مسعود رجوی: دشمن زن، دشمن مرد، دشمن خانواده – قسمت اول

طلاق اجباری...

مقدمه :
این داستان واقعی و یک تراژدی غمبار و سیاه است که خواندن آن و همراه شدن با نویسنده ی آن، تجربه ای بزرگ و سنگین است که جانهای بسیاری را گرفته و مرگ های فراوانی را رقم زده است، انسان های بیشماری روح و جسم خود را در این بیراهه از دست دادند و برای همیشه خاموش شدند، اما این تجارب را از زبان کسانی می خوانید که شانس آورده و زنده ماندند، به این علت که چراغی باشند در بیراهه ای بسیار خطرناک و غیرقابل برگشت . . .

اصل داستان برای روشن شدن ابعاد جنایاتی است که در سازمان مجاهدین خلق وبه دستور رهبران جنایتکار آن ” مسعود رجوی ” و ” مریم رجوی ” رقم زده شده است و تا کنون بدلیل کم پرداخته شدن به این مناسبات ضدبشری و ضد انسانی، این دو از چنگال عدالت فرار کردند، شاید اگر زودتر به این فاجعه ی انسانی پرداخته می شد، انسان های کمتری از بین رفته واین جنایت گسترده ، هرگز در این ابعاد رقم نمی خورد!

و اما شروع ماجرای تلخ و مستند هر کسی که در دام این فرقه ی مخوف و رهبران مستبد آن گرفتار شده است :
در ابتدای پیوستنم به سازمان مجاهدین، ابدا اطلاعی از روندی که قرار بود بر سرم بیاید نداشتم و از هیچ چیز خبر نداشتم! با چشمانی کاملا بسته و با اعتمادی سرشار به آقای مسعود رجوی، قدم در این بیراهه ی خطرناک گذاشتم! هنوز عمق فاجعه ای که در راه بود را درک نکرده بودم.

سئوالات زیادی در ذهنم وجود داشت که هر بار می پرسیدم ، با تمسخر می گفتند: عادت می کنی! هنوز زود است! وقتی مجاهد خلق شدی، همه ی این سئوالات برایت حل خواهد شد! ما را نگاه کن، دیگر این سئوالات برایمان پیش پا افتاده است و فقط به درد بزرگ ملت ایران فکر می کنیم!

اما سئوالات من:

– چطور می توانم به خانواده ام اطلاع بدهم که من سلامت هستم و نگران نباشند؟
– آیا می توانم به مادرم تلفن بزنم؟
– این سرنگونی که می گوئید ، کی محقق خواهد شد و ما کی به ایران خواهیم رفت؟
– چرا باید بجای آموزش های نظامی ، فقط نوارهای انقلاب(سخنرانی های مسعود رجوی و مریم رجوی) را گوش کنیم؟
– چرا باید تاریخچه ی سازمان مجاهدین را بیاموزیم؟
– چرا از بعضی چیزها که صحبت می شود، جواب مشخص نمی دهید و می گوئید:” امنیتی” است؟
– چرا بعضی بچه ها ، ناگهان از جمع جداشده و حق نداریم آنها را ببینیم و یا درباره ی آنها سئوال کنیم؟
– چرا کسی حق ندارد در مورد خاطرات خودش با دوستانش صحبت کند؟
– چرا باید اسم مستعار داشته باشیم و دوستان و همرزمان کنار خود را نشناسیم؟
– چرا حق نداریم به بیرون از این پادگان برویم؟
– چرا تمام روز و شب ما باید در یک محوطه ی کوچک سپری شود؟
– چه نیازی است که حتما 30/5 صبح از خواب بیدار شویم؟
– چرا باید در مقابل عکس مسعود و مریم ، ایستاده و سوت و کف زده ، یا سرود بخوانیم؟
– چرا بعد از خاموشی شبانه ، همه باید در رختخواب رفته و بخوابیم؟
– چرا حق نداریم ، شب ها به سالن برای خوردن چائی برویم و تلویزیون تماشا کنیم ؟
– چرا بجز اخبار سیمای آزادی و بولتن خبری دیواری حق نداریم ، از اخبار دیگری باخبر بشویم؟
– چرا حق داشتن ساعت مچی، رادیو، واکمن و… را نداریم؟
– چرا هیچ زمان ، در اختیار خودی نداریم؟
– چرا هیچ وقت نباید تنها باشیم و همیشه یک فرمانده و مسئول باید در کنار ما باشد؟
– چرا هیچ اختیاری ، برای هیچ کاری نداریم و تشکیلات برای ما انتخاب می کند که چه صحبت کنیم؟ چه بپوشیم؟ چه بخوریم؟و…
– چرا همه چیز جبر و اجبار است ؟
– چرا دورتا دور ما ، با سیم خاردارهای چند لایه ، پوشیده شده و حق عبور از آنها را نداریم؟
– مگر به قول شما ما نیروی داوطلب نیستیم، پس چرا حق انتخاب هیچ چیز را نداریم؟
– چرا … ؟
– چرا … ؟
– چرا … ؟

کسی که در این مناسبات حضور نداشته ، هرگز نمی تواند به درستی وضعیت مناسبات مجاهدین را درک کند! حتی زبده ترین کارگردان ها و تهیه کننده ها و مستند سازها هم، جرات  نیافتند که مناسبات درونی سازمان مجاهدین را به تصویر بکشند! در باره هر موضوعی فیلم و مستند ساخته شده است ، الا این موضوع!!!

اما من در این سلسله مقالات : دشمن زن! دشمن مرد! مرگ خانواده ! ، سعی خواهم کرد، خوانندگان عزیز را ، با خودم در سفری کوتاه و تاریک به درون این مناسبات ببرم و باهم یکبار دیگر تجربه ای سخت و بی همتا و البته سیاه و دردناک را از نزدیک لمس کنیم… به این امید که ماجداشدگان را در افشای هر چه بیشتر فرقه ی مخوف رجوی ، همراهی کنند و درکی بهتر و صحیح تر از ” فرقه های مذهبی ” داشته باشیم.

من زمانی که در دام این فرقه گرفتار شدم ، جوانی 27 ساله، با تحصیلات دانشگاهی و البته مجرد بودم! یک مزیت من نسبت به برخی ها این بود که فقط خودم را بدبخت کرده بودم . تاهل ، تعهدی بزرگ است که من خوشبختانه به کسی نداده بودم. اما خیالم از سمت مادرم ، راحت نبود و در حق او ظلم کرده بودم! تنها تسکینی هم که بخودم می دادم ، این بود که برادران دیگری دارم که برای مادرم جای من را پر می کنند! اما غافل از اینکه برای مادر هر فرزندی جای خودش را دارد و مثل حلقات زنجیری می ماند که اگر یکی نباشد، آن زنجیر پاره شده و از هم می گسلد! من این حقیقت را 10 سال بعد وقتی که از فرقه آزاد شدم و مادرم را دیدم که نابود شده ، فهمیدم، گرچه بسیار دیر بود!

داستانی که در ادامه تعریف می کنم ، سرنوشت تلخ یک انسان و یک خانواده است که مسعود رجوی ، وحشیانه ، آنرا متلاشی کرد، اما این داستان ، مربوط به یک زوج ویک خانواده نیست ، داستان غم انگیز همه ی کسانی است که چنگال های خونین رجوی را ندیدند و با چشمانی بسته در دام رجوی افتادند و زمانی هم که چشمانشان را باز کردند، دیگر برای همه چیز دیر شده بود…
یکی از دوستانم که در پذیرش پادگان مخوف اشرف در عراق، کنار من بود، اسم مستعارش ” آراز ” بود و بعد ها فهمیدم که اسم او ” آرام گفتاری ” است، من اسم اصلی او را زمانی که سالها بعد در یک عملیات کشته شد و مسعود رجوی او را “قهرمان” اعلام کرد ، فهمیدم!

او آذری زبان بود، اما برخلاف اسمش هرگز آرام نبود! خیلی بی قرار و مضطرب بود! همیشه ساکت و درخود بود وحرفی نمی زد! اکثر اوقات قدم می زد و در فکر بود! اما وقتی کمی گذشت و من با او بیشتر آشنا شدم، دیدم اتفاقا بسیار خوشرو ، با آداب اجتماعی عالی و انسانی کامل بود! هر بار که می خواستم کمی به او نزدیک شوم ، با تذکر فرماندهان مجبور به فاصله گیری از او می شدم! اما او در خلوت به من می گفت که تو صمیمی ترین و نزدیک ترین فرد در این مناسبات به من هستی ! دو ، سه ماه بعد آرام دریک فرصت کاری که تنها بودیم سفره ی دلش را برای من باز کرد.

“آرام” گفت: من اهل یکی از شهرستان های آذربایجان هستم! به دلیل برخی کارهای خلاف ، مجبور به ترک موطن خودم شدم و با همسرم مرضیه و پسرکوچکم سعید به سازمان آمدم، هرگز نمی دانستم که در این سازمان حق زندگی خانوادگی را نخواهیم داشت! در بدو ورود من و همسر و کودکمان را از یکدیگر جدا کردند! گفتند : اینجا جائی برای کودکان وجود ندارد و باید کودکتان را به ایران و نزد مادربزرگش ببریم! همسرم را هم از من جدا کردند و در این مدت ، فقط یکبار با هم ملاقات بسیار کوتاهی داشتیم و در آن ملاقات همسرم فقط اشک می ریخت و گریه می کرد! از پسرمان هم هیچ خبری نداریم و گویا یکبار او را به ایران بردند و نتوانستند به مادربزرگش برسانند و برگرداندند و قرار است یکبار دیگر او را ببرند ، شاید این بار موفق به رساندن او به دست مادربزرگش بشوند!
رفته رفته آرام، لاغرتر و نحیف تر می شد! یک ضعف عمومی به سراغش آمده بود و در خلوت مدام گریه می کرد! من آنروز شاید بخوبی او را درک نمی کردم!

اما امروز که متاهل هستم و وابستگی شدیدی به همسر و خانواده ام دارم ، او را بهتر و بیشتر درک می کنم! همه ی مردان ، پدران، زنان ، مادران و البته فرزندان ، در سازمان مجاهدین، با سفاکی خاص مسعود رجوی ، مجبور به جدائی، تجرد اجباری و تنهائی شدند. هرگز انتخاب و آگاهی دراین جدائی ها وجود نداشت و رجوی جبار، با سنگدلی تمام همه را مجبور به این امر غیر انسانی می کرد ، همه چیز در یک جو خفقان و بسته باید اتفاق می افتاد و انتخابی در کار نبود!

آرام دیگر به قدر کافی غذا نمی خورد! چند برابر بقیه سیگار می کشید! او هرگز نمی خندید ! آرام ذره ذره داشت از درون تهی می شد! دستگاه ایدئولوژیک رجوی هم نمی توانست برایش کاری بکند. یک بار . . .
فرید

خروج از نسخه موبایل