشستهای یگانها باید دقت کنند وقتی که کسی از نقطه سیاه های خود می گوید، دقت کنند که چه جاهای فرد داره تلاش می کنه با عنوان کردن نقطه سیاه ها عملا از بحث واقعی فرار می کند و یا به پای خورد کردن عنضر خود یعنی ف که همان آن روی سکه ج (جنسیت) است، صداقت دارد. اما جالب این جا بود که در درجه اول خود مسئولین ابتدا پای این بحث نمی آمدند این را رجوی کاملا فهمیده بود. و این نکته را هم دائما رجوی در نشستها تکرار می کرد مثلا می گفت اگر شما مسئولین در این بحث خوب وارد بشوید، لایه های پائین تر راحتر وارد این بحث خواهند شد. اشکال کار از شماست که بحث را می خواهید دور بزنید و یا می خواهید از آن سر بپرید و نمی خواهید از دل آتش آن عبور کنید.
رجوی هم می خواست به همه بفهماند که این بحث هستی و نیستی سازمان است و هم می خواست بگویئد بدلیل ماهیت این نشست و گره خوردن این نشست با بحثها و بند های قبلی انقلاب کسی قادر نیست از این بحث فرار کند و باید هرآنچه که وابستگی و یا هر آن چه که دارد و یا هر آنچه را به سازمان نداده است و از سازمان مخفی کرده بود را باید بدهد. در وسط های نشست، ناگهان رجوی به جمع گفت: بزارید راحتان کنم که اصلا بحث بر سر چیست. او گفت: در یک کلام خواهر مریم شما فتح کرد انقلاب ایدئولوژیک فتح الافتوح کرد هیج کس دیگر قادر به فرار از این بند نیست تمام مشکل ما هیمن بود. فردیت مانع و قفل ما بود که ما این قفل را با شکاندن فردیت خودمان آن را می شکانیم و مریم را به تهران میبریم. رجوی با جدیت تمام اصرار می کرد که اگر تک تک نفرات از بند ف عبور نکنند، سرنگونی خبری نیست.
رجوی گفت: موانع هر مجاهد باید در این نشستهای ف بطور دقیق شناسایی شود و سپس خوب هدف گیری بشود و کاملا با آتش باری سنگین توسط جمع بمباران شود طوری که آن خود قبلی هیچ باقی نماند و پودر شود. رجوی در ادامه صحبت های خود هنوز از پودر و نابود شدن اسکان صحبت می کرد. اسکانی که سالها بود دیگر خبری از آن نبود. می گفت ای برادران و خواهران در این بند اسکان(فکر خانه و خانواده) را باید به آتش کشید. واقعا هم در نشستها چنین فضای حاکم شده بود. طوری که بعضا خودشان می گفتند مانند قیامت شد.
بعد از نشستهای رجوی و برگشت به یگانها افرادی هم بودند که تحت تاثیرات این نشست در نشستهای یگان بلند می شدند و به دیگران بی رحمانه تاخت و تاز می کردند و خودشان را چنان سرحال نشان می دادند که وانمود می کردند با فهم این بحث ها انرژی بیکرانی از آنها آزاد شده است و نزدیک به صدرصد انرژی آزاد کردند. مسئولین هم برای پیش برد این خط، از این شور و فطورها برای وارد کردن نفرات بیشتر در این بحث استقبال می کردند و طبق معمول به چنین شور و فطورهای دامن میزدند.
نفرات سازمان در اشرف سالیان سال مانده بودند اکثرا به لحاظ روحی میزان نبودند و همه با انبوهی تناقض و حرفهای در دل مانده استعداد این را داشتند که به بهانه های مختلف خودشان را خالی کنند. در نشست ها مسئول نشست با حیله تمام آنها را به جان همدیگر می انداخت و بر سر کله یکدیگر میزدند. چون شاخص در نشستهای ف داد و بی داد بیشتر و هتک حرمت بیشتر بر دیگران بود. و شاخص این بود که تا جایی که فرد از پا در نیامده او را پوست کلفت می نامیدند. مسئول نشست دقیقا هوشیار بود که نفرات بیشتر را برای حمله و هجوم بیشتر آنها را تحریک کند تا فرد بطور واقعی خورد شود و تا خورد شدن و شکستگی را در صورتش نمی یافتند، دست بردار نبودند. نشستها توسط مسئول یگانها که معمولا زن بودند برگزار می شد.
مجددا بعد از مدتی که نشستها ادامه پیدا کرد، مریم نوار دیگری بنام ارزش ها را از فرانسه برای ما فرستاد که در آن نوار تاکید کرد: ما فققط 20 درصد انرژی خودمان را برای مبارزه بکار برده ایم 80 درصد آن را فقط صرف انقلاب ایدئولوژیک کردیم و تاکید می کرد: ما تا انقلاب نکردیم، نمی توانیم پاسخ مردم را در داخل کشور بدهیم مریم گفته بود که گیریم همین فردا حکومت را بگیریم آیا خودتان چیزی جدیدی دارید یا اینکه همه ناخالصی ها را برای مردم می خواهیم ببریم؟ در آن نوار صدای ضبط شده افرادی را برای جمع پخش کردند از این که این نفرات سابق سازمان بودند و آلان بر علیه سازمان فعال هستند. دائما از این طروق به نفرات منتقد تهدید می کردند که تنها راه باقی ماندن و نفس کشیدن، ماندن در سازمان است و لاغیر. بنابراین به نفرات می فهماند که راهی جز پذیرش بند ف وجود ندارد.
در پی نشستهای مستمر بند ف اکثز نفرات سازمان به این خیال بودند که گویا بندهای انقلاب تمام شده است و بند ف آخرین بند های انقلاب است و فکر می کردند هر کسی از این بند عبور کند، گویا یک انقلاب کرده صدرصدی است. این توهم در اکثر افراد ایجاد شده بود و حتی خود رجوی که طراح این انقلاب ایدئولوژی بود، هم واقعا این جوری فکر می کرد. اما رجوی در عمل پی به این برده بود که بندف، آنی نبود که محاسبه آن را در ذهن کوچک خود بدون در نظر گرفتن پیچیدگی های انسان کرده بود. از آنجای که او پی به این موضوع برده بود، به فکر چاره برای تداوم بندهای انقلاب افتاده بود. طبق معمول بر حسب تجربه هر بندی از انقلاب درونی مجاهدین بعد از مدتی کارآیی خود را کاملا از دست می داد و واژه ها برای بکارگیری آن در نشستها بیش از اندازه تکراری میشد و دل را می زد و کاملا لوث میشد و دیگر دینامیزم لازم، به این معنا که دیگر آدم حتی حس کنجکاوی برای آن را از دست می داد.
خلاصه سازمان با صرف انرژی بسیار زیاد در آن بیابانهای عراق و هلاک کردن همدیگر تحت عنوان عبور از بندف که تقریبا میتوان گفت آنقدر همدیگر را تحت نام این بند بد و بیرا، کتک کاری ، هتک و حرمت کرده بودند که بعضا حتی نفرات خودشان در محفل های یواشکی به همدیگر می گفتند مجاهدین دیگر نیازی به دشمن ندارند بلکه خودشان، خودشان را مستهلگ میکنند.
دقیقا بعد از 10 ماه بر سر و کله همدیگر زدن رجوی به نتیجه مطلوب از این همه بحث به دست نیاورد و به فکر چاره افتاد.
چون هدف انقلاب در واقع امر، این نبود که نفرات را سر گرم کند. هر چند که در مسیر خود به یک سرگرم کننده خوب برای نفراتی که در بیابانهای عراق سرگردان بودند، تبدیل شد. (هدف از بحث های انقلاب درونی را در ادامه خواهم گفت)
اینجا بود که به نشست دیگری در بغداد محل برگزاری اجلاس شورای ملی مجاهدین که مدت 15 روز ادامه داشت، فرا خوانده شدیم.
وارد نشست حوض شدیم که هنوز اسم این نشست حوض نام گذاری نشده بود.
ادامه دارد و ادامه آن را در نامه بعدی برای شما ارسال خواهم کرد.
مسعود عزیز
تا اینجا دوست دارم نظر شما را در رابطه با انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین و اساسا چه عاملی باعث این توانمندی در رهبران سازمان میشد که هیچ گونه توجه ای به حریم و مرزهای انسانی نداشته باشند و بی باکانه از آن عبور کنند، بدانم؟ اگر این سئوال را از دیگران بپرسم، شاید در یک کلام بگویند بخاطر دست یابی به قدرت. ولی من فکر می کنم با توجه به توانمندی که در نوشتار شما می یابم، شما پاسخ رسایی برای این سئوال دارید.
قربان شما
علی
* * *
علي عزيز: با سلام و تشکر فراوان بخاطر نامه دردناک و در عين حال مملو از تجارب غني تو از انقلاب ايدئولوژيک مجاهدين.
دوست عزيز نامه تو را خواندم و با هر کلمه ی آن به ياد دوران پر از درد به اصطلاح انقلاب اپدئولوژيک مجاهدين افتادم. دوراني که مرگ و درد جسمي ميتوانستند بزرگترين مرحم برای شکنجه رواني ای باشند که روزانه بر ما اعمال ميشد. بي صبرانه منتظر دنباله داستان تو هستم، چرا که عليرغم مشارکت اين داستان درد، بين همه ما جداشدگان، هر داستاني بالا و پائين خاص و بيان ويژه خود را دارد و ميتواند آموزه ای متفاوت از آموزه ديگران را بهمراه داشته باشد.
از اينکه به من لطف داری و فکر مي کني که من ميتوانم به عمق فکری رهبران فرقه نفوذ کرده و پاسخي برای سئوال تو و هزاران قرباني ديگر فرقه داشته باشم، بسيار متشکرم. اما قبل از آنکه آنرا نشانگر واقعيت و حقيقت گفته تو بدانم، متاسفانه آنرا بدور از واقعيت دانسته و تنها نشاني ميدانم از دوستي و محبت فردی تو در حق خود. من فکر نميکنم که فکرم و قلمم بهيج عنوان بيانگر آنچيزی باشد که بر ما گذشت و يا پاسخگوی چرای ذهن تو و من باشد. يکي از نشانه های بارز اين ضعف قلم را ميتواني در حجم کتاب خاطراتم ببيني که به نزديک دو هزار صفحه ميرسيد. اگر قلمم قوی بود و فکرم توانمند، مسلما ميتوانستم داستان زندگي تو و من و ما را در حجمي کمتر عرضه کرده و ديگران را به قضاوت بطلبم.
وقتي ضعف است، انسان دائم ميگويد و هر چه ميگويد، احساس ميکند کافي نيست و هنوز واقعيت بيان نشده و لازم است که بيشتر و دقيقتر گفته شود تا که ديگران بتوانند تجربه نديده را ديده، درد نچشيده را لمس کرده و بد و خوب آنرا با پوست و روح خود احساس نمايند.
گاه از نداشتن توان بعضي از نويسندگان و سازندگان فيلم حسرت خورده و آرزو ميکنم کاش در ميان ما جدا شدگان کسي بود با آن قدرت و مهارت و ميتوانست با نشان دادن فيلمي يکي دو ساعته آن صحنه ها را به تصوير کشيده، تا که درد ما آموزه ای شود برای اين نسل و نسلهای آينده. چندی قبل فيلمي ديدم از قضا به زبان آلماني که شايد تو هم با آن زبان آشنا باشي و بتواني آنرا خريده و ببيني. اسم فيلم NAPOLA است به کارگرداني Dennis Gansel. ناپولا اسم مدرسه ای بوده است که در آن جوانان آلماني در دوران هيتلر آموزش ميديدند تا مريد هيتلر شده و فدائي وی. در اين مدرسه افراد وادار ميشده اند که بسخت ترين کارها تن داده و بلحاظ جسمي به اوج توانمندی برسند. اما نکته مهم آموزه های روحي اين جوانان بوده که ميبايست به هيچکس و هيچ چيز جز هيتلر علاقه مند و وفادار نباشند. در فيلم صحنه ايست که در آن جواني مجبور ميشود ياد بگيرد که ترحم انساني نداشته باشد، در صحنه بعدی در مسابقه بوکس مجبور ميشود دوست خود را برای خوش آيند مسئولين مدرسه به قصد کشت بزند. ديدن تحقير شخصيت فردی افراد و تشويق بيرحمي بين دانشجويان، نداشتن هيچ عاطفه انساني مگر در قبال رهبری، دائم مرا به ياد خاطرات دوران بودن با سازمان ميانداخت. بخصوص سه نفر که در فيلم بطور نمونه نتوانستند خود را به معيارهای اين مدرسه منطبق سازند، اولي مجبور به خودکشي از طريق غرق کردن خود شد. دومي کشتن خود با شرکت در عمليات انتحاری ، و سومي مجبور به ترک مدرسه با خفت و خواری و با مارک بريدگي.
چرائي که در ذهن تو و من هست ميتواند در ذهن همه کساني باشد که اين فيلم را ديده اند، کما اينکه شايد در ذهن بازيگران واقعي اين داستان در دهها سال قبل بوده است. گر چه واقعيت اين فيلم چه بلحاظ زماني، مکاني، و يا ايده و انديشه سياسي و فلسفي هيچ شباهتي با داستان ما ندارد، اما نکته ای، در بطن آن و داستانهای مشابه آنست که همه آنها را بشکل عجيب و غير قابل توضيحي شبيه يکديگر ميسازد. در اين داستانها، تو و من و ما و آنها بايد خرد شويم و خاکستر تا از خاکستر خود بر خواسته و به اوج پرواز نمائيم. در اين فيلم صحبت از اين ميشود که بزودی رايش سوم جهان را خواهد گرفت و آنها برای اداره هر گوشه ای از جهان احتياج به افرادی دارند، از خود گذشته و کارآمد و قابل اطمينان، و در نتيجه بهائي که اين افراد امروز ميپردازند، بهای مقام و مسئوليتي است که در آينده ای نزديک در انتظارآنهاست. بنابراين درد کشيده شده توسط آنها و ما نه بخاطر رهبری است که بلکه بخاطر خود ماست، و خير ما و مردم در آنست!! در تمام اين داستانها بايد افراد روحي آهنين داشته باشند تا بتوانند با دشمن روبرو شده و پيروز بيرون بيايند. و اي عجب که همواره اين آهنين شدن با درد و رنج نه تنها جسمي بلکه عمدتا روحي همراه است، دردي که ناشي از روياروئي با عواطف و احساسات فردی و انساني شخص است. جائيکه بخاطر هدف و يا رهبر بايد با نزديکترينهای خود مقابله کرده و گاها نه تنها دست رد بسينه آنها و خواستشان زد، بلکه حتي آماده کشتن فيزيکي آنها نيزشد.
و همه اينها چرا و برای چه؟ کاش رهبران فرقه، تنها ديکتاتور بودند و قدرت پرست و ثروت طلب. چرا که در اينصورت مطالبه آنها از ديگران محدوديتي مادی بخود ميگرفت و ديگر به روح و روان انسانها تجاوز نميکردند. اما افسوس که رهبران ايدئولوژيک و فرقه گونه، آنان که کيش شخصيت دارند، چيزی فراتر از ماديات را طالب هستند و بهمين دليل عندالزوم حاضر به فدای مقطعي خواستهای مادی خود و حتي جان نزديکان خويش نيز ميباشند. و همين فهم آنها و مقابله و افشأ ايشان را بسي مشگل و در بسياری موارد غير ممکن ميسازد.
آيا هيچگاه از خود پرسيده ای که چرا مردم ميتوانند در مقابل وحشي ترين ديکتاتورها در نقطه ای که بجوش ميآيند ايستاده و در مقابل آنان قيام کنند، اما در مقابل رهبران ايدئولوژيک مقاومت شکل نميگيرد و حتي بعد از مرگ آنها بعضا عده ای هنوز وفادار و پرچم دار ايشان باقي ميمانند. چرا مردم آلمان در مقابل هيتلر، مردم چين در مقابل مائو و مردم شوروی در مقابل استالين، علي رغم کشته شدن ميليونها تن، قيام نکردند؟ آنها ممکن است به سکس، قدرت، و ثروت مي انديشيده و خواهان آن بوده اند، اما چيزی که ايشان را از ديکتاتورهای معمولي مثل شاه خودمان جدا ميکند، همان چيزی است که افشأ و مقاومت در مقابلشان را دشوار ميسازد، و آن رسالتي است که اين افراد بر دوش خود در قبال کل بشريت، تاريخ و تکامل ديده و آنرا به ديگران ابلاغ مينمايند. آنها گاها مسئوليت خود را فراتر از رسالت پيامبران دانسته و خويش را مامور نجات کل بشريت در طول زندگي کوتاه انساني خود دانسته، و اغلب موارد با پوش خير خواهي برای کل بشريت و بدور کردن جنگ و بي عدالتي از صحنه عالم و تاريخ برای هميشه، بزرگترين جنايات را در حق مليونها انسان بيگناه اعمال نموده اند. وقتي کسي چنين رسالتي را برای خود قائل شود، ديگر از ميان تو و من رخت بر بسته و به آسمانها پرواز ميکند و از آسمان نگريستن به زمين، تو و من و ما، ديگر انسان نيستيم، مورچه ای هستيم کارگر و يا سربازی فداکار که در صورت ضرورت ميتوانيم با اشاره ای چه بلحاظ فيزيکي و يا روحي له و نابود گرديم.
وقتي داستان حسن صباح را ميخواني ميبيني که وی به مريدان خود وعده وحدت ايران و آزادی از قيد اعراب را ميداد و بدنبال آن قيامت بشری و سعادت و عدالت برای همگان. و در مقابل وعده ای به اين عظمت چه از مريدان خود ميخواست؟ از آنها ميخواست که چون زنبور شده و با او همان رابطه ای را برقرار سازند که سربازان زنبور با ملکه کندو ميسازند. مگر اين همان خواسته رهبر مجاهدين از ما نبود که مورچه شده و به رابطه مورچگان در کندوی خود تن دهيم. يک مورچه و يا زنبور، در کندوئي بزرگ، فرديتي ندارد، خواست شخصي ای ندارد، دوست و يار و همسر و پدر و مادرندارد، عاطفه و اخلاقياتي خاص خود را ندارد که بخاطر و بدليل آنها کس و خاص باشد. مادرشان ملکه کندوست، که مگر قرار نبود همه ما دوباره از مريم متولد شويم. حرکت وجنگشان به اشارت اوست که ما هم ميبايست پای خود را بفراموشي سپرده و بر پای او راه برويم. وخواست و فکرشان، خواست و فکر منافع کندو که در خواست و فکر ملکه متجلي ميگردد، که ما هم ميبايست صفر شده و خواست و فکر او را اولي بر خواست و فکر خود نمائيم.
رهبران ايدئولوژيک و يا مرادهای فرقه ها چه ميکنند و چرا با ديکتاتورهای معمولي متفاوت هستند؟
اولاپيام اکثر آنها شعارعدالت اجتماعي و گاها استقلال و سربلندی ملت است. (کمتر اتفاق مي افتد که ايشان از سلاح دموکراسي و آزادی استفاده کنند، چرا که اين در بطن خود تناقضي را بهمراه ميآورد که امروزه مجاهدين با آن روبرو هستند. تا زمانيکه شعارهای ايشان عدالت اجتماعي، مبارزه با فقر و احقاق برابری و استقلال کشور از وابستگي به امريکا و غرب بود، آنها ميتوانستند ساختار فرقه ای خود را، بدون هيچ تناقض و تضادی با شعارهای بيرونی خود حفظ نمايند. اما چگونه ميتوان شعار آزادی و دموکراسي برای مردم عادی داد و از اعضأ خود که باصطلاح چند سر و گردن از مردم عادی جلوتر و پيچيده تر هستند خواست که همچون مورچگان اطاعت بدون چون چرا کرده، صفر شده و بجای تکيه به عقل و شعور و منطق خود بر پای ديگری راه رفته و تنها مجری اوامر رهبری شوند؟)
ثانيا بايد دشمني داشت بزرگ که نه تنها دشمن مردم خودی است بلکه دشمن انسانيت، تکامل و گاها طبيعت هم ميباشد. هر چه اين دشمن بزرگتر وانمود شود و سفاکتر، بهتر، چرا که تنها راه روياروئي با آن، سرنگوني اش است، و سرنگوني اين دشمن سفاک و قوی کار هر يلي نيست و پهلواني ميطلبد خدای گونه. در اينجا معادله ميشود:
احقاق شعارها = سرنگوني دژخيم = داشتن رهبری مطلق و بزرگ = اطاعت مطلق بقيه در اوج فداکاری و از خود گذشتگي. نکته جالب اين مجموعه معادلات اينست که اگر موفق شود، حاصل آن و ماده آن، تنها ميتواند بر بزرگي و عظمت رهبری و مطلق بودن آن بيافزايد و بسط آن به جامعه را ممکن سازد. و اگر شکست بخورد، چه شکست تاکتيکي و چه استراتژيک تنها بخش معادله که ميتواند همواره بزير سئوال کشيده شود بخش آخر آنست. يعني من و تو و ما به اندازه کافي از خود تهي نبوديم، که دستورات رهبری را بدون چون و چرا و از دست دادن يک واو اجرا نمائيم.
و ما ميمانيم که چرا نه؟ چرا نبايد من و تو و ما فدا کنيم، مال مانرا، جانمانرا، خانواده مان را، سلامتي و خوشبختي فرديمانرا، جنسيتمانرا و سرانجام فرديتمانرا؟ چرا که نه؟ آيا استقلال کشور و عدالت واقعي برای مردم، از بين رفتن فقر و بدبختي مردم ارزش آنرا ندارد که من و تو فدا شويم؟ و تو و من و ما با خود در جنگيم که آيا، آيا نميارزد که ما صفر شده و هيچ گرديم و درعوض بقيه مردم ، شايد روزی خوشبخت گردند؟ عدل برقرار شده و فقر از بين برود؟ صلح غالب شده و جنگ بميرد؟ اين سئوالي است که ما را ميازارد، فرديت را زشت و قبيح ميسازد و جنسيت را انزجار آور. و سرانجام حاضر ميشوی خود را داده که خلق را دريابي و خدا را بشناسي. و اين آنچيزی است که مبارزه با رهبر فرقه گونه را مشگل و پيچيده ميسازد و رهائي از دام آنها را در بسياری موارد غير ممکن.
در اين ميان در فرهنگ ملي و مذهبي ما هم دو ضعف بزرگ وجود دارد که فرقه های شرقي و ديکتاتورهای ايدئولوژيک به نحو احسن نسبت به آن آگاه، و از آن حداکثر استفاده را برده و ميبرند.
اشکال اول نبودن بحث فرديت بعنوان يک مقوله مثبت در فرهنگ ماست. در واقع فرديت و خود پرستي زشت ترين صفاتي است که ميتوان به يک انسان آنها را نسبت داد. در فرهنگ لغات فارسي بگرد و سعي کن معني لغت Individualism و يا معادل آن در زبانهای فرانسه و آلماني را در فرهنگ خودمان پيدا نمائي. لغتهائي که من پيدا کردم عبارت بودند از: فردگرائي، فردنگری، فرديت، و خود خواهي. همانطور که ميبيني همه آنها بار منفي دارند و در واقع معادل Selfishness و Egoism هستند که در فرهنگ لاتين دارای بار منفي ميباشند. در واقع ميتوان گفت که در فرهنگ ما بين معني اين لغات تفاوتي وجود ندارد و يا به عبارت ديگر ما معادلي برای لغت Individualism بمعني فرديت مثبت نداريم. حال بسراغ اشعار مولوی و حافظ و طاهر و.. برو و تا دلت ميخواهد اندر مزمت خود خواهي بخوان. به ضرب امثلهای عاميانه رجوع کن و باز بيشتر از قبل بخوان و ببين که چقدر ضرب المثل و شعر درباره بد خود خواهي و بزرگ بودن گذشت از خود و نداشتن خود گفته و سروده شده است. خوب در چنين فرهنگي چه کسي ميتواند در مقابل خواسته رهبران فرقه ای که خواهان مبارزه با خود خواهي هستند، ايستاده و به آنها بگويد که يکي از رموز پيشرفت غرب نسبت به شرق همين Individualism است که بکار گرفته شد و از دل آن جهانگردان، تجار، مخترعين و مکتشفين در آمد ند. فرد در مقابل جمع جايگاه خود را يافته و توانسته خواهان حق خود در مقابل حکام شده و طالب آزادی و دموکراسي گردد. در همين جا بايد بگويم که Individualism غربي هم خالي از اشکال نيست و در واقع غرب امروزه دارد با منظر منفي آن روبرو ميشود. اصل شدن فرد در مقابل جمع دارد کل ارزش و حقوق جمع را در فرهنگ غرب به زير سئوال ميکشد و بسياری از معيارهای اخلاقي را به زير سئوال ميبرد. اما به قولي نه به اين شوری شور و نه به آن بي نمکي.
مشگل دوم که آنهم شايد زائده اين ضديت با خود و خود خواهي است، پديده ديگری است که ما شرقيان را همواره دچار مصيبت کرده و ميکند. و آن نگاه به بالا و خرد و بي ارزش گرفتن پائين است. يعني ما در فرهنگ خود تمامي خيرات و برکات و همچنين مضرات و بد بختيها را مشروط به بالا و سر جامعه و کشور و امت ميکنيم. اگر بزرگي است بخاطر کوروش و داريوش و شاه عباس و نادر است و اگر بدبختي و شکست و فساد است بخاطر يزدگرد و شاه صفي و فتحعليشاه و محمد رضا شاه است. بنابراين در مقابل هرضعفي چه بايد کرد؟ بايد سر را عوض کرد و سر بهتری بجای آن گذاشت. بايد بدنبال امير کبير و مصدق گشت و از سردار سپه و علم و اقبال دوری کرد. در اين ميان مردم کجا هستند و چه نقشي در سرنوشت خود دارند؟ معلوم نيست! و ارزشي هم ندارد که به آنها فکر شود و از آنها پرسيده شود که چه ميخواهند، و يا اينکه چه بايد کرد که آنها بتوانند سرنوشت خود را در دست گرفته و منتظر معجزه از بالا نباشند. به اين ترتيب اگر تو اين دو اصل فرهنگي ما يعني زشت و قبيح و شيطاني بودن فرديت را و اصل اعتقاد به تغيير از بالا را بپذيری نود درصد راه را برای مريد فرقه شدن را رفته ای، و بقيه راه ديگر جنگ با خود و راضي کردن خود از گذشت از اين و آن بخاطر سعادت مردم است و بس. و در واقع اگر بقيه راه را نروی خود خواهي و هوس باره، که حاضری بخاطر قدری لذت دنيوی، اينهم خير و برکت را از ملت خود دريغ نمائي، در مقابل ديکتاتور و يا دشمن خارجي نه ايستاده و انتقام مردم مظلوم را از شکنجه گر ها و جنايتکاران نگيری.
خوب در چنين فرهنگي من و تو بايد فرديت نداشته باشيم از خويش خودی نداشته باشيم و چشم مان به بالا و ظهور رهبر ايدئولوژيک بوده و همه چون مورچگان بفرمان وی نفس کشيده و حرکت نمائيم.
و اما جواب چيست؟ جواب اينستکه که چه کسي وچه مرجعي به آنها و من و تو اين رسالت را داده که بخواست خود و بعقل خود دنيا را تغيير داده و آنرا به شکل دلخواه خود درآوريم؟ دنيا تنها متعلق به من و تو و رهبر ما نيست. اگر به دين و اسلام اعتقاد داريم که حتي پيامبران، تنها پيام آور بودند و آگاه کننده مردمان که آنها بفهمند و حق و مسئوليت خود را بازشناسند و برای احقاق حق خويش جنگيده و نهايتا آنرا بدست آورند (و در صورت لزوم رهبری قيام آنها، برای احقاق حقشان را بعهده بگيرند). حتي ما شيعيان که معتقد به داشتن ولي و امام مطلق و ارجع بر عقل و منطق خود هستيم، که بهمين علت از جانب بعضي از ساير مسلمين متهم به شريک قائل شدن برای خدا ميباشيم، باز امامت و ولايت مطلق در مذهب ما مشروط است، مشروط به عصمت و وصايت، يعني آن امام و رهبر مطلق بايد دارای عصمت بوده و هيچ گناهي در زندگي اش نکرده باشد و انتخاب وی بر اساس وصيت امام ماقبل او باشد که هردو اين صفات تنها در مهدی موعود جمع است و در نتيجه حتي در مذهب ما هم رسالتي با اين عنوان برای هيچ کس مفروض نميباشد. و اما اگر به مذهب و دين معتقد نبوده و طبيعتگرا باشيم که ديگر تکليف روشن است. تکامل حاصل تفاوت و تغيير وجنگ برای بقا است نه همگوني و همشکلي و اطاعت و تسليم. اگر اصالت با اطاعت بود که تکامل مسير ديگری را طي ميکرد و مثل فيلم تخيلي Starship troopers بجاي شاخه ميمونها با Individualism بيشتر، پيچيده تر و هوشمندتر از ساير شاخه های حيوانات، بيهوش ترين و بي فرديت ترين موجودات يعني مورچگان و ساير حشرات، غول پيکر شده و پرچمدار تکامل ميگرديدند.
پس پاسخ من، نه اعتقاد به بالا و نگاه به تغييرات از بالا بلکه اعتقاد به پائين، به مردم و ايمان به آنها و خواست آنهاست. اگر هم وظيفه ای بر دوش روشنفکران و آگاهان جامعه است، آن اينستکه با تمام توان خود، نا اگاهان را آگاه کرده تا حق خود را شناخته و خواهان آن شوند. فرديت و دفاع از حقوق خود، منجمله حق زندگي و حق توليد مثل، بد که نيست، لازمه تکامل هم است، که اگر نبود تکامل هنوز در حد جامدات باقي مانده و حتي اولين تک سلوليها نيز قدم به عرصه وجود نگذاشته بودند. فرديت زماني بد ميشود که فرد حق جامعه را بفراموشي سپرده و بخواهد بخاطر زياده طلبي خود هر حق ديگری را نا حق نمايد. در همين جا به ياد مثالي از مرحوم بازرگان افتادم، وی در جواب به مارکسيستها که خواهان بر افتادن مالکيت شخصي بودند چنين گفت: « زياده خوری بد است و موجب انواع و اقسام بيماری علاوه بر اصراف ميشود، اما آيا درست است ما به بهانه اينکه فرد ممکن است زياده خوار و در نتيجه فربه و بي عمل شود او را به تخت جراحي سپرده و معده اش را در آوريم؟ نه، بايد برای خوردن او حد قائل شد و نه اينکه او را از خوردن محروم نمائيم. مالکيت هم همينطور است، في نفسه نه تنها بد نيست بلکه برای حرکت جامعه، وجودش لازم هم هست، سرقت و اجحاف به حق ديگران، ثروت اندوزی زياده از حد بد است که بايد جلوی آنها گرفته شود.» بهمين ترتيب منهم ميگويم فرديت نه تنها بد نيست بلکه وجودش ضروری است نه تنها برای صيانت نفس و نسل، بلکه برای حرکت تکامل، برای پيدا شدن مخترعين، مکتشفين، و دانشمندان آينده. ( که از قضا اگر از نزديک زندگي آنها را بررسي نمائي در ميابي که اکثر آنها از فرديتي بزرگ بر خوردار بوده اند که با دست آوردهای انسانهای معمولي ارضأ نميشده اند. بعبارتي در بسياری موارد قانون عمومي بر اين است که هر چه فرديت بيشتر، پيچيدگي فرد و قدرت مشگل حل کني او افزونتر.) آنچه که بد است کشتن فرديت و خواست ديگران بخاطر خود و فرديت خود است. و همچنين خواسته و عقل خود را ارجح بر خواسته و عقل بقيه دانستن است.
باری دوست عزيز طبق معمول سرت را با مطالبم به درد آوردم. بي صبرانه منتظر بخش بعدی خاطراتت هستم. با آرزوی موفقيت برای تو قربانت مسعود

خروج از نسخه موبایل