یادمه یه بار تو یکی از اون نشستهای فصلی تو قرارگاه اشرف، همهمون با خستگی و نگاههای بیروح نشسته بودیم. سالن داغ بود، نفس نمیکشید. مسعود رجوی اومد روی سن، بلندگوها رو تنظیم کردن و نشست شروع شد. مثل همیشه، کلی شعار، کلی حرف تکراری. اما یه جملهاش هنوز تو گوشمه. گفت: «من برای سرنگونی جمهوری اسلامی، حتی دامن هم میپوشم!»
همه یه لحظه خشکشون زد. بعضیها زورکی خندیدن، بعضیها با تعجب نگاه کردن. من تو دلم گفتم: یعنی تا این حد؟ تا این حد سقوط؟ اون روز فهمیدم همه چیز از ریشه اشتباهه. ما به کسی دل بسته بودیم که فقط دنبال نمایش بود، حتی اگه قیمتش تحقیر خودش باشه… یا تحقیر ما.
اون جمله، هم خندهدار بود، هم دردناک. چون پشت اون بهاصطلاح شوخی یا شعار، یه حقیقت تلخ خوابیده بود: رجوی دیگه نه راهی داشت، نه راهکاری. وقتی کسی برای رسیدن به قدرت حاضر میشه خودش رو به هر رنگ و شکل و خفتی دربیاره، معلومه برای رسوندن خودش به قدرت، از خیانت، کشتار، و حتی نابودی مردم خودش هم ابایی نداره.
کسی که میگه «برای سرنگونی دامن میپوشم»، یعنی حاضر به جاسوسی برای دشمنه، یعنی پشت خاکریز دشمن وایمیسته و به خاک خودش شلیک میکنه. یعنی کشتار مردم ایران با صدام، یعنی همکاری با موساد، سیا، و سرویسهای اطلاعاتی بیگانه. این جمله، رمز سقوط بود. سقوط یک ذهن بیمار که تمام هستی خودش رو در راه یک توهم قربانی کرد.
باید گفت داعش نسخهای از همان تفکر رجوی بود؛ نابود کردن انسانیت به اسم مبارزه. رجوی، تو مسیر رسیدن به رویای سرنگونی، دقیقاً همون مسیری رو رفت که سالها بعد داعش رفت: شستوشوی مغزی، خشونت ایدئولوژیک، نابودی احساسات انسانی، و تبدیل اعضا به ابزار. فقط تفاوتش این بود که رجوی و مکتب خشونتپرور شده او، سالها قبل از داعش شکل گرفته بود. اون چیزی که دنیا بعدها به عنوان وحشت داعش شناخت، ما قبلاً در اشرف و لیبرتی زندگی کرده بودیم.
تو فرقه، میدیدیم که چطوری خانوادهها از هم جدا میشن. بچهها، مخصوصاً کودکان کُرد، رو از مادرها جدا میکردن و به کشورهای دیگه میفرستادن. ازدواج ممنوع بود، عشق جرم بود، فکر کردن ممنوع بود. شبها زیر پتو گریه میکردم. صدام در نمیاومد، ولی دلم فریاد میزد.
من، فریدون ابراهیمی، یکی از هزاران نفری بودم که عمر و جوانیم را زیر سایه سنگین این فرقه گذراندم. سالها در اشرف ماندم، با امیدی که هر روز پوسیدهتر میشد. اما وقتی قرارگاه اشرف را تعطیل کردند و ما را به کمپ لیبرتی منتقل کردند، ورق برگشت. لیبرتی مثل یک سلول انفرادی بزرگ بود، بیامید، بیهویت، و بدتر از همه، بیهدف.
اونجا بود که تصمیم گرفتم فرار کنم. خطر داشت. ممکن بود کشته بشم. ولی موندن، مرگ تدریجی بود. بالاخره یه شب، از فرصت استفاده کردم و از لیبرتی فرار کردم. وقتی برای اولین بار بعد از سالها آسمون آزاد رو دیدم، بغضم ترکید. ولی نه از خوشحالی، از حسرت. حسرت عمر رفته، حسرت دوستیهایی که از بین رفت، حسرت اینکه سالها اسیر دروغی بودم که با صدای رجوی تو ذهنمون کاشته شده بود.
بعد از فرار، زندگی ساده نبود. سالها ذهنم زیر فشار ایدئولوژی فرقه له شده بود. بازسازی خودم زمان برد. اما مهمتر از همه، تصمیم گرفتم سکوت نکنم. من زنده موندم تا شهادت بدم؛ تا بگم پشت شعارهای قشنگ رجوی، چیزی جز خیانت، تحقیر، و فریب نبود.
فرقهای که رهبرش دامنپوشی را نماد مبارزه میداند، در عمل چیزی جز خاکفروشی، مزدوری برای صدام، و ایجاد یک نسخه بومی از داعش نبوده. و امروز، رسالت ما جداشدگان، روشن نگه داشتن چراغ حقیقت برای نجات بقیه است.
فریدون ابراهیمی

