گوشه ای از ماجرای دردناک 19 فروردین 1390 در اردوگاه اشرف عراق

به محض طلوع سپیده دم، در یک چشم بهم زدن، لودرها و بولدوزرهای عراقی که در طول شب در پشت حصارها و سیم های خاردار پادگان اشرف سازمان مجاهدین خلق در عراق تجمع کرده و خودشان را آماده نموده بودند، حصارها را جمع آوری کرده و راه را برای ورود نیروهای سوار زرهی و پیاده نظام عراقی همواره ساختند.

من لحظه به لحظه ماجرا را به خاطر دارم. شلیک ها آغاز شده بود، از زمین و زمان گلوله بود که می بارید. گلوله ها از بیخ گوشمان رد می شدند و به کنارمان روی زمین میخوردند. نگاه کردم دیدم رگبار گلوله ها بود که به زمین اصابت میکردند.

یک لحظه احساس سوزش در پایم کردم، متوجه شدم که گلوله خورده ام. باورم نمی شد! در همان ساعت اول درگیری مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودم. وقتی به خود آمدم دیدم در ناحیه پای راست درد شدیدی شروع به اذیت کردنم کرد. فقط در یک نگاه سریع به پایم متوجه شدم که گلوله ای در ناحیه پنجه پایم مرا از کار انداخته است. هر لحظه درد در پایم شدیدتر می شد و دیگر توان ایستادن نداشتم. کشان کشان خودم را به کنار یک درخت رساندم، ضمن اینکه حواسم به این بود که صحنه را از دست ندهم ولی تلاش میکردم که کاری کنم تا درد پایم بیشتر نشود. نمی دانستم که چه ضایعه ای برای پایم رخ داده بود. به کمک یکی از نفراتی که در صحنه حضور داشت و دیده بود که من گلوله خوردم کفشم را که پاره شده بود به سختی از پایم در آوردم، دیدم که جورابم مملو از خون است. هنوز دقیقا نمی توانستم ضایعه ای که به من وارد شده بود را متوجه بشوم و میزان جراحت را برآورد نمایم. درد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.

سپس دیدم که چند نفر دیگر را به سمت من آوردند. برخی بشدت خاک آلود بودند و برخی سر و صورتشان یا سینه ها یا پاهایشان پر از خون بود. متوجه شدم کسانی که خاک آلود بودند توسط خودروهای ارتش عراق زیر گرفته شده بودند و افرادی که گلوله خورده بودند توسط نیروهای عراقی مورد اصابت قرار گرفته بودند .

صحنه لحظه به لحظه در حال شلوغ شدن بود. یک خودروی خودی از نوع وانت تویوتا به نزدیکی ما رسید و شروع به بار زدن مجروحین کرد. من دیدم که وضعم نسبت به برخی از مجروحین بهتر است، لذا منتظر شدم کسانی که آسیب بیشتری دیده بودند را اول سوار کنند بعد اگر جایی بود من سوار شوم. بالاخره سوار شدم و ماشین حرکت کرد. در حین حرکت که داشتم کم کم از صحنه درگیری دورتر می شدم، چشمانم مانده بود به میدانی که افراد یکی پس از دیگری بر زمین می افتادند .

ماشین های زرهی، نفربرهای زرهی، ماشین های آب پاش ضد شورش، لودرهای متعدد، بولدوزرهای سنگین، و نیروهای مسلح عراقی از شمال پادگان وارد شده و در حال پیش روی بودند. همه و همه در حال حرکت و پیشروی به سمت محور شرقی – غربی پادگان اشرف (خیابان 100) بودند. در همان هنگام صدای هواپیمایی در آسمان نیز توجهم را جلب کرد و دیدم یک هواپیمای تک موتوره از نوع شناسایی بی سرنشین در حال گشت زدن در بالای صحنه درگیری است، گویا در حال فیلم برداری و کنترل هوایی صحنه بودند .

ما را به مرکز امداد پزشکی که در پادگان اشرف از قدیم الایام بود رساندند. من لنگان لنگان خودم را به یک گاری حمل مجروح رساندم و مرا به قسمت بستری بردند. فضای بیمارستان خیلی شلوغ بود و از هر گوشه بیمارستان اشرف ماشینی با سرعت و شتاب وارد می شد و می دیدم که مجروحین و برخی جسدها را پیاده می کنند. برخی اصلا امکان هیچ تحرکی نداشتند. نمی توانستم تشخیص بدهم که گلوله به کجاهایشان خورده است ولی آنچه هویدا بود خون آلود بودن لباس ها و جراحت هایی بود که هر کس متحمل شده بود.

اما آنچه بعدها در ضمیر هر کسی میگذشت و می شد حس کرد این بود که چه کسی باعث و بانی این فاجعه بوده است؟ دولت عراق؟ سازمان مجاهدین خلق؟ یونامی (دفتر ملل متحد در عراق)؟ نیروهای آمریکایی؟ یا حتی شاید جمهوری اسلامی ایران؟
بی اغراق و بدون هیچ جانبداری عرض کنم که هیچ کس جز شخص مسعود رجوی را باعث و بانی این فاجعه هولناک نمی دانست. خیره سری ها و لجاجت های کودکانه و بی منطق این شخص سراسر توهم بود که باعث ریخته شدن خون های زیادی شد. این حمله وحشتناک حاصل یک روز و چند روز نبود بلکه حاصل چندین ماه کشمکش هایی بود که رجوی با دولت عراق بوجود آورده بود. مسعود رجوی همچون دیگر رهبران فرقه ای خود را فراتر از قانون می دانست و حاضر نبود به قوانین و احکام دادگاه های عراقی برای بازپس دادن زمین های کشاورزی روستاییان که در زمان صدام حسین به زور غصب شده بود تن بدهد و آنچه اصلا برایش اهمیت نداشت جان اعضای فرقه اش بود.

در آن حمله بسیار بی رحمانه 36 نفر از ساکنین اشرف کشته شدند و حوالی 1000 نفر هم بشدت مجروح گشتند که یکی از آن مجروحین من بودم. من بعداً سه بار مورد عمل جراحی قرار گرفتم و هنوز هم که هنوز است آثار و علائم آن جراحت را یدک می کشم.
از آغاز حمله که حوالی سپیده دم بود و تا ظهر همان روز ادامه داشت، عراقی ها منطقه شمالی پادگان اشرف تا محور 100 را بر اساس حکم دادگاه به تسخیر خود در آوردند و بعدها به صاحبان اصلی آنان که همگی اسناد و مدارک معتبر داشتند تحویل دادند. از ظهر به بعد صدای تیراندازی قطع شده بود و به جای آن صدای لودرها و بولدوزرها بود که به گوش میرسید. عراقی ها در حال احداث خاک ریزهای بلندی بودند تا از خودشان و روستائیان محل در مقابل ساکنین اشرف حفاظت کنند.

مقر امداد پزشکی پادگان اشرف درست در جنوب خیابان شرقی – غربی 100 قرار داشت. شمال این محور را عراقی ها تصرف کرده بودند. عراقی ها در توانشان بود که کل پادگان اشرف را بگیرند ولی صرفا بر اساس حکم دادگاه عمل کردند و زمین های غصب شده را پس گرفتند. مابقی پادگان اشرف (معسکر الخالص) یک مقر ارتش عراق به حساب می آمد.

به هر حال من در یکی از قسمت های امداد بستری بودم و حالم علی رغم اینکه خوب نبود و درد شدیدی ناشی از لطماتی که گلوله به پایم وارد کرده بود داشتم و خون ریزی زیادی کرده بودم اما میتوانستم صداها را تشخیص داده و صحنه را تجسم کنم .

وضعیت بشدت بحرانی بود، هیچ کس نمیدانست که چه خواهد شد! بعدها در اینکه باعث و بانی این خسارت سنگین چه کسی بوده است تقریبا همه متفق القول بودیم که مقصر اصلی مسعود رجوی و لجاجت ها و خیره سریهای او بود که باعث چنین فاجعه شومی شده بود، ولی بر زبان نمی آوردیم و در صحبت های مخفی مطرح میکردیم.

هنگام درگیری، فرماندهان بالا همگی خودشان را مخفی کرده بودند تا آسیب نبینند. مسعود رجوی همزمان با سقوط صدام حسین همسرش مریم را به فرانسه فرستاده بود تا از آسیب های احتمالی در امان باشد و خودش هم معلوم نبود در کجای دنیا پنهان شده است.

آن روز سیاه آمد و رفت و نکبت و خفت و خاری بر پیشانی مسعود رجوی نشست. دنیا دید که فردی که خودش را رهبر یک مبارزه و جنبش می داند چگونه افراد بی گناه و بی اطلاع را به جلو فرستاد تا امیال پلیدش را محقق سازد، کسی که به همه درس می داد که برای بدست آوردن آزادی باید از جان مایه گذاشت، خودش به سوراخ موش خزیده بود.

روسیاهی آن روز بدشگون در هر سالی تکرار می شود و تداعی کنندۀ خاطرات تلخی است که بر جای مانده است. جوانانی که در آن روز کشته شدند، دختران و پسرانی بودند که خود و خانواده هایشان چه آرزوهایی را در دل داشتند.

شخصا آرزو دارم که مسعود رجوی زنده باشد و روزی در یک دادگاه بین المللی محاکمه شود، نه برای اینکه مجازات شود که بارها اعدام برای او کم است، بلکه برای اینکه جهانیان ببینند که این فرد که خودش را حامی اسلام و ایران و ملت جلوه میداد چه عنصر خونخوار و وحشی و پلیدی بوده که بسیاری را فریب داده است.

بخشعلی علیزاده

توضیح:

زمانی که ارتش آزادیبخش ملی (متعلق به سازمان مجاهدین خلق) در سال 1366 در عراق رسما اعلام موجودیت کرد مقر اصلی آن پادگان اشرف بود. این پادگان با نام معکسر الخالص یک مقر ارتش عراق بود که در اختیار نیروهای مسعود رجوی قرار گرفت که فرماندهی آن همچنان با افسران عراقی بود.
در شمال این پادگان یک روستا و زمین های کشاورزی روستائیان قرار داشت که به درخواست مسعود رجوی توسط صدام حسین غصب گردید و تحویل ارتش آزادیبخش ملی شد و پادگان اشرف گسترش یافت. بقایای این روستا در داخل پادگان اشرف قابل مشاهده بود.

به دنبال سقوط صدام حسین، روستائیانی که اسناد مالکیت این زمین ها را در اختیار داشتند در محاکم عراقی شکایت کرده و خواستار بازپس گرفتن زمین ها و خانه های خود شدند. پروسه دادگاه چندین سال طول کشید تا بالاخره حکم قطعی برای پس دادن این زمین ها صادر شد اما سازمان مجاهدین خلق که خود را فراتر از قوانین حاکم در کشور میزبان می دید از تمکین به آن سر باز زد. مقامات عراقی همراه با مقامات ملل متحد و نیروهای آمریکایی جلسات متعددی با مسئولین سازمان مجاهدین خلق برگزار کردند و خواستار حل و فصل مسالمت آمیز این ماجرا شدند. مسعود رجوی حاضر نبود باور کند که صدام حسین رفته است و شرایط تغییر کرده و قانون حاکم است.

دولت عراق بارها و بارها به مسئولین سازمان مجاهدین خلق اولتیماتوم داد و آنان را از قصدشان برای ورود به اردوگاه و بازپس گرفتن این زمین ها آگاه کرد. زمان ورود یعنی 19 فروردین 1390 نیز به اطلاع نیروهای آمریکایی و سفارت آمریکا در بغداد و مقامات ملل متحد و صلیب سرخ و خصوصا مسئولین ارتش آزادیبخش ملی و پادگان اشرف رسیده بود.

مسئولین پادگان اشرف که خود در سنگرهایشان در مکانی امن قرار گرفته بودند و زمان حمله عراقی ها را میدانستند به نیروهایشان گفته بودند که نیروهای عراقی به قصد دستگیری و تحویل ما به ایران حمله خواهند کرد و از گلوله های پلاستیکی استفاده می کنند و از نیروها خواسته بودند تا بی محابا به جلوی گلوله های آنان رفته و در مقابل حرکت خودروهایشان روی زمین دراز بکشند و مانع حرکت آنان گردند. متأسفانه ساکنان اشرف از اصل ماجرا مطلع نبودند.

نیروهای عراقی صبح وارد شدند و تا ظهر مأموریت خود را به اتمام رساندند و زمین های غصب شده را بازپس گرفتند ولی صفحه دیگری از کتاب قطور خیانت ها و جنایت های مسعود رجوی که کوچکترین ارزشی برای جان انسان ها، حتی جان اعضای فرقه خود قائل نیست ورق خورد.

خروج از نسخه موبایل