8 فروردین 67 روزی که رجوی عید اعضا را به عزا تبدیل کرد – قسمت اول

در مناسبات و تشکیلات بسته مجاهدین خلق روزهایی که به نوروز و فصل بهار نزدیک میشدیم برایمان حال و هوای دیگری داشت. برگزاری مراسم سال تحویل در سالن اجتماعات پادگان اشرف و دیدار با دوستان و همشهری هایی که مدتها آنها را ندیده بودیم حس و حال عجیبی داشت. در مناسبات تشکیلاتی رجوی برای دیدن دوستانی که در دیگر مقرها بودند نیازمند یک ویزای چهار امضایی بود که بدلیل اینکه طرح درخواست آن وقت و انرژی زیادی از فرد می گرفت و عمدتا این درخواست با مخالفت مسئول مربوطه مواجه میشد اعضا قید آن را می زدند. البته گاها و برحسب تصادف در محل های پمپ بنزین، انبار غذایی و یا کارخانه یخ سازی و یا روزهای تحت امری آشپزخانه و نانوایی با دوستان سابق دیدار صورت می گرفت که از همین فرصت استفاده کرده و در قالب محفل و گپ و نقل خودمانی تبادل اطلاعات می کردیم و بنوعی شارژ روحی میشدیم.

در جریان این دیدارهای غیرمنتظره بود که اعضا می شنیدند فلان دوست سابق مسئله دار شده و درخواست جدایی داده است و یا یکی از دوستان فرار موفقیت آمیز داشته و یا دوستی دیگر دست به خودکشی و یا خودزنی زده است. این خبر در اولین فرصت و بسرعت و در محفل های کوچک دهان به دهان پخش میشد.

با نزدیک شدن به سال جدید و فرا رسیدن بهار همچنین فرصتی بدست میداد تا خاطرات سالهای گذشته افراد نیز در خلوت خودشان یادآوری شود. خاطرات بر سر سفره سال تحویل با خانواده را برای خودشان مرور می کردند. تیک تاک عقربه های ساعت فرا رسیدن و تحویل سال نو را نوید میداد، رقص ماهی قرمز در تنگ های بلور، طراوت و بوی تازه گندم از میان بشقاب سبزه و طعم سرکه و سمنو و سکه ای که نماد رزق و روزی خانواده بود همزمان با تلاوت آرام قرآن توسط پدر و دعای خالصانه مادر شور و شعف عجیبی در روح و روان آنها ایجاد میکرد. با اعلام سال تحویل تمام هوش و حواس به سکه های براق و اسکناس های نو و تا نخورده ای بود که همراه با بوسه های گرم پدر و مادر و عمه و خاله و عمو بر گونه هایشان می نشست و در جیب های کوچک پیراهنشان جا می گرفت. مسافرت های خانوادگی به روستا برای دیدار با پدر و مادر بزرگ و صدای اذان خروسان در سپیده دمان روستا که با خروج و صدای بع بع گوسفندان به هنگام رفتن به صحرا برای چرا همزمان میشد از طنین هر موسیقی لذت بخش تر بود.

اما سالها بود که افراد در پادگان خشک و گرمای سوزان اشرف و فضای سرد و مرگباری که رجوی برآن حاکم کرده بود با آن خاطرات بیگانه شده بودند. بهار آنها به خزان گراییده و ذوق و شوق و لبخند و عشق و امید از کالبدشان رخت بر بسته بود.

ادامه دارد…

اکرامی

خروج از نسخه موبایل