روایت محمدرضا ترابی از زهرا سراج، مادری که فرقه را انتخاب کرد

محمدرضا ترابی، کودک سرباز سابق مجاهدین خلق در حساب کاربری توئیتر (ایکس) خود از مادرش نوشت. او که به تازگی فعالیت هایش در جهت افشاگری درباره خشونت‌های مجاهدین خلق علیه اعضای خود را در فضای کاربران ایکس افزایش داده است، داستان دردناک کودک سربازی‌اش در ارتش مسعود رجوی، با استقبال مخاطبان روبرو شده است. او فرزند زهرا سراج و قربانعلی ترابی است. پدر او زیر شکنجه های بازجویان مجاهدین خلق در درون تشکیلات کشته شد و محمدرضا تا پیش از خروج از تشکیلات هرگز حقیقت مرگ پدرش را درنیافته بود.

او تاکنون درباره پدرش، راهی که برگزید، عضویتش در مجاهدین خلق و مرگش در همان سازمان مطالبی منتشر کرده است. اما اکنون در یکی از رشته توییت‌هایی که با ذکر جزئیاتی از مادرش می‌نویسد، مخاطبانش را با داستان خود و مادرش همدل و همراه می‌کند. او در این مطالب شرح می‌دهد که چگونه مادرش سرسپردگی به مسعود رجوی را جایگزین مهر مادری کرد. این کودک سرباز سابق که خود به تازگی صاحب فرزند شده است، زهرا سراج را مادر خطاب نمی‌کند و در باره او از لفظ زهرا استفاده می‌کند:

“نوشتن در مورد مادر بیولوژیکیم، زهرا برام سخته. ته ته دلم آرزو میکنم که دوباره یه روزی من رو به فرزندیش قبول کنه. اینکه متوجه بشه که راه اشتباهی رو رفته و تحت تاثیر مغزشویی رجوی، از پایه‌ای ترین احساسات انسانی تهی شده. ولی میخوام اینجا احساساتم رو کنار بذارم و حقایق رو بنویسم.”

زهرا انتخاب کرد مجاهد مسعود باشد، نه مادر محمدرضا

مادر محمدرضا از نوجوانی به مجاهدین خلق پیوست چرا که در خانواده‌ای رشد یافته بود که برادرانش نیز از اعضای تشکیلات بودند. او سپس با قربانعلی ترابی ازدواج کرد. این زوج مجاهد در مسیر جنگ مسلحانه مجاهدین خلق با حکومت ایران به زندان افتادند. محمدرضای کوچک مدتی را با مادرش در زندان گذراند. پس از آزادی خانواده به اصرار مادر بار دیگر به مجاهدین خلق و این بار در عراق پیوستند و در کمپ اشرف، محمدرضا معنای خانواده را گم کرد:

نهایتا خانوادگی تو سال ۶۸ از ایران خارج شدیم و به پاکستان رفتیم. اونجا بابا و زهرا به مجاهدین وصل شدن و به عراق فرستاده شدیم. زهرا به آرزوش رسید و یه مجاهد شد. تا سال ۷۰ که جنگ خلیج فارس شروع شد، من فقط آخر هفته‌ها زهرا رو میدیدم. تازه بعد از مدتی شد دو هفته یه بار.

ولی اولویت زهرا من نبودم بلکه آزادی بچه‌های فقیر ایران بود. برای همین هم وقتی رجوی به همه پدر و مادرها دستور داد که فرزندان خودشون رو رها کنن و به خارج بفرستن و خودشون بمونن و “بجنگند”، اون قبول کرد. اون این انتخاب رو داشت که همراه من بیاد ولی تصمیم گرفت بمونه.

زهرا سراج همچون دیگر مادران کودکان مجاهدین خلق که صدها تن را تشکیل می‌دادند، فرزند خردسالش را به قاچاقچیان مجاهد سپرد تا او را به همراه نزدیک به هزار کودک دیگر از مسیر اردن به اروپا و آمریکای شمالی قاچاق کنند. مقصد محمدرضا در این زنجیره قاچاق کانادا رقم خورد. او درباره ریشه چنین انتخابی از سوی مادرش می‌نویسد:

در دنیای یک مجاهد، اون داشت برای مبارزش با ج ا قیمت میداد و فداکاری میکرد، اما در دنیای یک انسان عاری از ایدئولوژی، اون داشت بچه خودش رو رها و فدای آرمان و اهداف خودش میکرد. برای درک این موضوع باید توضیح بیشتری در مورد تشکیلات و روش مغزشویی مجاهدین بدم. بماند برای روز دیگری.

آغاز سفر کودک سربازی

این قربانی نقض حقوق کودکان در فرقه مسعود و مریم رجوی درباره سفر کودک سربازی اش می‌نویسد:

در سال ۷۰ و برای بار دوم در زندگیم از زهرا جدا شدم. من به کانادا فرستاده شدم و در طول ۸ سالی که اونجا بودم زهرا فقط یک بار با من یک تماس تلفنی ۲۰ دقیقه‌ای داشت. تا اینکه روزی در سال ۷۸ زنی از طرف مجاهدین به خانه ما آمد و به من وعده دیدار با بابا و زهرا را داد.

اون موقع جوان ۱۶ ساله‌ای بودم که به هیچ کس و جایی تعلق نداشتم. آرزو داشتم که دوباره والدینم رو ببینم. برای همین حاضر شدم بهشت کانادا رو رها کنم و به جهنم عراق برم. برای وصل مجدد به خانوادم. مجاهدین هم از همین حس من سواستفاده و جذبم کردند.

یادمه که قبل از رفتن به عراق از یکی از زنهای مجاهدین مشخصا سوال کردم که آیا بابا هنوز زنده است یا نه، چون همیشه احساس میکردم دیگه نیست. اون هم با اعصبانیت به من پرخاش کرد و گفت این چه حرفیه میزنی و معلومه زنده است و منتظر دیدن مجدد تو.

دیدار با مادر مجاهد و سیلی واقعیت

قاچاقچیان مجاهد این بار مسیر قاچاق انسان را برعکس طی می‌کنند، محمدرضا را همچون دیگر کودک سربازان‌شان با مدارک جعلی به عراق قاچاق می‌کنند. محمدرضا که تصور می‌کند برای دیدار با والدین می‌رود در عالم رویا پدر و مادری را تصور می‌کند که در اردوگاه اشرف عراق در انتظار او هستند و از او استقبال گرمی خواهند کرد اما واقعیت سیلی محکمی است که به چهره او میخورد:

من هم از خوشحالی دو ساعت طلا خریدم. یکی برای زهرا و یکی برای بابا. بالاخره در خرداد ۷۸ به عراق رسیدم و در بدو ورود به پایگاه مجاهدین زهرا رو دیدم. لحظه به آغوش کشیدن زهرا رو تو ذهنم هزار بار تصور کرده بودم. مانند یه فیلم هالیوودی. ولی لحظه که رسید آغوشش خیلی سرد و یخ بود.

انگار رویش نمیشد جلوی چند ده مجاهد دیگر که دور ما حلقه زده بودن، من رو بغل کنه. بلافاصله پرسیدم بابا کجاست. گفت بابا کار داشته و نمی‌تونست بیاد. تا ساعت ۹ شب با هم بودیم و صحبت کردیم و بعد من را به مرد مجاهدی سپرد تا به آسایشگاه مردان ببرد و خودش به قسمت زنان رفت.

بله به یمن “انقلاب ایدئولوژیکی” درونی در مجاهدین حتی فرزند و مادر هم از هم جدا هستند، چه رسد به مرد و زن. صبح روز بعد دوباره در سالن غذاخوری همدیگر را دیدیم. اونجا بود که زهرا با گریه خبر بابا رو بهم داد. باور کنید که قبل از اینکه چیزی بگه، بهش گفتم که میدونم میخوای چی بهم بگی.

ولی زهرا حقیقت رو بهم نگفت. گفت بابات سال ۷۴ یه شب تو خواب سکته قلبی کرد و فوت کرد. پرسیدم چطور؟ گفت چون توی زندانهای ج ا خیلی شکنجه شده بود و مریض بود. زهرا، با هر توجیهی که داشت، جنایت مجاهدین و شخص رجوی رو سفیدشویی کرد.

مواجهه با انواع روایات دروغ از مرگ پدر

محمدرضا که اکنون 8 سال است در بیرون فرقه مجاهدین خلق در کشور آلمان زندگی می‌کند، از حقایق زندان ها و بازجویی های سالهای 73 و 74 آگاه است. او حتی میداند که مادرش زهرا سراج نیز در آن برهه به مانند پدرش زندانی و بازجویی میشود. او از خاطرات هم سلولی های مادرش درباره این دوران مینویسد:

زهرا رو کف راهروهای زندان مجاهدین از موهاش میکشیدن و جیغ میزد. ولی وقتی مجاهدین بابا رو زیر شکنجه به قتل رسوندن، زهرا رو ۳ ماه به مکان نامعلومی بردن. بعد از اون زهرا دیگه زهرای قبلی نبود. تبدیل به یه مجاهد دو آتیشه شده بود و از رجوی دفاع میکرد. هیچ وقت نفهمیدم در اون ۳ ماه با زهرا چیکار کردن.

اما من دروغ زهرا رو باور کردم چون مادرم بود. پرسیدم قبر بابا کجاست، که گفت در جنوب عراق دفن شده و به دلیل امنیتی امکان رفتن به اونجا نیست. من حتی قبر بابا رو هم ندیدم.

محمدرضای 16 ساله و ورود به سیستم فرقه

مجاهدین خلق موفق شدند که محمدرضای نوجوان را برای دو دهه از عمرش تحت حکمرانی رجوی ها نگه دارند. در حالی که زهرا سراج عملا یک همرزم مجاهد بود و نه مادری که به فرزند عشق بورزد:

من وارد تشکیلات مجاهدین شدم و پروسه مغزشویی آغاز شد که بعدا بیشتر توضیح خواهم داد. من ۱۸ سال در درون تشکیلات مجاهدین بودم. از ۱۷ تا ۳۵ سالگی. جزئیات را بعدا شرح خواهم داد که چطور ورود به مجاهدین راحت است اما خروج، بخصوص در عراق، تقریبا غیر ممکن.

در طول این ۱۸ سال، من سالی دو بار، آن هم برای چند ساعت زهرا را میدیدم. در تشکیلات مجاهدین روابط خانوادگی “ضد ارزش” محسوب میشد. بعدا بیشتر توضیح خواهم داد. در آن ساعات دیدارمان هم زهرا همش از “خوبی‌های” رجوی و تشکیلات مجاهدین حرف میزد. دیدارهای سرد و یخ و بی‌ احساس.

عزم خروج از تشکیلات و خشم زهرا

هنگامی که 8 سال پیش محمدرضا پس از استقرار در آلبانی تصمیم راسخ به ترک فرقه رجوی گرفت، زهرا سراج به او نشان داد که قدرت ساختار مغزشویی فرقه مسعود رجوی می‌تواند بسیار قویتر از انسانیت، عشق و مهر مادری باشد. محمدرضا درباره واکنش مادرش به ترک تشکیلات نوشت:

بالاخره در سال ۲۰۱۶ میلادی به همراه مجاهدین به آلبانی منتقل شدم و تصمیم به خروج از این فرقه رو گرفتم. پروسه سختی بود و چند ماه مستمر در نشستهای مسئولین مجاهدین بودم چون تمام تلاششان را میکردند تا کسی جدا نشود. نهایتا زورشان بهم نرسید و یک روز زهرا آمد به دیدارم.

ابتدا خیلی مهربان بود و میگفت پسرم بمان پیشم و تصمیمت رو عوض کن. اما بعد از نیم ساعت متوجه شد عزمم جزم است برای رفتن. ناگهان لحنش عوض شد و گفت تو خائنی و به خون پدرت داری خیانت میکنی. به شهدا داری خیانت میکنی و لکه ننگی هستی برای خانواده ما و اگر بری دیگر پسر من نیستی.

تو هیچ وقت مادر من نبودی

۱۸ سال دیدارهای سرد و یخ و پی بردن به ماهیت کثیف مجاهدین چیزی از رابطه بین من و زهرا باقی نگذاشته بود. من هم روبرویش ایستادم و گفتم تو هیچ وقت مادر من نبودی و فقط من رو به دنیا آوردی. اون آخرین باری بود که زهرا رو دیدم. من از مجاهدین خارج شدم و زندگی جدیدم رو شروع کردم.

از آن لحظه به بعد هم دیگر هیچ رابطه و تماسی با زهرا نداشتم. پارسال یکی از دوستانم به آلبانی سفر کرد و مادرش را دید. در یکی از ملاقاتها زهرا هم بود. بحث در مورد ما، بچه‌هایی که علنی علیه مجاهدین حرف میزنیم، باز شد که زهرا بهش گفت من دیگه پسر ندارم و اون مزدور اطلاعات شده.

بله این چنین است که مجاهدین با تشکیلات مخوف و ایدئولوژی پوسیده و سیستم مغزشویی‌شان طبیعی‌ترین رابطه انسانی، که رابطه مادر-فرزندی است رو از هم قطع میکنن و “انسان” های عاری از عواطف و احساس تولید میکنند تا بی چون و چرا خط رجوی را پیش ببرند و همه چیز خود را فدای آن کنند.

لعنت و نفرین ابدی بر مسعود و مریم رجوی!

مزدا پارسی

خروج از نسخه موبایل