خبر درگذشت مرحومه مغفوره شادروان نرگس پناهی مادر کامیاب شریفی را که شنیدم خیلی متاسف شدم چرا که با وجود داشتن چند فرزند، غریبانه دار فانی را بدرود گفت.
مادر چهار فرزند پسر و دو فرزند دختر داشت که جملگی ما بعد انقلاب ضد سلطنتی فریب خورده و به هواداری از فرقه رجوی موسوم به مجاهدین خلق برخاستند که هر کدام شان داستانهایی داشتند و با مشقات فراوان روزگار پشت سر گذاشتند.
سایت رسمی رجویها با انتشار خبر درگذشت این مادر۸۷ ساله، ناجوانمردانه به سمت و سوی خود مصادره کرد و اباطیلی سرهم کرد مبنی بر اینکه ایشان مادر مجاهد بودند و با جمع آوری کمکهای مالی ۳ بار به اشرف مضمحل شده عراق آمدند و …
بنده بعنوان شاهد عینی دیداری با این مادر رنجدیده از ظلم و جور رجوی داشتم که خاطره اش را بقرار زیر به اشتراک میگذارم تا رجوی ها بفهمند که با وجود جداشده ها نمی توانند حقایق را به نفع خود وارونه جلوه و انتشار بدهند.
سال ۱۳۸۰ و عصر روز پنجشنبه اتاق کارم بودم که حکیمه سعادت نژاد فرمانده لشکر تلفن زد که به اتاق کارش بروم. همین که وارد شدم پرسید اتاق کارت چکار میکنی؟! برو زمین فوتبال با بچه هایت باش… راستی همشهری ات مادر احمن کامیاب شریفی هم الان زمین فوتبال است برو باهاش صحبت کن و نتیجه را شب برایم بنویس.
بنا به دستور تشکیلاتی و البته با اشتیاق شخصی که هم شهری ام را ببینم، سریع به زمین فوتبال رفتم و دیدم مادری کوتاه قد با صورتی سفید و روشن و با بینی کشیده در هاله ای از کنترل چند تن از زنان تشکیلات حضور دارد. کم کم به جمع شان نزدیک شدم و با روی خوش به زبان گیلکی با ایشان سلام و احوالپرسی کردم…ایشان هم خیلی خوشحال و ذوق زده با گشاده رویی جواب دادند ” خوب ایسی کاسه چوم ” یعنی خوب هستی چشم آبی.
تا بخودم بیام نزدیک شد و در آغوشم گرفت و مادرانه گفت ” توهم بچه من کاسه چوم . تو هم احمن من ”
احمن فرزند کوچکترش داشت فوتبال بازی میکرد و بهمن هم کنارمان بود.
صمیمانه از وی پرسیدم دختران تون زهره و فاطمه نیستند و نیومدند ببیننتون؟
با حالتی دلگرفته پاسخ داد قول دادند که امشب سر میز شام آنها را هم ببینم چونکه فردا میخوام برگردم ایران.
در ادامه با هم دور زمین فوتبال قدم زدیم و صمیمانه گیلکی حرف زدیم . ازشون پرسیدم چه خبر از گیلان مادرجون و اینجا کجا شما کجا.
مادرجون گفت درسته من گیلانی هستم اهل رودبار. ولی سالیان زیادی است به تهران مهاجرت کردیم و برای بچه هام هم پدر بودم و هم مادر. پیشتر یکبار دیگر اینجا آمدم چون در ایران تنها هستم و همه بچه هام اینجا هستند. روزگار است دیگه. من هم بدنبال بچه هایم گرفتار اینها شدم و نمیدانم تو این بیابان چکار میکنند و…
و سپس صمیمانه گفت بمیرم برای مادرت که لابد سالهاست ندیده تو را.
گفتم بله دو دهه همدیگر را ندیدیم و حتی اجازه ندادند تماس تلفنی هم داشته باشم ولذا هیچ خبری ازشون ندارم..
مادر جون دستم را گرفت و صمیمانه فشرد و گفت نگران نباش برگشتم ایران زودی میروم منزل تان آستانه اشرفیه و خبرسلامتی ات را به مادرت میدهم.
با خنده دردآلودی گفتم مادر جون من اصلن آدرس دقیق و شماره تماسی از خانواده ام ندارم…!
مادر در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود با تعجب گفت: الله اکبر این چه وضعی است. اینجا چه خبر است!؟
یعنی تو این دو دهه ولو یک تماس هم با مادرت نداشتی..!
خدایا مادرت چه کشیده و چه حالی دارد الان.
لازم به ذکر است که بنده ۳ سال بعد از دیدار با مادرجون جدا شدم و به ایران بازگشتم و حسرتم این است که ایکاش رد و آدرس مادر جون در تهران را پیدا میکردم و برای تجدید دیدار و عرض ارادت خدمت شون می رسیدم.
علی پوراحمد

