تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیست و چهارم

تغییر در مناسبات مجاهدین

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیست و سوم

انهدام قرارگاه حبیب، آخرین مرحله «انتقام ترور سپهبد صیاد شیرازی»!

پس از حملات خمپاره ای و موشکی به قرارگاه های مجاهدین در جنوب عراق، گشت های متعددی پیرامون ق.حبیب راه اندازی شد که کار آنها حفاظت دور بود. تیم های متعددی به این کار اختصاص داده شده بودند که چندین کیلومتر اطراف قرارگاه ها را پوشش می دادند تا تهدید حمله از راه دور تا حد زیادی کاهش یابد. در یکی از شب های تابستان، خودروی گشت یکی از تیم ها وارد کمین شد و اعضای آن بسختی آسیب دیدند. بلافاصله همه گشت ها به آن سمت فراخوانده شدند ولی دیگر کاری جز انتقال مجروحین از آنان برنمی آمد. در این تهاجم، یکی از مجاهدین کشته و بقیه نیز دچار آسیب شده بودند که در این میان یکی از مجاهدین به نام «خدام گل محمدی» از ناحیه لگن آسیب جدی دید و به مدت یکسال در بیمارستان تحت درمان قرار داشت. وی چند سال بعد دچار مشکلات تشکیلاتی شد و دست به خودکشی زد که در بخش های بعدی به آن اشاره خواهم کرد.

شرایط عملیاتی در قرارگاه حبیب همچنان ادامه داشت، نیروها به مأموریت های مرزی اعزام می شدند، در این دوران برای مدتی یک مسئولیت دیگر هم به من سپرده شد که کار شنود بود. اتاق شنود قرارگاه حبیب را 2 نفر اداره می کردند که مسئولیت آن با «هادی» بود و «ماشاالله» هم با وی کار می کرد. البته فرمانده اصلی آنها یک زن میانسال در ستاد فرماندهی بود اما تخصصی در این زمینه نداشت و فقط به لحاظ تشکیلاتی آنها را کنترل می کرد. من بعنوان کمک ساعاتی از روز به آنجا می رفتم. کار این تیم، شنود مکالمات پاسگاه های مرزی بود که باید برخی اصطلاحات، کلیدواژه ها و رمزهای مختلف را از حفظ می کردم. این مکالمات ابتدا ضبط و آنگاه پیاده و رمزگشایی می گردید و تحویل فرماندهی قرارگاه می شد تا در صورت نیاز مأموریت تیم ها را متناسب با آن تنظیم کنند. «ماشاالله» در رژه سال 1370 که در برابر مسعود و مریم انجام گرفت، رهبر ارکستر بود. وی سن بالایی داشت اما قد بلند و هیکل بزرگ او به چشم می آمد و اینک در قرارگاه حبیب وارد کار شنود شده بود.

چهارمین ماه عمل جراحی را طی می کردم که حادثه مهیبی در ق.حبیب رخ داد. 11 آبان ماه 1378، هنگامی که قرارگاه تازه از کارهای استقراری فارغ، و خیابان های آن با نور دهها پروژکتور سرخرنگ، جلوه ای زیبا و پر ابهت پیدا کرده بود و به رودخانه دجله و دشت اطراف آن در یک غروب پاییزی، شکوه تازه ای می داد، بناگاه نوری شدید و در پی آن انفجاری عظیم منطقه را بطور کامل لرزاند. برای چند ثانیه نوری شدید بمانند آذرخش از زمین به آسمان پرتاب شد و کمتر از دو ثانیه صدایی مهیب برخاست و تاریکی همه جای پادگان را فراگرفت. در همین لحظه تمامی درب ها، شیشه ها، کمدهای انفرادی و پنجره ها در هم کوبیده شد و فضای قرارگاه را انبوهی دود غلیظ به همراه قطعات مختلف سیمانی، فلزی و دیگر اجسام فرا گرفت. تا چندین دقیقه از آسمان تکه های فلزی و سیمانی بر زمین می ریخت که تا فواصل چندصد متری از محل وقوع انفجار ادامه داشت. هیچکس نمی دانست چه اتفاقی افتاده و فقط با تجربه ای که از حملات موشکی به قرارگاه اشرف داشتیم تصور کردیم آنجا هم مورد حمله موشکی واقع شده است. سراسر قرارگاه صدای فریاد و ناله بگوش می رسید اما این صدا مختص قرارگاه مجاهدین نبود بلکه از بخش همسایه نیز که مقر فرماندهی ارتش عراق بود صدای ناله به آسمان بود. در عرض چند ثانیه قرارگاهی که به مدت یکسال ساخت آن طول کشیده شده بود درهم کوبیده شد و از آن همه زیبایی چیزی بر جای نماند.

چه اتفاقی افتاد؟

تا چند ساعت علت این انفجار مشخص نبود ولی با تحقیقاتی که انجام گرفت دلیل آنرا کامیون انتحاری تشخیص دادند. یک کامیون اسکانیا که به گفتۀ متخصصان عراقی 2 تُن (و به گفتۀ مسئولان سازمان 6 تُن) مواد منفجره تی ان تی در خود جای داده بود، توسط یک سرباز عراقی بداخل محوطه پادگان خودشان و درست در پشت دیوار ق.حبیب منتقل می شود و بلافاصله از راه دور منفجر می گردد. البته آن سرباز خودش قربانی این ماجرا بود. علاوه بر آن، 20 سرباز عراقی زخمی و بخشی از مقر آنان با خاک یکسان گردید. خسارت اصلی به مقر مجاهدین وارد شده بود چون کامیون درست در نقطه ای ایستاده بود که دو سالن غذاخوری، موتورخانۀ برق، آشپزخانه و همچنین دفتر فرمانده مرکز 43 پیرامون آن قرار داشت. به همین خاطر ساختمان های اطراف که بتونی و پنلی بودند بطور کامل در هم کوبیده شدند و موتورهای برق نیز کاملاً منهدم گردید. همچنین تمامی دیوارهای بلوکی آن منطقه تبدیل به ترکش شد که با اصابت به نفرات متعدد، آمار زخمی ها را بسیار بالاتر برد.

در این انفجار عظیم، 5 تن از مجاهدین جان خود را از دست دادند و 54 نفر از جمله «بهشته» رئیس ستاد قرارگاه نیز زخمی گردیدند که حال بسیاری وخیم بود. «بهشته» و 2 نفر دیگر شیشه به چشمشان اصابت کرده بود که یکی از آنان 19 سال داشت. بعدها از بین این 3 نفر، بهشته را برای درمان به فرانسه بردند ولی دو نفر دیگر در همانجا مورد رسیدگی قرار گرفتند که در نهایت هردو از یک چشم نابینا شدند (یادآوری کنم یکی از مهمترین شعارهای مجاهدین در فاز سیاسی حرکت به سوی جامعه بی طبقه توحیدی بود اما مسعود رجوی از بردن این دو نفر خودداری کرد، در حالی که عضو شورای رهبری خود را برای معالجه به اروپا فرستاد).

اوضاع بسیار وخیم تر از آن بود که بتوان آنرا وصف کرد چون جای سالمی در مقر باقی نمانده بود و خسارت های جانی نیز همچنان در ابهام بود و به دلیل تاریک شدن هوا و از بین رفتن کل سیستم پشتیبانی، عملاً کارها به همدیگر قفل شده بود. دکتر صالح که پزشک قرارگاه بود به همراه یکی دو نفر دیگر با چراغ قوه مجروحین و کشته ها را بررسی می کردند.

دقایقی قبل از انفجار مشغول ورزش و دویدن بودم، در یک تردید از ادامه کار منصرف شدم و به آسایشگاه رفتم تا تعویض لباس کنم. «عیسی.آ» افسر آموزش حبیب نیز به خاطر کمردرد در آسایشگاه استراحت می کرد. در لحظه کل شیشه پنجره ها به داخل پاشید و کمدهای انفرادی تماماً پرتاب شدند و بر زمین افتادند. خوشبختانه جلوی پنجره نبودم. تاریکی کامل و کف آسایشگاه پر از شیشه و پای ما برهنه بود. کورمال کورمال دست عیسی را گرفتم و به بیرون هدایت کردم و خودم سریع به محوطه رفتم. همه جا تاریک و غرق خرده بلوک های سیمانی و شیشه بود. بازماندگان مشغول جمع آوری مجروحین از زیر آوارها بودند. دکتر صالح با کمک یکی از زنان امدادگر مجروحین را مداوا می کردند. حمید احرار مهندس برق قرارگاه و 4 نفر دیگر کشته شده بودند. به اتاق اپراتوری رفتم. دستگاه ها هنوز کار می کرد چون ژنراتور کوچک روشن بود. «افسانه» در آنجا حضور نداشت و از روزهای قبل در ق.اشرف استقرار داشت و رئیس ستاد هم مجروح بود، لذا زهرا گرابیان (سارا) کار فرماندهی آنجا را دنبال می کرد. وی از شدت اضطراب تا حدی آرامش خود را از دست داده بود و تند تند از من می خواست تا به صورت باز از طریق بیسیم به افسانه اطلاع دهم که موشک به قرارگاه اصابت کرده و اوضاع وخیم است و فوراً نیروی کمکی اعزام کنند! هرطور بود این پیام ها را ارسال کردم هرچند به وی یادآوری می کردم که نباید به صورت باز حرف زد چون احتمال وجود تهدیدات ثانوی هم هست. افسانه به قرارگاه های نزدیک پیام داد تا فوراً نیروی کمکی اعزام کنند و خودش هم سریعاً به سمت بصره حرکت نمود. یکساعت بعد دهها خودرو از قرارگاه های نزدیک به حبیب رسیدند و حفاظت مقر را بدست گرفتند. همزمان از بیمارستان های بصره تعداد زیادی آمبولانس به حبیب رسید و کار انتقال مجروحین آغاز گردید.
این وضعیت، روحیه نفرات را بشدت تضعیف کرد و تا چند روز اوضاع بسیار بحرانی بود. تقریباً جای سالمی در مقر باقی نبود به همین خاطر در داخل خیابان آشپزی انجام می گرفت تا کسی گرسنه نماند. تحقیقات همچنان ادامه داشت و از آنجا که انفجار داخل مقر ارتش عراق بوقوع پیوسته بود، نشان می داد که شکاف امنیتی بزرگی از چشم مسئولین بخش امنیت ق.حبیب مخفی مانده که طبعاً پای ارتش عراق را نیز به میان می کشید. گزارش نهایی استخبارات حاکی از این بود که سرباز کشته شده عراقی در این کار دست نداشته و فقط با گرفتن پول، بدون اطلاع از بمبگذاری شدن کامیون، آنرا بداخل مقرشان می برد ولی به محض رسیدن به محل مورد نظر، از راه دور آنرا منفجر می کنند. بدین ترتیب، جمهوری اسلامی پس از حمله موشکی و انهدام اتوبوس، بزرگترین ضربه نظامی را در انتقام ترور سپهبد صیاد شیرازی به تشکیلات مجاهدین در عراق وارد ساخته بود. ضربه ای که تاکنون سابقه نداشت.

چند روز پس از انفجار، اعلام شد کلیه نفرات تا زمانی که قرارگاه بازسازی شود به اشرف عزیمت خواهند کرد. این خبر بشدت رنج آور و اسفبار بود چرا که نقل و انتقال قرارگاه با تمامی امکانات آن کار ساده ای به حساب نمی آمد. در واقع یکسال تلاش های شبانه روزی همگانی یکشبه از بین رفته بود و دوباره باید همه لوازم را به همراه زرهی ها به اشرف منتقل می کردیم. بجز این، قرارگاه حبیب نیز بایست از نو ساخته می شد که کاری طولانی بود.

ابتدا با درخواست من برای ماندن در قرارگاه موافقت شد چون 20 نفر می بایست برای رسیدگی به امور در آنجا باقی می ماندند ولی در لحظه حرکت گفته شد بخاطر وضعیت جسمانی نمی توانی زیاد پست بدهی و به همین خاطر باید به همراه بقیه بروی!. بظاهر همین طور بود اما خبر دیگری به گوشمان رسید که نشان داد مسئله چیز دیگری است. خبری امنیتی که رسماً به ما اعلام نکردند و دهان به دهان آنرا شنیدیم و از این قرار بود که پس از انهدام قرارگاه، دو نفر از اعضای مجاهدین از مقر فرار کرده اند. بخش امنیت قرارگاه فوراً آنرا به استخبارات عراق اطلاع می دهد و آن دو نفر در نزدیکی مرز ایران دستگیر می شوند. یکی از آنها «جمال» از فرماندهان قدیمی در رده معاون مرکزیت، و دیگری «محمد.میم» از دانش آموزان سابق مدرسه مجاهدین بود که خانواده اش تماماً در سازمان حضور داشتند ولی بخاطر فشارهای روحی مستمر که به وی وارد می شد دست به فرار زده بود. مسعود بعدها در یک نشست این موضوع را عمومی کرد و بدون نام بردن از فراری ها، برای اینکه بقیه دچار ترس شوند گفت: «یکی از آنها بخاطر جوانی فریب خورده و به همین خاطر دوباره او را به مناسبات آوردیم، اما نفر دوم همچنان نزد استخبارات است و از او بازجویی می شود و معلوم نیست با او چکار خواهند کرد. ولی ما در تلاش هستیم برایش کاری انجام دهیم». (البته مسعود دروغ می گفت چرا که بازگردانیدن محمد فقط بخاطر خانواده اش که همچنان در سازمان بودند انجام گرفت و اگر وی خانواده نداشت بی شک مورد آزار و اذیت قرار می گرفت و همچون نفر دیگر تحویل استخبارات و زندان ابوغریب می گردید. یقیناً فرار این دو نفر بهانه ای قوی بود تا سریعاً قرارگاه حبیب را تعطیل کنند وگرنه مثل قبل بسیاری از افراد را همانجا نگه می داشتند تا به بازسازی حبیب مشغول شوند. واقعیت این بود که کمبود امکانات و سختی کشیدن برای مسعود اهمیت جدی نداشت همانطور که در ابتدای بازسازی و گسترش قرارگاه نیز با وجود شرایط بسیار سخت و غیرقابل تحمل، گروه زیادی مشغول بیگاری بودند. پیش از این هم بارها همین نفرات در بیابان های اشرف به مدت طولانی نگه داری می شدند بدون اینکه امکانات رفاهی و بهداشتی داشته باشند).

به قرارگاه اشرف رسیدیم و هر مرکز در گوشه ای مستقر گردید و ستاد فرماندهی نیز مجزا اسکان داده شدند. چند هفته بعد بدلیل عدم وجود امکانات بهداشتی مناسب، بخش زیادی از افراد دچار تب و لرز و بیماری ناشناخته شدند. چندین اتاق از هر مرکز برای این بیماران اختصاص داده شد و گروهی نیز به کار پرستاری گمارده شدند. با وجود این فجایع پی در پی، نشست های عملیات جاری همچنان پابرجا بود. سازمانکار قرارگاه حبیب به دلیل انبوهی کشته و زخمی که شامل بخش فرماندهی هم می شد، تغییرات زیادی داشت. از جمله اینکه «محبوبه لشکری با نام تشکیلاتی سادات» معاون فرمانده قرارگاه شد و مریم اکبرزادگان (فرمانده سابق مرکز ششم) نیز مسئول تشکیلات این قرارگاه گردید. از حضور او در قرارگاه حبیب خوشحال بودم چون احساس نزدیکی و آشنایی بیشتری با وی داشتم ضمن اینکه شخصیتی آرام و متین در مواجه با بقیه داشت و محترمانه برخورد می کرد. بقیه مراکز نیز دستخوش تغییرات نسبتاً زیادی شدند. به تصورم در همین دوران بود که قرارگاه موزرمی نیز در نزدیکی قرارگاه همایون در العماره تأسیس گردید و زهره قائمی از ریاست مرکز 41 قرارگاه حبیب، به آنجا منتقل شد و فرماندهی قرارگاه را برعهده گرفت.

من نیز که طی یکسال گذشته به تعمیرات سخت افزاری و نرم افزاری کامپیوتر تسلط نسبی پیدا کرده بودم، در این تغییر سازماندهی بعنوان افسر کامپیوتر به مرکز 42 که فرماندهی آنرا همچنان «فهیمه ماحوزی» برعهده داشت منتقل شدم. یادآور می شوم تا پیش از این مراکز افسر کامپیوتر نداشتند چون هنوز ارتش آزادیبخش دارای رایانه به تعداد زیاد نبود اما مریم رجوی، پس از بازگشت از فرانسه درصدد کامپیوتریزه کردن ارتش برآمد. طبعاً ستاد مراکز دارای رایانه بودند ولی کافی نبود و می بایست آنرا چندین برابر می کرد تا به هر یگان و آنگاه به هر دسته یک دستگاه رایانه تحویل داده شود. در اینصورت هر مرکز نیازمند افسر ذیربط برای حل و فصل مشکلات آن بود. در سازماندهی جدید، مخابرات هر مرکز به افسر اطلاعات متصل می شد. افسر اطلاعات مرکز 42 در آن زمان «شاهرخ توکلی» بود که پیش از آن در ستاد فرماندهی و تحت مسئول فاطمه طهوری کار می کرد. شاهرخ تحصیل کرده آمریکا و مسلط به زبان انگلیسی بود. وی تا حد قابل توجهی که گاه به چشم می زد متناقض و مسئله دار به نظر می رسید، با اینحال شخصیتی کم تنش داشت و به کسی گیر نمی داد. پس از سقوط صدام، وی در بخش روابط، با افسران آمریکایی دمخور بود و گاه اطلاعات مربوط به جداشدگان مستقر در بازداشتگاه «تیف = TIPF» را رد و بدل می کرد که در این رابطه بعداً شرح خواهم داد.

تغییر در مناسبات مجاهدین !

مسعود رجوی از سال 1371 که مصادف با بند «دال» انقلاب بود، طرح گسترده ای برای افزایش قدرت زنان آغاز کرد که تا سال 1376 ادامه داشت و طی این مدت تمامی پست های کلیدی و فرماندهی را تا سطح فرمانده دسته به زنان سپرد و مردان متناسب با صلاحیت های تشکیلاتی در پست معاونت زنان قرار گرفتند. اما در سال 1376 که عمده زنان به مقرهای ویژه زنان منتقل شدند، فرماندهی دسته های رزمی به مردان واگذار گردید و زنانی که تا آن زمان فرمانده دسته بودند از آنجا رفتند. دو سال بعد، یعنی 1378 سازمانکار ارتش مجدداً دستخوش تغییرات عمیق شد. در سالروز تأسیس سازمان مجاهدین، مسعود رجوی «بهشته شادرو» را بعنوان مسئول اول سازمان مجاهدین برگزید و همزمان تغییرات دیگری هم در کل ارتش پدید آورد. مریم علت انتخاب «بهشته» به ریاست سازمان را «چرخش در لحظه» خواند. وی مدعی بود که بهشته ذیصلاح ترین فرد در این دوران برای نشستن بر مدار مسئول اولی سازمان مجاهدین است چون بخوبی قادر به تغییرات لحظه ای است. در واقع «بهشته شادرو» بهتر از دیگران نسبت به دستورات مریم و مسعود رجوی «خودسپاری» نشان داده بود و بی چون و چرا در پی اجرای دستورات می رفت و این برای رهبری مجاهدین شاخص صلاحیت ایدئولوژیک و حل شدن در مباحث انقلاب مریم بود. او هم مثل بسیاری از زنان شورای رهبری سابقه چندانی در تشکیلات مجاهدین نداشت و خیلی ها از وی ذیصلاح تر و همزمان سابقه دارتر بودند اما همین مسئله باعث می شد که در برابر برخی خواسته های «مهوش سپهری» و یا مریم مقاومت کنند و گاه مخالف برخی اقدامات تروریستی که مردم را هم هدف قرار می داد باشند. این مسئله به مذاق مسعود خوش نمی آمد و دنبال زنانی بود که او را مورد سوآل قرار ندهند و بهشته از این آزمون موفق درآمده بود، بخصوص که چهره جذابی هم برای مسعود رجوی داشت. علاوه بر تغییر در سطوح بالا، مسعود در سازماندهی جدید فرماندهی یگان های رزمی را نیز به مردان سپرد و زنان را عمدتاً از چارچوب کارهای اجرائی و از کار مستقیم نیرویی دور کرد و به درون ستادها کشانید. البته وی با هوشیاری این تغییرات را به مسائل ایدئولوژیک مرتبط می ساخت که شرح خواهم داد.

در مناسبات چه می گذشت؟
در واقع مسعود این کار را با هدف جداسازی هرچه بیشتر زن و مرد از یکدیگر انجام داده بود چرا که هرچه زمان می گذشت، آنها تمایل بیشتری برای ایجاد ارتباط با یکدیگر پیدا می کردند و هرچند این رابطه ظاهر تشکیلاتی داشت ولی ناشی از همان احساسات و عواطفی بود که طی سال های طولانی مسعود برای نابودی آن تلاش داشت و در درازمدت جواب نداده بود. البته در مدارهای بالاتر و نزدیک به خود مسعود که مسئولیت های سنگین بر دوش داشتند این مسئله تا حدی پاسخ مثبت داده بود اما در لایه های پایین که زنان با مردان همتراز خود در تماس بودند، این مسئله به شکل دیگری پیش می رفت و به مرور یک پیوند عاطفی بوجود می آورد که پایه های انقلاب مریم را به مرور متزلزل می کرد. به همین خاطر ابتدا زنان رده پایین تر را از مردان دور کرد و حالا نوبت زنان فرمانده یگان رسیده بود که در بخش های ستادی محبوس شوند و در دسترس مستقیم مردان نباشند.

مسعود برای انجام هر کار از ابتدا توجیه و بهانه های خود را در قالب یک سناریو آماده می کرد. در این رابطه نیز بر اساس برنامه ای از پیش تعیین شده چنین گفت: «ما در ادامۀ بندهای مختلف انقلاب می خواهیم زنان را در جایگاه واقعی خودشان که جایگاه فرماندهی و ستادی است قرار دهیم و از کار اجرایی که مربوط به مردان است جدا سازیم». وی علل نظامی هم برای اینکار در نظر گرفته بود و بدین خاطر چنین مطرح کرد: «تا پیش از این، تیم هایی به مأموریت می فرستادیم که گاه در مواقعی لازم می شد با هم به صورت هماهنگ عمل کنند، ولی با توجه به اینکه تیم ها مستقل هستند نمی توانستیم یک فرماندۀ مستقیم برای دو یا چند تیم موجود در صحنه داشته باشیم چرا که فرماندهان تیم ها در یک سطح تشکیلاتی قرار داشتند، و از آنجا که نمی توانیم خواهران خود را به میادین نبرد اعزام کنیم، به این جمع بندی رسیدیم که فرمانده یگان ها را نیز از برادران مسئول که صلاحیت آنها توسط خواهران شورای رهبری تأیید شده انتخاب کنیم تا در عملیات ها بتوانند با دسته های تحت فرماندهی خود همراه شوند». در واقع مسعود بهانه قرار گرفتن مردان در رأس یگان را اینگونه برمی شمرد که «زنان نمی توانند در عملیات های راهگشایی به همراه نیروهای خود وارد میدان شوند و لذا فرماندهی آنها در سازمانکار پیشین صوری و فرمی بوده است در حالیکه با سازمانکار جدید، فرمانده یگان می تواند به همراه تیم های خود وارد عمل شود و در صحنه جنگ حضور داشته باشد».

بعدها روشن شد که گفته های وی خارج از واقعیت و بی پایه است چرا که این فرمانده یگان ها نیز هیچگاه به همراه دسته های عملیاتی خود به میدان نرفتند و کماکان هر دسته به همان شکل سابق (که زنان فرمانده یگان بودند) به صورت تیم های مستقل و تنها وارد عمل می شدند. آنچه بنظر می آمد اینکه مسعود با گفتن آن استدلال می خواست تناقض شدیدی که فرماندهان دسته با آن مواجه بودند را پاسخگو باشد و آنان را قانع کند. اما هدف اصلی او جداسازی هرچه بیشتر زن و مرد بود، ضمن اینکه با چنین اقدامی می توانست تناقض فروخورده برخی مردان قدیمی را نیز حل و فصل کند چرا که می دید با گذر زمان انگیزه آنان برای مبارزه در حال فروکش کردن است و بیش از این نمی تواند آنان را در سطح همان فرماندهی سابق و زیر دست زنانی که تجربه عملیاتی نداشتند نگهدارد. مسعود سازمانکار جدید را دستاورد انقلاب مریم خواند که «از یک طرف رشد برادران برای رسیدن به جایگاه فرماندهی را نشان می دهد و از طرفی خواهران مجاهد نیز در جایگاه شایستۀ خود قرار گرفته اند»!. در این سازمانکار، فرمانده یگان های جدید به اختصار FA نامیده شدند که به معنای فرمانده عملیاتی بود.

شبکه های کامپیوتری در ارتش آزادیبخش!

با آمدن مریم به عراق، تعدادی از متخصصین سخت افزاری و نرم افزاری رایانه که پیرامون مریم بودند از اروپا به عراق انتقال داده شدند تا هسته های اولیه کامپیوتریزه کردن تشکیلات مجاهدین باشند. این افراد ابتدا در بخش های نظامی سازماندهی شدند تا در همان آغاز بر تخصص خود غلبه یابند و تصور نکنند بدلیل داشتن این مهارت، برتر از دیگران و یا یک نیروی ویژه هستند، آنگاه به مرور همکاری آنان با دستگاه ارتباطات شکل گرفت و در نهایت وارد کمیته ای که برای آموزش گسترده سازمان ایجاد شد گردیدند و پس از نوشتن جزوات مورد نیاز، تدریس را کلید زدند. مسعود در سال 1378 تعداد زیادی رایانه از طریق اردن وارد عراق کرد که در اساس به شیوه قاچاق کالا انجام گرفت چرا که این کشور تحت قوانین تحریمی شدید قرار گرفته بود و اجازه وارد کردن خیلی از کالاها را نداشت مریم در یک نشست این نکته را مطرح کرد و تأکید داشت که این دستگاه ها به سختی وارد عراق شده اند و می بایست قدر آنها را دانست و بعد هم نوید داد که تعداد آنها را بیشتر خواهد کرد تا به هر دسته یک کامپیوتر تعلق گیرد. همانطور که پیش از این شرح داده بودم، تا آن زمان رایانه های موجود در سازمان از نوع قدیمی و تعداد محدودی هم از کارخانه اپل با سیستم عامل مکینتاش بود ولی امکان خرید آن به صورت گسترده وجود نداشت چه بخاطر قیمت و چه از لحاظ کمیت آن در بازار. لذا در آن دوران که هنوز دستگاه ها مثل امروز (بویژه در امر ارتباطات و شبکه) پیشرفته نبودند کارهای بسیار زیادی باید برای تغییر سیستم انجام می گرفت: هم برای تغییر فایل ها و پرونده های موجود در مکینتاش جهت همخوانی با سیستم عامل ویندوز، و هم برای ایجاد ارتباط شبکه ای بین دو سیستم اپل و پی سی. یادآوری کنم که در آن زمان هنوز سیستم عامل ها پیشرفته نبودند. لذا مشکلات بسیار زیادی در امر ارتباط شبکه وجود داشت که از جمله می توانم به نکات زیر اشاره کنم:

یکم بایستی شبکه های متعددی در کل ارتش بوجود می آمد و به همدیگر مرتبط می شدند. هنوز سیستم وایرلس (بی سیم) راه اندازی نشده بود و تمام ارتباطات به صورت باسیم انجام می گرفت. البته مجاهدین هیچگاه دستگاه را روی وایرلس سوار نکردند چون مسعود از هر نوع ارتباط بیرونی نیروها دلهره داشت و نمی خواست این توانایی وجود داشته باشد که کسی بتواند با نقطه ای جز آنچه تحت کنترل خودش بود تماس حاصل کند، ضمن اینکه چنین ارتباطی می توانست براحتی شنود شود.

دوم بایستی امکانات و نرم افزارهای لازم جهت ارتباط مکینتاش با ویندوز فراهم می گردید.

سوم بایست تمامی اطلاعات موجود در اپل ها که حجم زیادی هم داشت به مرور تبدیل و به پی سی منتقل می گردید.

برای راه اندازی این کار حجیم، کمیتۀ کامپیوتر از طرف مدیریت ارتباطات تشکیل گردید. در این کمیته تمامی افراد متخصص حضور داشتند که در رأس آنها پرفسور ساسان اردلان قرار داشت که از آمریکا برای برنامه نویسی و کمک در این کار دعوت شده بود. وی مجاهد نبود اما در عضویت شورای ملی مقاومت قرار داشت. «ساسان» همیشه تلاش می کرد از مجاهدین دور بماند و بیش از حد به مناسبات آنها نزدیک نشود هرچند مسعود رجوی می خواست مهار مجاهد بودن را به گردن وی آویزان کند. یک بار هم او را به نشست عمومی آورد تا بلکه وی را زمینگیر سازمان کند ولی وی زرنگی می کرد و زود می گریخت. بجز او، چند نفر دیگر هم که به آنها اشاره داشتم، در این کمیته حضور داشتند که وظیفه مهم آنها راه اندازی سرور لینکس، شبکه بندی، مرتبط کردن سیستم مکینتاش با ویندوز، تبدیل اسناد و همچنین آموزش مدیریت شبکه بود. من نیز جهت کمک به آنها تحت امر قرار گرفتم. محل کار ما در یک نقطه متروکه در اشرف بود که برای اینکار آماده شد. در مجموع کمتر از 10 نفر عضو این کمیته بودیم که اتاق پرفسور اردلان مجزا و کار او نوشتن یک برنامه کاربردی جهت تبدیل اسناد بود که «مک وین» نامیده شد و طی چند ماه متکامل تر شد. بقیه نیز هرکدام مسئولیت نوشتن یک جزوه برای تدریس آموزش های «سیستم عامل لینکس، تعمیرات نرم افزاری و جزوات کاربردی» را برعهده داشتند. من صرفاً برای کمک به آنان رفته بودم چون بهیچوجه در سطح آنها قرار نداشتم و آنها هرکدام سال های طولانی در آمریکا و اروپا تحصیلات ذیربط را گذرانده بودند، با اینحال از من خواسته شد جزوه «آموزش پیشرفته ویندوز» را بنویسم که تکمیلی جزوه اولیه آموزش ویندوز باشد.

چند روزه باید کارها را تمام می کردیم و کارها بسیار فشرده بود و در نهایت کمیته موفق شد پایه اولیه شبکه کامپیوتری در قرارگاه اشرف را کلید بزند و اولین کلاس های درس برای آموزش افسران کامپیوتر ارتش آزادیبخش راه اندازی شد که محل آن مدرسه رسته ها در بخش شمالی اشرف بود. پرفسور ساسان هم یک هفته بیشتر آنجا نماند و بلافاصله برنامه خود را تولید کرد و به آمریکا بازگشت. حین رفتن مسئول کمیته که ناهید نام داشت از او خواهش کرد که دوباره برگردد و او هم با لبخند گفت دو هفته دیگر برمی گردد. واضح بود که دیگر به این زودی برنخواهد گشت و فقط می خواست که از آنجا که برایش مثل زندان بود فرار کند.
درست در همین دوران آماده باش دیگری داده شد و کلیه افراد مستقر در اشرف بناچار شب ها بایستی به اردوگاه های خود در بیرون قرارگاه می رفتند و کسانی که کار مهم داشتند صبح زود باز می گشتند. اینکار تمامی دستگاه را در تنش قرار می داد اما چاره ای جز اجرای دستورات بالا نبود اما یک ضربه سخت به من وارد می کرد چرا که هنوز دوران نقاهت را طی می کردم و بیشتر وقت من هم در کمیته و آموزش صرف می شد و با آن وضع قادر نبودم هرشب 10 کیلومتر توی دست اندازهای بیابانی بروم و بازگردم. نفرات کمیته و همه زنان در قرارگاه بودند ولی کلیه مردان بجز گروه های حفاظت را آخر شب به بیابان اعزام می کردند بدون اینکه ضرورتی باشد.

از آنجا که آموزش ها شروع شده بود، من هم علیرغم وضعیت جسمی (بعنوان افسر کامپیوتر و مدیر شبکه مرکز) باید در آن حضور پیدا می کردم، رفتن به بیرون قرارگاه به صورت مستمر کار ساده ای نبود، اما بی برنامگی و فشارهای زیادی که به عمد وارد می کردند باعث می شد کسی فرصت رسیدگی به این مسائل نداشته باشد. معاون مرکز «اقدس» نام داشت و توجهی به این مشکل نداشت، فرمانده مرکز هم گرفتار نشست های مسعود بود، لذا چاره ای جز رفتن نداشتم. بار اول ساعت 10 شب به اردوگاه رسیدم و بسختی جا برای استراحت پیدا کردم و 5 صبح هم سوار بر کامیون بازگشتم و عملاً بموقع به کلاس نرسیدم چون غرق خاک بودم و امکان رفتن به کلاس نبود. شب دوم حادثه ای بدتر برایم رخ داد. پیکی که به خارج قرارگاه می رفت، از اردوگاه دیگری بود لذا در آن نیمه شب تاریک باید پیاده تا اردوگاه خودمان می رفتم و با همان وضعیت، توی یک سنگر انفرادی ساخته شده افتادم. هیچکس نبود و بشدت نگران کمرم شدم که احتمال داشت دوباره دچار آسیب شده باشد. از خشم و ناراحتی و درد نسبت به برنامه ریزی های مفتضح گریه ام گرفته بود و لحظاتی روی زمین دراز کشیدم تا حالم بهتر شود و بالاخره هرطور بود خودم را به مقصد رسانیدم. خاموشی بود و بسختی جایی برای استراحت پیدا کردم. صبح روز بعد باز هم دیر به کلاس رسیدم.

در این میان، زنی بدخو به نام «طاهره» که در سازمانکار پیشین فرمانده مخابرات مرکز 41 بود و با «خورشید فرجی» جابجا و مسئول ارتباطات ستاد فرماندهی شده بود به مدرسه زنگ زد و گفت تو با اجازه چه کسی به مدرسه رفته ای؟ من متعجب شدم و گفتم من افسر کامپیوتر و مدیر شبکه مرکز هستم، ضمن اینکه خودم عضو این کمیته هستم و باید اینجا باشم. حین بحث متوجه شدم یکی از زنان تحت مسئولیت وی به اسم «کبری» نسبت به من حسادت کرده و بدون هیچ آگاهی در این زمینه به طاهره شکایت کرده است. تلفن را با بی حوصلگی قطع کردم اما طاهره روز بعد به شاهرخ توکلی شکایت کرده بود که بدون اجازه آنها به کلاس مدیریت شبکه رفته ام!. شاهرخ از من توضیح خواست که با استدلال کافی برایش علت را شرح دادم و قانع شد و گفت برو درس را ادامه بده و هیچکاری هم به خواهر طاهره نداشته باش! اگر لازم باشد خودم جوابشان را می دهم. روز بعد نیز از داخل مقر آنقدر با عجله ما را سوار آیفا کردند که مجدداً بشدت زمین خوردم و باز به کمرم ضربه وارد شد. نهایتاً با توجه به مجموعه مشکلاتی که با وجود بیماری با آن مواجه می شدم و مدام به وضعیت جسمی و روحی من ضربه وارد می کرد، به اعتراض کلاس را بکلی ترک کردم و در اردوگاه مستقر شدم تا بیش از آن آسیب نبینم.

(توضیح: این خاطرات را نوشتم تا به این نکته اشاره کنم که حضور در اشرف فرصتی بود برای مسعود و مریم تا از یک طرف برای زنان نشست های خاص برگزار کنند و از سوی دیگر مردان را تا جای ممکن تحت فشارهای اجرائی قرار دهند بنحوی که جایی برای فکر کردن به مسائل سیاسی و منطقه ای نداشته باشند. هرچه حجم کارها افزوده می شد، فشارهای روحی و نشست ها نیز افزایش می یافت. مسعود بخوبی دریافته بود که برای جلوگیری از ریزش نیروها باید جلوی محفل زدن را بگیرد و جلوگیری از محفل چاره ای نداشت جز قراردادن نفرات در کارهای سنگین اجرایی و محدود کردن هر نوع فرصت برای استراحت و در اختیار خود بودن!. مسعود در یکی از نشست ها به صراحت گفت که:

«مجاهدین یا در جنگ نظامی هستند یا در جشن، و اگر اینها نباشد باید در عملیات جاری باشند!».

برای این منظور نفرات را در مأموریت یا عملیات سرگرم می کرد و هرگاه جنگ در کار نبود لاجرم نشست انقلاب را کلید می زد تا با فریب و فشار اعضا را سرکوب کند و به ندرت جشنی هم برپا می کرد که نیرو بیش از حد کلافه نشود.

مسعود معتقد بود که:

«مردان مجاهد باید به حدی کار کنند که شب ها از شدت خستگی بیهوش شوند و فرصت فکر کردن به تناقضات جنسی نداشته باشند» (البته وی کاملاً اشراف داشت که تناقض اصلی افراد تشکیلاتی و استراتژیک است، نه مشکل جنسی).

بدین منظور، مدام به حجم کارهای اجرائی و پست های نگهبانی می افزود و ساعات کار را در حد غیر قابل تحمل افزایش می داد. افرادی که از ساعت 5 صبح تا 11 شب بدون استراحت در کار، نشست، مأموریت و یا آموزش های مختلف بودند، شب ها نیز بایستی به پست نگهبانی و یا کشیک شبانه در آسایشگاه ها گمارده بشوند.

در این رابطه مهوش سپهری به زمانبندی ناهار و شام هم اعتراض داشت و می گفت: «چرا مجاهدین باید یک ساعت را به زمان ناهار و شام اختصاص دهند؟ شام و ناهار را می توان 5 دقیقه ای خورد و از سالن خارج شد». وی پیشنهاد داشت که زمان سرو شام و ناهار 15 دقیقه باشد که کسی بیش از حد توی سالن نماند. طبعاً مشکل وی اساساً چند دقیقه کم و زیاد شدن زمان غذاخوردن نبود چون گاه در طول روز زمان درازی از وقت افراد صرف انتظار برای هماهنگی کارهای اجرایی با سیستم های اداری مربوطه می گردید، بنحوی که صدای اعتراض خیلی ها بلند می شد که چرا کارها اینقدر دیر آغاز می شود؟ در واقع او نمی خواست مجاهدین حتی در این فرصت نیم ساعته هم با هم گفتگو کنند، چون تنها فرصتی که نفرات مختلف می توانستند همدیگر را ببینند و با هم گفتگوی دوستانه داشته باشند همین زمان سرو غذا بود.)

(یادآوری: مسئولین سازمان بنا به مناسبت های مختلف شام جمعی برگزار می کردند و در آن تمامی مجاهدین در سالن اجتماعات قرارگاه جمع می شدند و با هم دیدار می کردند. اما اینکار بعدها کمتر و نهایتاً حذف کردید. مسعود معتقد بود که این برنامه ها فرصتی است برای محفل زدن و به قول خودش تبادل اطلاعات!. لذا از هر نوع گفتگوی دو یا چند نفره که خارج از کار و مسئولیت رسمی تشکیلات باشد وحشت داشت و مدام تلاش می کرد هیچ تجمعی به این شکل صورت نگیرد.)

این نمایش های ضربتی همچنان ادامه داشت تا اینکه باز هم مسعود بند دیگری از انقلاب را رونمایی کرد. بندی که از حروف «ابجد» عبور کرده بود و به خصوصیات فردی حمله ور می شد.

نشست های «زیر مینیمم»

در یکی از روزها، مدارهای بالاتر از فرمانده دسته را به سالن ستاد فرا خواندند. این سالن در ستاد فرماندهی مسعود رجوی در قرارگاه اشرف واقع شده بود که در بخش های قبلی راجع به آن نوشته بودم. ستاد اشرف در سال 1366 برای مسعود ساخته شد و دارای یک خانه شخصی و سنگر مستحکم زیر زمینی بود و در سال 1369 نیز سالن کوچکی برای نشست های کوچک با فرماندهان در آنجا احداث گردید.

در این نشست مریم پس مقدمه ای مفصل پیرامون مشکلاتی که مجاهدین از بُعدِ تشکیلاتی و ایدئولوژیک با آن مواجه هستند، شرح داد که بخشی از تضادهای هر فرد ناشی از شخصیت خود اوست که از کودکی در وجودش شکل گرفته و بدلیل همان خصلت ناپسند، هرچقدر هم بلحاظ فردی تلاش کند تا کارها را بخوبی به انجام برساند موفق نمی شود و در سر بزنگاه ها باز هم آن خصلت منفی گُل می کند و تمام تلاش وی را خنثی می سازد. (بعدها در یک نشست دیگر که مهوش سپهری برگزار کرده بود، مثال «گاو 9 من شیر» را زد و گفت: «همۀ شما مثل گاوی هستید که 9 من شیر می دهد اما در آخرین لحظه با یک لگد همه را روی زمین خالی می کند»!). مریم همچنین شرح داد که هر فرد دارای یک حداقل و مینیمم هایی است که اگر از آن عدول کند کارآیی منفی خواهد داشت و در این نقطه به «زیر مینیمم» خودش می رسد و از آن نقطه، تمام ویژگی های مثبت او کارآیی خود را از دست می دهد و بی اثر می شود.

حین آنتراکت، در حیاط کوچک سالن ستاد با یک صحنه عاطفی مواجه شدم که بعدها سرگذشت دردناکی را به دنبال داشت. در آنجا یکی از نفرات حفاظت نزدیک مسعود رجوی به نام «مسعود دلیلی» را مشاهده کردم که با دیدن یک دختر جوان (که او نیز در بخش حفاظت مشغول بکار بود) خندان به نزد وی رفت و سلام کرد. دختر نیز به محض مشاهده وی با لبخند پاسخ داد و لحظاتی با یکدیگر گفتگو کردند و رفتند. نام آن دختر «رویا درّودی» بود که سال ها پیش از آن در مدرسه قرارگاه اشرف درس می خواند اما در عملیات فروغ جاویدان از مدرسه به جنگ ناخواسته اعزام گردید و در همانجا زخمی شد. مدتی پس از بهبودی او را به دفتر ستاد لشگر 91 منتقل کردند. من «رویا» را برای اولین بار در همانجا شناختم. دختری سرحال و چابک بود. چندی بعد در جریان ازدواج های گسترده، رویا را هم بمانند بسیاری از زنان مجاهد بدستور تشکیلات ترغیب به ازدواج کردند. اما دیری نپایید که داستان نشست های انقلاب ایدئولوژیک آغاز شد و در زمستان 1368 او را به سلسله نشست های بند الف کشانیدند و وادار به طلاق گردید. (ابتدا ازدواج تشکیلاتی و بعد از یکسال طلاق ایدئولوژیک در کمین «رویا»ها بود). پس از مدتی وی را تحت این عنوان که در انقلاب مریم شکوفا شده به بخش حفاظت از مریم منتقل کردند. داستان به اینجا خاتمه نیافت، مدتی پس از سقوط صدام، مسعود رجوی درگیری با پلیس عراق را کلید زد تا با شهید سازی خود را برجسته و از خطرات پیش رو مصون کند. در این میان باز هم «رویا» قربانی سیاست های قدرت طلبانه رجوی شد و او را بارها به رودررویی با پلیس عراق کشانیدند تا همچون دهها زن و دختر جوان مجاهد کشته و یا زخمی شود و خوراک تبلیغی برای سیمای آزادی فراهم شود.

در همین سالیان، «رویا» تحت فشارهای روحی و جسمی فراوان به بیماری نامعلومی گرفتار شد که سازمان مجاهدین آنرا تومور مغزی و سرطان نامید. در سال 1392 که مجاهدین در کمپ لیبرتی مستقر بودند و گروه گروه به آلبانی انتقال داده می شدند، رویا نیز به آلبانی منتقل گردید و مدتی بعد اعلام شد که وی فوت کرده است!. اگرچه سازمان مجاهدین مرگ رویا را بر اثر تومور مغزی و سرطان اعلام کرد، اما کسانی که او را می شناختند، می دانستند که وی از درد عمیق دیگری رنج می برد که سال ها در وجود اش متراکم شده است. «رویا» از زمره کسانی بود که بدستور مریم رجوی مقطوع النسل گردید و تمام انگیزه های وی برای زیستن، عشق ورزیدن، ابراز احساسات کردن و داشتن عواطف انسانی از بین رفت. خانم زهراسادات میرباقری، عضو پیشین شورای رهبری مجاهدین در مورد رویا چنین توضیح می دهد:

)))از زمانی که من رویا دَرّودی را در اسارتگاه اشرف می شناختم خانمی جوان، زیبا، تندرست، پرتحرک و زبل بود ولی سازمان همیشه با رویا سر جنگ و دعوا داشت زیرا تا آن زمان رویا حرفهایش را می زد و سکوت نمی کرد. خدایا چه عاملی باعث مرگ این خانم جوان شد؟ آخر می دانید رویا نامش در لیست زنانی قرار دارد که مقطوع النسل شد. من که از تندرستی و زبلی رویا مطلع بودم این خبر مرا شوکه کرد…

مسعود رجوی به رویا گفت تو اکنون بالای قله رفته ای! (این تکه کلام مسعود به زنانی بود که عمل جراحی زنان روی آنها انجام شده بود. مفهوم این کلام این بود از جنسیت رها شده اید). همانطور که مطلع هستید من اسامی ۱۰۰ زن مجاهد را منتشر کردم که می توانید اسم رویا را در ردیف ۵۷ در لینک زیر مشاهده کنید:

http://www.zanan-iran.de/Bayegani/2012.2013/nov/list91.htm

سازمان مجاهدین (شما بخوانید رهبری خودخوانده مسعود و مریم رجوی) آنها را مجبور به عمل جراحی خارج کردن رحم و تخمدان کرد… رویا دَرّودی در سال ۷۳ -در بغداد- نگهبان سالن بهارستان در مقر سعید محسن بود. در این ساختمان جلسات شورا برگزار می شد و مسعود و مریم رجوی در این محل رفت و آمد داشتند… روزی که مسعود رجوی برای آزمایش خون به بغداد آمده بود، در آخر فقط برای زنان نگهبان و محافظ شورا در همان محل جلسه ای برگزار کرد. از آنجا که رویا همیشه معترض بود، برای آرام کردن وی، مسعود رجوی گفت: «رویا صندلی خود را بیاورد نزدیک صندلی من». و این شیوه ای بود که معمولا برای آرام کردن زنان معترض بکار می رفت… راستی اگر رویا بیمار بود چرا سازمان او را به نزد مادر و برادرش در کشورهای اروپایی نفرستاد و او را به زندان آلبانی فرستاد؟
زهرا میرباقری 22 آذر 1392(((

«پایان نقل قول»

همزمان «مسعود دلیلی» هم سرنوشتی بسیار دردناک و اسفبار داشت. او را هم برای اولین بار در بهار 1369 در قرارگاه بدیع زادگان شناختم که در بخش حفاظت نزدیک مسعود رجوی فعالیت می کرد و بدلیل آشنایی با فنون رزمی، نفرات حفاظت را تمرین می داد. سرنوشت او همزمان شد با سرنوشتی که برای «رویا» رقم خورده بود. مسعود دلیلی که از نزدیک شاهد بسیاری از عملکردهای ضداخلاقی مسعود رجوی بود، بالاخره طاقت نیاورد و در سال 1392 از سازمان مجاهدین فرار کرد و تحت نظارت سازمان ملل و دولت عراق قرار گرفت ولی پس از مدتی ناپدید شد. هنگامی که قرارگاه اشرف تحت حمله نیروهای مردمی عراق قرار گرفت و گروهی از مجاهدین کشته شدند، بناگاه مجاهدین جسد مسعود دلیلی را هم در حالیکه بشدت شکنجه و با اسید سوزانیده شده بود رونمایی کردند.

رهبران مجاهدین با یک سناریوی بشدت غیرحرفه ای، با گذاشتن مقادری پول ایرانی در کنار جسد «مسعود» او را خیانتکار معرفی کردند و در عین حال مدعی شدند که توسط جمهوری اسلامی شکنجه شده و به قتل رسیده است. این ضد و نقیض گویی ها در حالی انجام گرفت که سازمان با تمام قوا در حال تخریب مسعود دلیلی بود. تنها 3 ماه پس از قتل فجیع «مسعود» خبر درگذشت «رویا» هم منتشر گردید. هرگز آشکار نشد که این دو عضو بخش حفاظت، که هر دو در یک زمان وارد ازدواج و طلاق تشکیلاتی شدند و هر دو زخم خیانت رجوی بر تن داشتند و احساسات و عواطف شان دستخوش بازی سازمانی گردیده بود، چرا در نهایت با هم با مرگ هایی مشکوک در یک برهه زمانی جان باختند؟!.

پس از بازگویی این خاطره، برمی گردم به آنچه در نشست سالن ستاد رخ داد.
سخنان مریم، بهانه ای بود تا مجاهدین یک پروژه دیگر را برای پیدا کردن «زیر مینیمم» خود آغاز کنند. البته وی برای اولین بار از همگان خواست تا از دیگران نیز کمک بگیرند و از زبان آنها بشنوند که چه نوع زیر مینیمم هایی در وجودشان عمل می کند، چون یافتن زیر مینیمم براحتی ممکن نیست و فرد همیشه در آن غوطه ور بوده و ممکن است بدرستی آن را در خودش تشخیص ندهد. لذا قرار بر این شد که از آن پس نشست های عملیات جاری پیرامون همین موضوع باشد. پس از آن، نشست های متعددی برگزار گردید تا بحث تعمیق شود و جا بیفتد. در نتیجه کار همه نفرات هنگام نوشتن فکت های روزانه، یافتن نقش زیر مینیمم در آنها بود که شامل صفات زیر می شد: «پرخاشگری، عصبانیت، تنبلی، ساکت بودن، کرسی طلبی، مهاجم بودن، غیرجدی بودن، هزل بودن، راحت طلبی، قهرکردن، قطب بودن، غر زدن، محبت طلبی و…».

اما مسعود چیزهای بیشتری از مجاهدین می خواست که در این پروژه هنوز به آن نرسیده بود. به همین خاطر برخی از نمونه های مرتبط به «زیر مینیمم» را به مرور حذف کرد و گفت اینها خود معلول یک علت دیگر هستند و باید سراغ همان علت ها بروید. برای مثال اگر کسی حین خواندن پروژه اش می گفت زیرمینیمم من تنبلی، راحت طلبی، پرخاشگری، ساکت بودن و… بوده است، مورد پذیرش نبود چون گفته می شد هیچگاه کسی که زندگی خود را رها کرده و برای جنگیدن از همه چیز خودش گذشته نمی تواند انسان تنبل و راحت طلبی بوده باشد و این ها معلول علت دیگری هستند. و بعد فرد می بایست آنقدر جلو برود که آنرا ناشی از مسائل جنسی و عاطفی خودش قلمداد کند. حتی اگر کسی مورد کرسی طلبی را زیرمینیمم خودش معرفی می کرد، باز هم مورد پذیرش واقع نمی شد چون باید کرسی طلبی را به هژمونی طلبی خودش نسبت به زنان قلمداد می کرد. به همین ترتیب تمامی زیرمینیمم ها به مرور حذف شدند و آنچه باقی می ماند مسائل عاطفی و محبت طلبی و خصلت هایی که به «زن» ربط پیدا می کرد بود که به نوعی مرتبط به «ازدواج و طلاق» می شد و در نهایت به مسائل جنسی می رسید.
به هرشکل، باز هم در این سلسله نشست ها افراد تلاش کردند خود را با وضعیت جدید وفق بدهند و به صورت صوری هم که شده برخی خصلت های منفی خویش را تغییر دهند. البته منظورم از صوری بودن از روی ریا نبود چون اکثر مجاهدین واقعاً دوست داشتند ویژگی منفی خود را که به آرمان شان لطمه می زد حذف کنند، اما واقعیت این بود که تضاد اصلی که مجاهدین با آن درگیر بودند، خیلی عمیق تر بود و با چنین مباحثی رفع نمی شد. یعنی افراد تلاش می کردند خصلت های منفی خویش را در راستای پیشبرد مبارزه آرمانی حل و فصل کنند ولی چیزی که با آن درگیر بودند مسائل جنسی مدنظر مسعود و مریم نبود، بلکه عامل اصلی مشکلات و سردرگمی مجاهدین همان محدودیت ها و اجباراتی بود که بلحاظ تشکیلاتی و ایدئولوژیکی و بخصوص در آن ایام در بُعدِ استراتژیک با آن مواجه بودند. و این معضلات چیزی نبود که با تغییر خصلت افراد تغییر کند. به زبان دیگر، نشست های مریم و مسعود تنها یک مسکن بود که دردها را آرامش دهد اما کماکان ریشه درد موجود بود و بعد از چندی دوباره فعال می شد و مشکلات جدیدی روی میز می ریخت. بنابراین، زیرمینیمم ابزاری بود که مسعود توسط آن بتواند بخشی از بار مشکلات ایدئولوژیکی-استراتژیکی-تشکیلاتی را بر روی خصلت های شخصی افراد پرتاب کند و برای مدتی آنان را از مسائلی که پیرامونشان می گذشت غافل سازد.

ادامه دارد….
حامد صرافپور

خروج از نسخه موبایل