بیاد اولین جشن نوروز و بهار آزادی در تیف

صدای گام های بهار آرام آرام به گوش می رسید. در کمپ امریکایی ها موسوم به تیف در کنار دوستانی که سالیان از بهترین سالهای عمر وجوانی مان را در اسارتگاه اشرف به امید واهی تلف کرده بودیم خودمان را آماده جشن نوروز می کردیم. از دوران بچگی نوروز برایم با لباس های نو و عیدی پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر اقوام و از همه مهم تر تعطیلی دو هفته ای مدرسه معنا پیدا می کرد. تخم مرغ های رنگی. رقص ماهی های قرمز در تنگ بلور. صدای تیک تاک عقربه های ساعت که عبور از سال قدیم و ورود به سال جدید را به ما یادآوری میکرد و از همه مهمتر سفر به روستا برای دیدن پدر بزرگ و مادر بزرگ و قشنگی و لذت زندگی ساده روستا ذوق و شوق عجیبی در ما ایجاد میکرد. بیش از 23 سال بود که با آن حس زیبا فاصله گرفته بودم و وارد دنیایی شدم که هیچ سنخیتی با آن نداشت.

شور واحساس نوجوانی ،صداقت وباور بچگانه و امید و اعتماد ساده لوحانه که مقتضای سنی آن دوران من بود مرا به مسیری کشاند که ابتدا سرچشمه زلال آب ولی در ادامه سراب خود را نشان داد . بیست و سه سال از بهترین روزهای جوانی ام بدینسان در پشت سیاج های بلند و برج های سربه فلک کشیده و برق سلاح های نگهبانانی گذشت که مدتها بود که دیگر هیچ سنخیتی با آنها نداشتم. در هربهار و در آستانه هرسال تحویل و به هنگام هر رقص عقربه های ساعت و شلیک سال تحویل توپ روح و روان واندیشه ام از آن حصارها سوی خانواده پر می کشید و باز آن خاطرات در ذهنم زنده میشد. برای لحظاتی غرق در شادی آغوش پدربزرگ و مادربزرگ و جشن سفره هفت سین در کنار خانواده میشدم که صدای بلندگوی سالن اجتماعات اشرف و غریو شادی های مصنوعی به هنگام اعلام سال تحویل توسط رجوی این لذت را از من می ربود و فضای اسارت را بیادم می آورد. سالیان این قصه تلخ ادامه داشت .

علی اکرامی

چه شب های عید که سر زیر پتو گذاشته و در خلوت آسایشگاه در غم دوری از خانواده ها وحسرت بودن در کنارشان برسر سفره هفت سین نگریستیم و به شدت دلتنگ شدیم.چه لحظات وساغت ها که به دوران و خاطرات مدرسه در کنار دوستان ومشق های عید که از همدیگر قرض می گرفتیم افتادیم . و چه روزها که عطر لباس های نو عید برای لحظاتی ما را از حصارهای اشرف جدا کرد و به بینهایت زمان دوان دوان برد؟ ولی افسوس که هربار کابوس حضور در اشرف و آن تشکیلات جهنمی سراغ مان می آمد ولحظات را بکام مان تلخ می کرد. سالها زمان بدینسان گذشت نه شوری،نه شوقی، نه عیدی و نه جشنی در عالم برهوت..سالیان با خود زمزمه می کردیم
باهمین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل ،به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسیم
به بهاری که می رسد از راه چندروز دیگر
به ساز وسرود
ماکه دلهایمان زمستان است

اژده میگذشت ونعره زنان
ماکه خورشیدمان نمی خندد
ما که باغ وبهارمان پژمرد
ماکه پای امیدمان فرسود ما که در پیش چشم مان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
رقص شمشیرهای خون الود
خشم وقهروعتاب می فرمود

کمپ تیف

سرانجام از پس آن زمستان سرد بهار سبز ققنوس وار از اسارت شعله کشید و همانند چهارشنبه سوری با پرواز از آتش خاکستر پلیدی، نحوست و نکبت سالیان رجوی را در اسارتگاه اشرف بجا گذاشت و به جمع دوستان پرکشید. در کمپ امریکایی ها که وارد شدم دوستانم به استقبالم آمدند. دوستانی که مدتی بود از آنها اطلاعی نداشتم . برخلاف تمامی تبلیغات سران مجاهدین خلق هیچ خبری از شرارت ودرگیری فیزیکی نبود اولین بار بود که احساس میکردم این خودم هستم که در لحظه تصمیم می گیرم . در روزهای انتهایی به سال 83 بچه های جداشده از فرقه باشور وشوق و انگیزه ای غیرقابل توصیف خود را برای عید 84 آماده می کردند چادرها بطرز زیبایی آماده و سفره های هفت سین در هر چادر چیده شده بود. همه با لباس های نو و تمیز در کنار سفره نشسته بودند.

این اولین سالی بود که بدور از فشار تشکیلات مجاهدین خلق و فارغ از ساعت بیگاری در آشپزخانه و سالن غذاخوری وسالن نشست عمومی پادگان اشرف وبدن های خسته واجبار برای شرکت در نمایشنامه های مسخره و مصنوعی با خیالی راحت به دور سفره جمع شده بودیم. بعد از اعلام سال تحویل برنامه دید وبازدید و دیده بوسی چادر به چادر شروع میشد و انگاه بچه ها خود را برای تماس با داخل ایران و خانواده هایشان آماده میکردند. آنها با هر تماس خود را در کنار خانواده احساس می کردند وخاطرات گذشته باردیگر برای آنها زنده میشد. لحظات وصحنه هایی که سالیان در پادگان اشرف وتشکیلات مجاهدین خلق با آن غریبه بودند. زمانه آن روی خوش دیگر خود را به آنها نشان داده بود وسالیان بعد بسیاری از این بچه ها به انتخاب خود به ایران وآغوش گرم خانواده برگشتند تا نوروز را در کنار وبرسر سفره آنها باشند و تعدادی دیگر به کشورهای اروپایی رفتند و در آنجا در کنار دیگر دوستانشان به یاد خانواده هایشان نوروز را درفضایی دیگر جشن گرفتند. کمپ تیف خلوت ود ر غروب دجله به سکوت فرو رفته بود و دیگر خبری از هیاهو و تحرک نبود ساکنان آن بسوی سرنوشتی نامعلوم و البته آگاهانه ای رفته بودن.د تیف با همه خاطرات بد وخوب ،خوشی ها ودلتنگی ها و اسارت و آزادی برای همه یک چیز را تداعی می کرد. قصه تلخ اسارت در فرقه مجاهدین خلق و گذر به دنیایی روشن همراه با هزاران امید.

اکرامی

خروج از نسخه موبایل