خدایا هرچه زودتر این یگانه برادرم را به من بازگردان

به: بهروز ثابت

از: برادرت یوسف

خدمت یگانه برادر عزیزم سلام

امیدوارم که حالت خوب باشه. داداش حدوداً دو هفته پیش از طرف انجمن نجات در رشت برای من زنگ زدند و آقای احمدی گفت شما در عراق هستی. داداش بخدا آنقدر خوشحال شدم که تو چشمام اشک حلقه زده بود و سر از پا نمیشناختم، انگار که دنیا را به من داده اند. میدونی چرا؟ آخه من یه داداش بیشتر ندارم. همان لحظه با خدای خودم راز و نیاز کردم، که خدایا هرچه زودتر این یگانه برادرم را که سالهاست او را ندیدم به من بازگردان تا او را از نزدیک ببینم و او را خالصانه در آغوش بگیرم. داداش برات نامه نوشتم که هم جویای حال شما باشم و هم شما از ما خبر داشته باشی.

مامان آنقدر بی تابی میکنه برای دیدن روی زیبای شما که دیگه طاقتش به سر آمده، داداش بهروز، مامان وقتی فهمید که شما در عراق هستی آنقدر خوشحال شد که صدای گریه مامان را همسایه ها شنیدند. من و خواهرات دیگه طاقت انتظار نداریم، دیگه بسه، بیا. از طرف انجمن نجات به ما گفتند نامه میتوانیم برات بنویسیم و گفتند اگه خدا بخواد میشه بیاییم شما را ببینیم. حالا من و مامان میخواهیم بیائیم تا شما را ببینیم و شما را با خودمان به ایران بیاوریم. داداش شما مطمئن باش هیچ اتفاق بدی برات نخواهد افتاد.

داداش مامان گفت همان اطاق آخر که همیشه میخوابیدی، با دستهای خودم آب و جارو کردم، پرده هایش را با دستهای خودم شُستم، اطاقت خیلی تمیز شده، منتظریم که شما برگردی بیای تو همان اطاق خودت. میدانی چرا؟

آخه مامان تنهاست. من که با اجازه شما ازدواج کردم (با دختر، خاله زهرا) یه پسرم دارم (نیما که دست بوس شماست). خواهرها هم همه ازدواج کردند. داداش میدونی چند سال است که ما از شما و شما از ما دور هستی؟ میدونی ما چند سال است چشم انتظار آمدنت هستیم؟ دلت برای ما تنگ نشده؟ بخدا دل ما برات یه ذره شده، داداش یه دنیا حرف برای گفتن دارم ولی نمیشه که همه رو بنویسم، اگه بنویسم شاید چند تا کتاب بشه و شما حوصله خواندنش رو نداشته باشی. برای دیدنت بخدا لحظه شماری میکنیم.

قربون داداش بهروز – مامان – یوسف- انسیه – معصومه – مریم.

خروج از نسخه موبایل