نماد سایت انجمن نجات

یک کوهپیمایی دل انگیز در کنار دوستان

محمد رضا گلی

محمد رضا گلی

هفته قبل با تعدادی از بچه محله هایم روز جمعه به دل کوه زدیم و خاطره ای فراموش نشدنی برایمان ثبت شد. اغلب دوستان از هم سن و سالهای خودم بودند که در این راهپیمایی شرکت کردند. راهپیمائی در جنگل هیرکانی که بهترین و بزرگترین و متنوع ترین جنگل دنیاست و زیبائی وصف ناپذیری دارد را رقم زدیم. وقتی بعد از ساعت ها نصف راه را که همواره سربالایی بود پیمودیم برای تنفس استراحت کردیم و زیبایی طبیعت را نگاه می کردیم واقعاً حیرت انگیز بود و محو تماشای جنگل شمال ایران که درختان تنومندی دارد و بسیار پوشیده است شدیم. وقتی آسمان را نگاه می کردیم به سختی می توانستیم خورشید را ببینیم توی مسیر احساس می کردم همواره چتری را در بالای سرمان داریم و سایه انداخته است.

بهر حال به کوری چشم رجوی بعد از 2 ساعت راهپیمایی به بالای بلندترین قله جنگل رسیدیم و در آن محل اطراق کردیم. آن محل معروف به 7 چشمه بو.د چشمه های جوشان با آب گوارا و خنک از دل زمین فواره می زد. به محض این که به آن محل رسیدیم بچه ها میوه هایی که با خود آورده بودند را در داخل چشمه گذاشتند تا خنک شود و بعداً نوش جان کنیم. سپس زیر درختان سر به فلک کشیده دراز کشیدیم تا نفسی تازه کنیم.

در آن زمان من به یاد حضورم در داخل سازمان جهنمی فرقه رجوی افتادم واقعاً عین یک جهنم بود وقتی اینجا را با سازمان مجاهدین مقایسه می کنم، می گویم جهنم واقعی و بدتر از جهنم جایی جز سازمان نیست و نداریم. افسوس خوردم که چرا سالها این نعمت خدا دادی را بیخیال شدم و بهترین دوره جوانیم که حدود 24 سال بود را در داخل تشکیلات رجوی گذراندم، در حالی که حتی برای یک نمونه هم هیچ خاطره ی خوشی از سازمان ندارم. چرا که همواره فشار روحی و روانی که به دستور دیکتاتور رجوی روزانه اعمال می شد را از روی ناچاری تحمل می کردیم. خودم را سرزنش می کنم چرا خودم را بدون هیچ و پوچ به سازمان سپردم و چه بلاهایی سر من و ما وارد کردند. آیا بلایی بدتر از سازمان روی کره خاکی وجود دارد من در پاسخ می گویم نداریم و نخواهیم داشت. تنها در سازمان به رهبری رجوی است که هیچ ارزشی برای اعضای خود قائل نمی شوند.

محمد رضا گلی در کنار دوستان کوهنورد

اگر بخواهم اینجا را با سازمان مقایسه بکنم مقایسه مع الفارقی است. به زبان ساده عین جهنم و بهشت است ، همین عبارت را در داخل سازمان وقتی با یک عراقی همسفر شده بودم به من گفته بود. روزی من به همراه تعدادی راننده کمرشکن در ایام سال 70 داشتم تانک ها را با کمرشکن عراقی ها به شهر جلولا می بردم با راننده عراقی که در داخل کابین کمرشکن نشسته بودم صحبت کردم ، او اول خودش را معرفی کرد و گفت من دوران اسارتم را در ایران سپری کردم من از او سوال کردم اسارت را در کدام شهر سپری کردید او گفت شهر ساری ، سپس از من سوال کرد تو بچه کجایی ؟ من به او جواب دادم اتفاقاً من هم بچه ساری هستم او با تعجب به من نگاه کرد و گفت واقعاً؟ گفتم درست است ، بعد به او گفتم من آن زمان که در شهر ساری زندگی می کردم اسرا را در پادگان داخل شهر نگهداری می کردند که به خیابان ارتش معروف بود، بعد به او گفتم اتفاقاً هر روز از همان مسیر به دبیرستان می رفتم از لابه لای نرده ها اسرا را می دیدم که در محوطه قدم می زدند. او حرفم را تایید کرد و بعد رو به من گفت چطور شمال که عین بهشت است را ول کردید و به سازمان آن هم در عراق که عین جهنم است آمدید؟ من به او گفتم این کارم از یک انگیزه ای برخوردار بود ، اما حالا دیگر نه راه پس دارم و نه راه پیش ، زیرا شناخت مکفی نسبت به سازمان نداشتم خیلی احساسی برخورد کردم و نتیجه اش این شد الان در داخل جهنم هستم.

از این بحث بگذرم می خواهم بگویم حتی آن فرد عراقی هم تعجب کرده بود چرا من سازمان را انتخاب کردم، حالا در جنگل شمال در کنار دوستان قدیمی ام به خوشی می گذرد اگر حتی یک روز هم به عمرم باقی مانده باشد باز هم انتخابم به آزاد زیستن و آزاد مردن است ارزش همین یک روز بالاتر از هر نوع اسارتی که ولو سالیان به آن تن داده باشم است.

در جمع دوستان یکی از بچه ها خیلی خوش رو و خوش صحبت بود برای ما برنامه کمدی اجرا کرد خیلی خندیدیم واقعاً من که داشتم از خنده روده بر می شدم بعد از اتمام برنامه هنری ، دوستان آتش به پا کردند و بساط کباب راه انداختند خلاصه جای همه دوستان خالی به من که خیلی خوش گذشت. به کوری چشم رجوی ها، از این گشت گذارهای دورهمی زیاد می رویم.

و من در همین دورهمی های دوستانه و صمیمی و در این دنیای آزادی که نفس می کشم سعی می کنم روزهای تلخ و تاریک و آموزه های مسموم رجوی و سازمانش را از ذهن و ضمیرم پاک کنم.

باشد روزی همه دوستان از شر رجوی خلاص شده و به دنیای آزاد بر گردند.

محمد رضا گلی

خروج از نسخه موبایل