نماد سایت انجمن نجات

دم فروغی ها

عملیات فروغ جاویدان

عملیات فروغ جاویدان

روزهای گرم و داغ 3 تا 7 مرداد ماه عراق فرا رسیده بود. قرارگاه اشرف آبستن حادثه ای بود که هیچ کس از اعضا نمی توانست پایان آن را پیش بینی کند. مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق بر خلاف تصورش از برقراری آتش بس میان ایران و عراق شوکه و کیش و مات شده بود. در یک لحظه احساس کرد بدنبال این آتش بس و صلح احتمالی دیگر جایی در عراق نخواهد داشت! وی سالها قبل با بحث صلیب این احتمال را داده بود که بین دولت های ایران و عراق وجه المصالحه قرار گیرد. گویی اکنون لحظه اش فرا رسیده بود. رجوی در یک حماقت محض نظامی با جمع آوری 6 هزار نیرو از کشورهای اروپایی و اعضای مستقر در قرارگاه اشرف آنها را به جبهه یک جنگ نابرابر با جمهوری اسلامی که فکر می کرد بخاطر پذیرش آتش بس در نقطه ضعف مطلق قرار گرفته و در شرایط سرنگونی است فرستاد.

البته هم خود رجوی و هم مسئولین دولت وقت عراق و بخصوص فرماندهان عالیرتبه ارتش صدام به صراحت می دانستند که این عملیات به شکست خواهد انجامید ولی برای خلاصی از شر رجوی که از نقطه پذیرش آتش بس دیگر مهره سوخته و مزاحمی بیش نبود به رجوی اجازه انجام عملیات را دادند با این استدلال که در صحنه جنگ موجودیت خود را از دست خواهد داد. در جریان ماجراجویی ابلهانه رجوی آنچه هر وجدان آگاه و هر ضمیر انسانی را بشدت آزار می داد و می دهد و علیرغم گذشته سالها از این جنایت صحنه ها و خاطرات آن در ذهن اعضایی که در روزهای 4 تا 7 مرداد در مرحله شروع تا پایان و شکست آن عملیات در صحنه حاضر بودند فراموش نمیشود، سرگذشت دردناک دم فروغی ها است.

در فرهنگ و ادبیات اعضای مجاهدین خلق دم فروغی به اعضایی گفته میشود که چند روز قبل از شروع ماجراجویی احمقانه رجوی موسوم به فروغ جاویدان از کشورهای اروپایی به اشرف و برای شرکت در عملیات فرا خوانده شده بودند. یک هفته قبل از شروع عملیات اعضا شاهد ورود نفراتی به قرارگاه اشرف بودند که تا قبل از آن برایشان ناشناخته بودند. چهره های سرخ و سفید و آفتاب نسوخته، لباس های شیک و اتو کشیده شخصی و کلام فارسی شکسته آنها در اولین دیدار اذهان تمامی نیروهایی که سالیان در عراق و پادگان اشرف زندگی می کردند را بخود جلب می کرد. این افراد کوچک ترین آشنایی با سلاح و مقوله نظامی نداشتند. برخی بیش از 30 سال بود که در کشورهای اروپایی و کانادا زندگی می کردند.به فرودگاه بغداد که به اتفاق همکاران بخش اعزام مجاهدین خلق برای تحویل گیری و اعزام آنها به پادگان اشرف رفته بودم در نهایت تعجب متوجه ساک های بزرگی شدم که مملو از اسباب بازی و عروسک های زیبا مخصوص کودکان بود. گویی نمی دانستند که آنها برای انجام یک عملیات نظامی به عراق آمده اند. در مینی بوس به هنگام بازگشت از فرودگاه به پایگاه ازهدی کنجکاویم باعث شد که از نفری که در کنارم نشسته بود سوال کنم. وی در منتهای سادگی و صداقت به من گفت مسئولینی که ما را به عراق اعزام کردند گفتند که ارتش ایران شکست خورده و بکلی متلاشی شده و الان در مرز نیرویی از ارتش و سپاه وجود ندارد و همه به شهرها گریخته اند، کنترل مرز در دست مردم است که منتظر ما هستند!

وی ادامه داد که حتی وقتی به یکی از مسئولین اعزام در انجمن کانادا گفتم تاریخ پاسپورت من رو به اتمام است و در صورت تمایل به بازگشت ممکن است مشکل داشته باشم پاسخ داد، دولت جمهوری دمکراتیک اسلامی که بزودی قدرت را در ایران بدست می گیرد، پاسپورت شما را تمدید خواهد کرد. نگران نباش!

وی برایم توضیح داد در سال 58 یکسال بعد از پیروزی انقلاب برای ادامه تحصیل به کشور کانادا آمده ولی از سال 65 که با مجاهدین خلق آشنا شده دیگر امکان بازگشت به ایران و دیدار با خانواده اش را پیدا نکرده است. با شیطنت و البته بدون اینکه حساس شود در رابطه با انبوه چمدانهایش سوال کردم، با همان باور صادقانه جواب داد ، من سالهاست که بچه های کوچک خانواده را ندیدم و بعد با حسرت و لبخند تلخی که برلب داشت ادامه داد، تعداد زیادی احتمالا خواهر و برادر زاده دارم. گفتم که بعد از سالها دست خالی نروم. با اینکه هنوز هیچ درک و تحلیل درستی از نتیجه عملیات نداشتم و من هم در خوش باوری پیروزی عملیات در نقاطی با او وجه مشترک داشتم ولی دلم برای او به خاطر این میزان از خوش بینی و ساده لوحی سوخت.

روزهای بعد این افراد را در قرارگاه اشرف می دیدم که با لباس نظامی مشغول آموزش کار با سلاح بودند. اعضای قدیمی اشرف می گفتند این بیچاره ها تاکنون کلاش به عمرشان ندیده اند و هنگام کار با کلاش نمی دانستند که موقع شلیک نباید با دست قسمت فلزی سلاح را لمس کنند بخاطر همین دستان بسیاری از آنها تاول زد و سوخت! در ساعات آخر دیگر نفرات جدید الورود حتی فرصت پوشیدن لباس نظامی و آموزش کار با سلاح را هم پیدا نمی کردند و مستقیم از اشرف به خانقین برای پیوستن به ستون های نظامی مجاهدین خلق اعزام می شدند. اما صحنه های دردناک و تراژدی غم انگیز برای دم فروغی ها در صحنه عملیات و در تنگه چهار زبر رقم خورد. جایی که گروه گروه این شور بختان در همان لحظات اول بخاطر عدم آشنایی با فنون و قانونمندی های نظامی کشته شدند. در شب دوم عملیات تعدادی از آنها را با لباس شخصی و در حالیکه که بشدت ترسیده و زیر یک کامیون مهمات از سرما بخود می لرزیدند دیدم، با لباس های شخصی و با پتوهایی که بدور خود پیچیده بودند. در زیر پل قنطره ای نزدیک به تنگه چهار زبر اجساد تعدادی از آنها پراکنده شده بود. چهره یک یک آنها را از لحظه ورود به فرودگاه و شوق و ذوقی که برای دیدار با خانواده هایشان از خود نشان می دادند و ساک های مملو از سوغاتی برای بچه های کوچک فامیل در ذهنم تداعی شد. صحبت های یکی از آنها هنگام بازگشت از فرودگاه در گوشم پیچید که به من گفتند نیروهای نظامی ایران به سمت شهرها گریخته اند و مرزها در دست مردمی است که در انتظار ورود ما لحظه شماری می کنند!

این چنین پرونده دم فروغی ها بسته شد. انسان هایی که در منتهای صداقت و سادگی و عشق دیدار با عزیزانشان فریب رجوی را خوردند و اینک اجساد آنها با دنیایی از امید و آرزو زیر آفتاب سوزان مرداد ماه اطراف چهار زبر پراکنده شده بود. چشم هایشان بسته شد در حالیکه چشمان نگران و باز خانواده هایشان در انتظارشان بود. و بچه های کوچک خانواده که سوغاتی های عمو و یا دایی های خود را انتظار می کشیدند. براستی که رجوی چه پاسخی برای این خانواده ها دارد؟ بی شک او تاوان این جنایت در حق پدران و مادران چشم انتظار را خواهد داد. و لعن و نفرین این خانواده ها و حسرت و آرزوی دم فروغی ها گریبان او را خواهد گرفت.

علی اکرامی

خروج از نسخه موبایل