فیلم سینمایی «استاد» (The Master)، ساخته پل توماس اندرسن، روایتی سینمایی از پدیدهای روانشناختی و اجتماعی است که ریشه در فرقهگرایی مدرن دارد. این فیلم، با تمرکز بر رابطه میان یک رهبر کاریزماتیک و پیرو آسیبپذیر، شباهتهای بنیادینی با مناسبات درونفرقهای سازمان مجاهدین خلق، بهویژه در دوران رهبری مسعود رجوی دارد. از منظر فردی که سالها در بطن این تشکیلات زیسته و با پوست و استخوان مناسبات فرقهای را تجربه کرده است، این فیلم تنها یک داستان نیست؛ بلکه آینهای است از واقعیت.
خلاصهای از فیلم
در این فیلم، فردی کوئل (Freddie Quell)، سرباز افسرده و آشفته پس از جنگ جهانی دوم، بهطور تصادفی جذب جنبشی به نام “سبب” میشود که رهبری آن را مردی به نام لنکستر داد (Lancaster Dodd) بر عهده دارد. این رهبر با بهرهگیری از تکنیکهای شبهرواندرمانی، پیروان خود را تحت سلطه کامل ذهنی و عاطفی قرار میدهد.
تطبیق با ساختار سازمان مجاهدین خلق
1- رهبر کاریزماتیک و مرکزگرایی مطلق
در فیلم، لنکستر داد خود را دانای کل و صاحب حقیقت مطلق معرفی میکند. این دقیقاً همان چیزی است که در سازمان مجاهدین خلق با شخصیت مسعود رجوی شاهد بودیم. او خود را یگانه منجی خلق، واسطه بین خدا و مردم، و تنها مرجع تشخیص درست از نادرست میدانست. اطاعت از او بهمعنای اطاعت از حقیقت تلقی میشد.
نمونه واقعی: در نشستهای موسوم به “حوض”، رجوی افراد را مجبور میکرد عمیقترین احساسات شخصی خود را ابراز کنند، سپس آنها را تحقیر میکرد تا سلطه روانیاش تثبیت شود.
2- وابستگی روانی پیرو به رهبر
رابطه بین فردی و داد، از یک رابطه مرشد و مریدی فراتر میرود. فردی بدون داد دچار پوچی، بیهویتی و اضطراب است. این دقیقاً همان مکانیزمی است که در فرقه رجوی نیز اعمال میشد: ایجاد وابستگی مطلق به رهبری برای تأمین هویت، معنا و حتی بقاء روانی.
نمونه واقعی: اعضای قدیمی سازمان اغلب حتی پس از جدایی، بهسختی میتوانند هویت مستقل شکل دهند، چون تمام احساسات و اندیشههای آنان در قالب رجویسازی از بین رفته است.
3- قطع ارتباط با دنیای بیرون
در فیلم، پیروان موظفند ارتباطات بیرونی را قطع کنند، گذشتهشان را انکار کنند و فقط در دایرهی بستهی جنبش زندگی کنند. در سازمان رجوی نیز این ویژگی بهشدت اجرا میشد. خانواده بهعنوان عامل انحراف تلقی میشد و تماس یا حتی فکر کردن به آنها «خائنانه» به شمار میآمد.
نمونه واقعی: بسیاری از اعضای سازمان سالها از تماس با خانواده محروم بودند. حتی فرزندانشان بهاجبار از آنان جدا شده و به کشورهای دیگر فرستاده شدند تا وابستگی عاطفی نابود شود.
4- آیینهای تکراری و شستوشوی مغزی
در فیلم، فرآیندهایی مانند “پردازش” برای نفوذ به ذهن فرد و واداشتن او به تکرار عبارات و اعترافگیریهای شدید بهکار میرود. در سازمان رجوی نیز جلساتی موسوم به “عملیات جاری” و “نقد و خودنقد” دقیقاً همین کارکرد را داشتند؛ افراد باید اعتراف میکردند که به رهبر شک کردهاند، دچار افکار جنسی شدهاند، یا خانوادهشان را دوست داشتهاند!
نمونه واقعی: در یکی از جلسات، فردی بهخاطر گفتن اینکه مادرش را هنوز دوست دارد، بهشدت تحقیر و متهم به «بورژوازی خانوادگی» شد.
5- خشونت نرم و انکار عقلانیت
در هر دو ساختار، شک کردن ممنوع است. اگر کسی بپرسد “چرا؟” یا در آموزهها تناقض بیابد، بهجای پاسخ، تحقیر میشود یا طرد. لنکستر داد نیز در برابر کوچکترین تردیدی عصبانی شده و با توهین یا حذف پاسخ میدهد.
نمونه واقعی: در سازمان رجوی، انتقاد مساوی با نفوذیبودن بود. کسانی که به رهبری شک میکردند، یا به عنوان “بریده مزدور” معرفی میشدند یا سر از زندانهای درونسازمانی در میآوردند.
نتیجهگیری: فراتر از سینما، تصویری واقعی از یک جهنم ذهنی
فیلم «استاد» برای من، نه یک اثر هنری بلکه بازخوانی تجربه زیستهام در سازمان مجاهدین خلق بود. تمام اجزای فیلم – از سلطهطلبی رهبر، تا استثمار عاطفی و روانی پیروان – در فرقه رجوی بهنحو دقیقتری وجود داشت. این شباهت، تصادفی نیست؛ چراکه فرقهها، صرفنظر از ایدئولوژی، از الگوهای روانی یکسانی استفاده میکنند: انکار فردیت، پرستش رهبر، جداسازی، و کنترل روان.
به مخاطبانی که علاقهمند به شناخت لایههای پنهان سازمانهای فرقهای هستند توصیه میکنم حتماً این فیلم را ببینند؛ اما با چشمانی باز و نگاهی تحلیلی، چون ممکن است آنچه روی پرده میبینند، تصویری روشن از حقیقت پنهانی باشد که در گوشهای از تاریخ معاصر ما جریان داشته است.
نویسنده: علی محمدی – جداشده از فرقه رجوی، عضو انجمن نجات استان البرز

