مسخ دردناک یک انسان

« بخدا سوگند که فرستادیم به سوی مللی پیش از تو، پس بیاراست برای ایشان شیطان، کردار ایشان را، پس اوست دوست ایشان آنروز و برای ایشان است عذابی دردناک » قرآن کریم/سوره نحل/ آیه 63

وگر خداصفتی…

یک سالی پس از ترک قلعه ی هولناک « سنگباران » در بیابان عراق و فرقه ی رجوی، وقتی هنوز دست بسته ی آخرین اثرات سیستم شیطانی مغزشویی شیاطین بودم، یک همکلاس ایرانی ام انزجار خویش را نسبت لاف و گزاف درباره ی رجوی ها، سربلند و بی پروا نشان داد و درعین حال جایی حالت ترحم و افسوس به چهره اش گرفت. وقتی در نگاهی پشت سر به خاطرات ایرانی اش از یک بچه محل!« مهدی خدایی صفت» انسان وارسته و عضو قدیمی و « شهید » مجاهدین گفت! و مرا به یادآوری خاطرات یونانی ام برد، جایی که نخستین بار طی تماس تلفنی به « مهدی خدایی صفت » وصل شدم! یک مجاهد قدیمی، استخواندار و افتخارآفرین که با صدای متین و جملات عمیق اش شورآفرین قلب و روح می گشت. با راحتی خیال به همکلاس ایرانی مژده دادم که « مهدی خدایی صفت » شهید نشده است!

در حقیقت متانت شخصیت و عمق افکارش را طی یک جلسه غائله ی انقلاب درونی و چند دیدار کوتاه که دو آخرین در عراق صورت گرفت، حضوری تجربه کردم.

پیش از ملاقات در پاریس و همزمان با ازدواج سوم مسعود رجوی، غیبت ناگهانی اورا به مناسبت بیماری مرموزی شنیدم! که از فرط وخیم بودن حتی همسرش، دختر یکی ازپیوستگان به شورا و شخصا فعال در انجمن دانشجویان مسلمان – پاریس- (که بزودی فرمان طلاق از سوی رهبری « پاکباز!» صادر شد) اجازه ی ملاقات نداشت. و عاقبت با یک مطلب احساساتی، عضویت دفترسیاسی و حضور در جلسات انقلاب کذایی، پیدایش شد که اگر چشم بصیرت داشتی، باید میدیدی که قدم در ورطه ی شرک می گذارد. که البته آن هم مرتب بالا و پایین می رفت و در درجات رده بندی و ارزش های پوشالی رجوی ها، به سطح یکی از معلمین شبانروزی معلوم الحال کودکان در قلعه « سنگباران » تنزل پیدا کرد. تنزل چنان رده بازی در احساسات من نسبت به او، هیج تاثیری نداشت و همچنان مرادم بود!

دلم می خواست در همان وضعیت باقی بماند که دستکم دلالت بر ایستادگی اش بر علیه سیستم مغزشویی و پایداری بر شخصیتی که طی دوران مبارزه با شاه یافته بود، می کرد!

وقتی خیانت نابخشودنی ربودن فرزندان بردگان کارنامه ی ملعون و عفریته ی کبیر (به فرمان رجوی زوج های بزور جدا شده باید یکدیگر را ملعون و عفریته به منزله شیطان مذکر و مونث، مانعی در عشق! افراد به رهبری، حساب می کردند که لقب های مذکور لاجرم به رجوی وزنش برمی گردد) را سیاه می کرد، وقتی میهمان میزبان کُش در خاک عراق، جهت خدمت به ولی نعمتش صدام حسین به جنگ برعلیه شیعه و کرد عراقی رفت. وقتی دست دردست دشمن قسم خورده ایرانی و شیعه، دربمباران مام وطن و اضطراب فرزندانش شیهه می کشیدند، وقتی زوج ها بزور انزوا و فحاشی و کتک و آدم ربایی از یکدیگر جدا نگهداشته شدند. وقتی جوخه های رجاله های رجوی برای ضرب و جرح زنان مجاهد در پی تعصبات افراطی تشکیل و تربیت شد. وقتی درهای خروج را به ضرب شکنجه و قتل بستند. وقتی زندانیان مجاهد شکنجه شده در زمان شاه، خود شکنجه گر و قاتل شدند! وقتی « ندا حسنی» را زنده زنده در آتش هوس های مریم رجوی به خیابان های لندن سوزاندند! کجا رفت فرمایشات حضرت امیر(که برآن تکیه می کرد)، در خشم از ربودن خلخال دختر یهودی؟

وقتی تعلیم گرفتگان در اردوگاه های فلسطینی، به رقاصی ناشیانه با رِنگ اسراییلی رفتند. وقتی مدعیان مبارزات ضدآمریکایی و ضدامپریالیستی راهروهای کنگره و دیگر دوایر دولتی آمریکا را لیسه می کشیدند، وقتی که پای فشاری من بر احساسات و حقوق مادری را به هزار دروغ پیشکش و شایسته ی خودشان می آلودند.چهره ی « مهدی خدایی صفت» با اشاراتی که به « فرمایش حضرت امیر » و اشعار حافظ شیراز می کرد و مراد من شیدا می گشت، ظاهر می شد. دلم می سوخت، فکر می کردم چقدر از این همه زشتی رنج می برد و سینه اش در غوغاست، « گویا تراست زبلبل و افغانش آرزوست »! واگر چیزی نمی گوید از آنروست که راهی به حرف زدن ندارد!

دریغ و درد که سُریدن درمرداب، هویت آدمی را از روح و حیات تهی می سازد. لاشه یی از انسانی سترگ را به وغ وغ غورباغه در اطراف مرداب می سپارد. جملاتی که شایسته ی صدور از دهان انسان نیست. شاهزاده یی که در شعبده بازی شامرتی وارونه تبدیل به غورباغخ شد. فرشته یی که از بهشت رانده گشت. انسانی که روزی طی صحبتی تلفنی در هیجان احساسات، ترجیحا ساده لوحانه از او درباره اعجاب هماهنگی نام « خدایی صفت » و ارزش های والای شخصیتش شدم. در عراق هم به گفتگو نشستیم و از او درباره ی خاطرات گهربار گذشته اش می پرسیدم و می شنیدم! معاشرتی که خاطره در خاطره ها می شد.

اخیرا او را هم به معرکه ی رسوای تلویزیونی شان آوردند تا از رهبری پاکباز بگوید. آری همان رهبری که یه لنگه اش فراری ست و لنگه ی دیگر در ضعف تاب چندروزی حبس، آدم آتش می زند! همتای « لیدی مکبث » منهای تاج و تخت، و « لوکرس بوژوای » آواره و « سالومه » ی دیگر را شگفتا « رهبری پاکباز » بخواند و در تلاشی بی ثمر به انطباق « رویین تن » بر این « بزمچه » ی بی مقدار، مذبوحانه بکوشد. خوشا که « کلام» پاک می ماند و دردا که « خداصفتی » مسخ می شود! خوشا توبه و بازگشت به خویشتن، عطیه ی الهی به انسان است و کاش « خداصفتی » به ندای وجدان، از خاکستری که او، « ندا حسنی » و دیگران را سوزانید، برخیزد.

میترا یوسفی، هجدهم می 2007

خروج از نسخه موبایل