چرا سازمان برای ادامه مبارزه قادر به ماندن در کشور نبود

این مقاله را به بهانه سی ام تیر نوشته ام، اما با توجه به سوابق مبارزاتی و سیاسی در کشورمان ایران، این روزها بسیار ذهنم را به خود مشغول کرده بود و مطالعاتی را جدا از آنچه که در سازمان به ما گفته بودند انجام دادم. البته نتیجه گیریهای بسیار سخت بود اما در طی دوران سیاسی صد ساله اخیر هیچ حزب یا گروه سیاسی را نیافتم که برای آنچه که خود اعتقاد به انجام آن دارد اقدام به ترک مملکت کرده باشد. سوال این است چرا سازمان برای ادامه مبارزه ای که خود آنرا برحق میپنداشت نماند؟ سازمان میگوید شرایط سیاسی و نظامی 30 خرداد 60 بر ما تحمیل شد. و پس از یک سال و تحمل ضربه های نظامی و متلاشی شدن تیمها در فاز نظامی دیگر نمی شد در کشور ماند. اما جدا از اینهمه که داستانهای آن را سالها شنیده ایم، سوال این است: خب پس آیا این حرکت خروج از کشور صحیح بود یا نه؟ و یا اگر بود چرا ابتدا سر جنبش، خود ابتدا این راه را برگزید؟ در صورتی که در ابتدا بایستی اعضا را خارج میساخت و بعد سیستم و بدنه رهبری از ایران خارج شوند. اگر کمی به عقب تر برگردیم سوال پیش می آید که: چرا سازمانی که پس از ضربه سال 54 متلاشی شده و خود مجددا از باقی مانده ها یک چیزی به نام سازمان بوجود آورده و بر افتخارات قبلی سوار گشته، چرا در ابتدای شکل گیری خود بیش از 3 سال دوام نیاورد؟ یا اصلاً مشکل چه بود که زود آمد و زود رفت؟ سوالات بسیار است. اما آنچه که هست این تصمیم گیری های عجولانه و بهتر بگویم خودسرانه نتیجه رهبری خودکامه ایست که اصلاً اجازه وجود تصمیم گیری شورائی را در سازمان قبول نمیکرد. بلکه همیشه به طور خود رای خود میگفت و خود می بُرید. محمد حیاتی از دوستان قدیمی اینجانب می گفت: «ابتدا «برادر» به ما در رابطه با یک موضوع صحبت کرده و درباره آن از ما نظر خواسته و میگوید که جواب دهید. سپس در حالی که هنوز ما در حال فکر کردند هستیم او جواب را دریافته و به ما میگوید چه کنیم!!! در واقع ما در حالی که مثل این است که با دوچرخه به سمت جواب میرویم یکی با قطار می آید و سریع رفته و به جواب میرسد و ما را جا میگذارد! و در واقع همیشه «برادر» خودش معما را می بیند و می فهمد و خودش به جواب آن دسترسی پیدا میکند و خودش تشخیص می دهد. در واقع اگر نبود بی شک ما در رأس سازمان با مشکل بزرگی روبرو بودیم چون هیچکدام از ما قادر به تصمیم گیری در نقاط کلیدی و شرایط سخت نبودیم!!! »

این البته در حالی که در تعریف گفته شده در کنایه نیز هست که برای فرد بیرونی و یا سطحی نگر این یک تعریف از شخص رهبری است اما درخفا و تیزبینی این است که «آی بچه ها من و شریف و بهنام و رحمان و… در رأس هیچکاره ایم طرف خودش می برد و می دوزد و تصمیم میگیرد و به ما اجازه دخالت در امور را نمیدهد!» خب آیا این درک از مسئله و مسئولیت پذیری است؟! من حرفی ندارم اما چرا همین برادر در زمانی که قافیه تنگ می آید همیشه ابتدا به نفع خودش تصمیم میگیرد تا به نفع شرایط سازمان و مبارزاتی؟ همین فرد اگر در ابتدای قیام ضد سلطنتی یا انقلاب 22 بهمن سنگ درستی را در پایه و بنیان این سازمان میگذاشت آیا سازمان (حالا من کاری ندارم که چه سازمانی با چه انگیزه و ایدئولوژی) بایستی اینهمه به پیچ و تاب و تقلا و دست انداز می افتاد؟ اگر سنگ بنای درستی بود آیا این بار نبایستی به منزل میرسید؟! پس چرا در هر موقعیتی که شما اسمش را میگذارید شرایط، مبارزه و… سازمان به خطا رفت؟ پس ببینید چون شرایط تصمیم گیری در سازمان یک شرایط شورائی و دموکراتیک نیست و لاجرم بر عقل فردی که خود عاقل نیست اما خود محور است این بلاها بر سر یک جریان آمده است که دود آن در چشم قمستی از افراد این مملکت و بدبختانه نسل ما یعنی نسل انقلاب رفته است. کاش اندکی نیز خود رجوی خود را عملیات جاری کرده و از خود انتقاد میکرد چیزی را که برای همه تجویز میکند! و اشتباهات گذشته را در می یافت. اما دوستان کسی که این همه به خطا رفته است برگرداندن او از این راه بسیار دشوار است. زیرا کسی که اشتباه خود را قبول ندارد به آن راه ادامه میدهد. شما فکر میکنید چرا طی سالهای 70 تا 73 سیستم بالای سازمان تغییرات اساسی کرد؟ آیا واقعاً رجوی نگران انقلاب ایدئولوژِیکی بود که ساخته و پرداخته خودش بوده و بدون هیچ محتوائی، بود؟ خیر. او این کار را کرد تا زنان را که در کار اجرائی و تشکیلاتی و نظامی هیچ تجربه ای نداشتند و دنباله رو بودند وارد سازد تا گاف های او را نگیرند و در مقابل او به قطب هائی در مخالفت وارد نشوند. خوب میدانیم که افراد رده بالای سازمان از جمله فرمانده فتح اله و… کسانی بودند که شروع به سرکشی و اعتراض کرده بودند، علیرغم اینکه خودشان نیز تا آنجا با رجوی هم صدا بودند ولی بیشتر تاب و تحمل کارهای او را نمی آوردند و همینطور بقیه. پس لاجرم درگیر کودتائی اینچنین شد تا موی دماغ وی نشوند و در عوض زنانی که از قیافه و شکل و رده «برادر» خوششان می آمد در پیش او چشم نازک کنند و فقط در مقابل هر تصمیم گیری خود رأی وی احسنت احسنت بگویند و کف بزنند و او را بر قله ها و آسمانهای خیالی ببرند و از مستی این باده «برادر» خود را هیتلر کوچکی فرض کند که دنیا را فتح کرده و بر بالاترین قله حکومت ها نشسته است! شاید شما فیلم دیکتاتور بزرگ اثر ماندنی چارلی چاپلین را دیده باشید خصوصاً آن صحنه که هیتلر با بادکنک کره زمین بازی میکند و ناگهان با ترکیدن آن ناراحت شده و گریه میکند که تمامی آرزوهای او علیرغم تلاشها و سنگدلی ها و جنایت های بی حد و حصرش از بین میرود. این سرانجام افراد خود رأی و دیکتاتور تاریخ است.

اصغر فرزین

خروج از نسخه موبایل