شعر از آقای یغمائی از یزد

از این بیگانگان کس در امان نیست
بلائی بدتر از بیگانگان نیست
جوانان وطن را در بدر کرد
نمی دانم چرا این کار شر کرد
به پیش دشمنان شرم و حیا نیست
جنایتهای اینان انتها نیست
به هر جا فتنه ای گردیده برپا
از این بیگانگان دست نیست حاشا
چه بنیانها که بیگانه بر انداخت
هزاران فتنه او اندر جهان ساخت
اگر در ظاهر او بهرت دهد جان
بدان با خصم تو بسته دست پیمان
جوانا حرف یغمائی بکن گوش
مکن این حرف یغمائی فراموش
بِبُر از خصم خود با ما بپیوند
بگویم بهر تو اشعار چون قند
اگر بیگانه را تو ول نمائی
یقیناً خویش اهل دل نمائی
اگر بیگانه دستت را فشارد
هماندم دل به دیگر کس سپارد
به چشم ار با تو نرد عشق بازد
به ابروها رقیبان را نوازد
خدا داند که اندر مذهب من
همه آشوبها باشد ز لندن
اگر لندن در این عالم نمی بود
همه ظلم و ریا می گشت نابود
به زعم من خدای آفرینش
چو کرد آهنگ ودای آفرینش
وجودی از نفاق و خبث و ابهام
به لندن داد روز ما بشد شام
جوانا انگلیس از اصل دام است
همیشه در پی افکار خام است
مبادا که کنی حرفش تو در گوش
که او گربه است و تو در چنگ او موش
ز من بشنو بیا برگرد ایران
بیا در بیشه شیر و پلنگان
بیا ایران و اینجا با وفا بین
در و دشتش تمامی را صفا بین
ببین این دشتهای پر ز لاله
بیا یک لحظه بنشین نزد خاله
بیا مامان و بابا را صدا کن
روانت با خدایت آشنا کن
بیا پرواز بنما سوی ایران
وگرنه میشوی فردا پشیمان
بلر با بوش باشد خصم جانت
مبادا یار آیند در گمانت

خروج از نسخه موبایل