نوروزی دیگر و غربتی دیگر برای اسیران مجاهدین در آلبانی

نوروز 1400 بر تمامی اسیران در فرقه ی رجوی مبارک باد

از جمله خصوصیات نوروز جمع شدن دور یکدیگر است ، لذت بردن از احساس تعلق به یک خاک ، به وطن! اما لحظه ای با خود فکر کنید چقدر سخت می شود میان جمع باشی، اما احساس تنهائی کنی، احساس کنی به جمع تعلق نداری! غربت جغرافیائی و غربت ناهمگونی، بی خانواده و تنها…

در فرقه ی رجوی که باشی و عید نوروز فرا برسد، دردهای بسیاری انسان را آزار می دهد! جدائی ها ، خاطرات، خانواده ، ازدواج نکردن ، فرزند نداشتن، بی مهری ، بی عاطفگی و… هیچ چیز بوی عشق و وطن را نمی دهد! یاد هفت سین مادر، اسکناس های نوی پدری، کوچه های پر از بنفشه، عید ، عید فقط در وطن ” عید ” است وبس.

یک ماه مانده بود به عید در قرارگاه اشرف، کارهای جمعی و طاقت فرسا شروع می شد. همه باید در کارهای نوسازی و رنگ کاری و کارهای هنری و غیر هنری و … مشارکت می کردیم!

از خودم می پرسیدم ، ما مگر برای آباد کردن بیابان های عراق و اشرف به اینجا آمدیم؟

کار ما چیست؟

اما مسئولین سازمان، فقط می خواستند ما را آنقدر مشغول این کارهای پوشالی بکنند، که به اصل موضوع فکر نکنیم! به خانواده فکر نکنیم! به خاطرات شیرین گذشته فکر نکنیم! چرا ؟ چون بعد از این فکر ها باید به علل اسارت خود در این فرقه ی جهنمی فکر می کردیم، به خانواده ای که برای ما نگران است، به عزیزانی که دلشان برای یک دیدار کوتاه با ما لک زده است!

همه جای این قرارگاه لعنتی ، بوی اسارت می داد، بوی بردگی می داد، بوی تعفن یک فرقه ی ضدمردمی و ضد خلقی را می داد!
یکبار سعی کردم ، علیرغم توصیه های فرماندهان ، دل را به دریا زده و درخواست ارسال نامه به خانواده ام و دادن خبر سلامتی ام را بکنم، به فرمانده ام گفتم من دلم برای خانواده ام تنگ شده است! من چطور می توانم با آنان ارتباط بگیرم و صدایشان را بشنوم!

گفت: واقعا که! مگر تو مجاهد نشدی ؟ مگر تضاد بین مبارزه و زندگی طلبی را حل نکردی؟ مگر نمی دانی بین ما و رژیم ، یک دریای خون فاصله است! مگر نمی دانی ما طی سالیان چه زجرهائی کشیدیم و اکنون در آستانه سرنگون کردن رژیم هستیم و شما سر سفره ی آماده آمده اید! اکنون بیشتر از همیشه به سرنگونی نزدیک هستیم، برادر مسعود قول داده بزودی در میدان آزادی ! تهران ، آزادی خلقمان را جشن خواهیم گرفت! شاید نوروز دیگر در تهران باشیم! ( آنموقع که من این سئوال را کردم، 4 روز مانده بود به نوروز 1376- یعنی 25 سال پیش!)

خلاصه کلی کار توضیحی با من کرده و من را از سئوالی که کردم، منصرف کرد!

در اسارتگاه اشرف با خود می گفتم:
چه غریبانه آمد عید و چه غریبانه شد بهار،
به کنارم کس نبود که پرسد چونم ای نگار،
شب عید بود و غم های من افزون بود،
غم غربت، غم دیوارها ، غم یارم غم یار،
شب تلخ درد تنهائی بود شب عیدم،
زغصه دیده پرآب و بارانی بود چو ابر بهار،
با مرغ سحر نالیدم شب عید تا به پگاه ،
خلایق سرخوش و مست، همه در جوش و خروش،
من بی نصیب ز خوشی ا م از جفای روزگار…

امروز در آلبانی و اسارتگاه موسوم به اشرف 3، آیا دل های عزیزان ما شاد است ؟

بچه ها نگاهی به آسمان می اندازند، هیچ نشانی از بهار نمی بینند، هوا کاملا ابری است ، حتی خورشید هم در این اسارتگاه سرد و تاریک ، خودنمائی نمی کند! هوا تیره است و تار!

به آدمهای دور وبرت که نگاه می کنی ، هیچ تغییری نکرده اند! همه مثل دیروزند! گرد تنهائی و غربت روی همه ی خیابان های بی ماشین این اسارتگاه را پوشانده است! شور و شوقی وجود ندارد، همه خموده و پیر و فرتوت هستند!

هیچ کودکی که با بازی های کودکانه اش تو را لحظاتی به خود مشغول کند در این زندان وجود ندارد! خلوتی شک برانگیز ، اینجا حاکم است! هیچ چیز سر جای خودش نیست! به جز دل ما که در سینه تند تند می زند! برای همه ی اسرای این اشرف لعنتی، بوی غربت می دهد!

این فاصله ی فرسنگی ، هرگز نمی گذارد که نوروز در غربت نوروز باشد! اینجا هر کاری می کنند، نوروز نمی شود، هنوز خاطرات نوروزهای ایران چیز دیگری است! بلند شده لای پنجره را باز می گذارم، تا بلکه عطر سنبل که در بهار بوئیدنی تر است به مشامم برسد، اما در اشرف 3 و در این غربت و تنهائی گل ها هم عطرشان را از ما دریغ می کنند! در حسرت یک لحظه بوی آغوش مادرم، پنجره ی لعنتی را هم می بندم . . .

فرید

خروج از نسخه موبایل