نماد سایت انجمن نجات

روایت یک جوان ۱۹ ساله از نحوه افتادنش در دام فریب گروه رجوی – قسمت اول

حمید دهدار حسنی

حمید دهدار حسنی

قبل از پرداختن به موضوع قصه تلخ جوان 19 ساله مد نظر، لازم است بطور خلاصه به شیوه های فریب و جذب افراد توسط گروه رجوی اشاره کنم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران رجوی با سوء استفاده از احساسات انقلابی و پرشور جوانان در آن زمان توانست با سر دادن شعارهای فریبنده بخشی از قشر جوان جامعه را جذب گروهش کند. بعد از رفتن رجوی به عراق و هم پیمان شدن با دشمن متجاوز، بخشی از هواداران را با طرح اینکه در خطر دستگیری هستند به عراق بکشاند. هر چند خیلی از آنها هم رفتن به کشور متجاوز را عقلانی و اصولی ندانسته و راه خود را از گروه رجوی جدا کردند. بعد از شکست ماجراجویی رجوی در سال 67 موسوم به عملیات فروغ جاویدان که در آن بیش از 1400 نفر از اعضای اصلی کشته شدند، تشکیلات رجوی با بحران کمبود نیرویی مواجه شد. بخصوص اینکه بعد از شکست ماجراجویی رجوی تعداد قابل توجهی از اعضا که ماندن در عراق را دیگر بی فایده می دانستند توانستند با استفاده از شرایط به هم ریخته درون مناسبات رجوی راه خود را از تشکیلات جدا کنند و به کشورهای دیگر بروند. بطوریکه رجوی بعد از آن ،خطر فروپاشی تشکیلاتش را حس کرد و از طرف دیگر متوجه شد که با ادامه روند جدایی اعضا اعتبارش هم نزد صدام از بین می رود.

رجوی برای رفع کمبود نیرویی و روحیه دادن به نفرات باقی مانده ابتدا در سال 68 در یک زد و بند خیانتکارانه با دولت وقت عراق و با فریب دادن نمایندگان صلیب سرخ تعدادی از مسئولینش را به اردوگاه اسرای جنگی فرستاد تا با طرح فریب آزادی زود رس و بهره مندی از امکانات رفاهی و حتی فرستادن به کشورهای اروپایی بتوانند تعداد زیادی از اسرا را جذب و به کمپ اشرف منتقل کنند. که باز با اعلام آتش بس بین ایران و عراق و شروع تبادل اسرا تعداد زیادی از اسیران پیوستی تبادل و رفتن به ایران را بر ماندن در تشکیلات رجوی ترجیح داده و باز رجوی را با بحران نیرویی روبرو کرد! هرچند توانست بخشی از اسیران را با طرح این موضوع که در صورت رفتن به ایران ممکن است دستگیر و اعدام شوند در تشکیلاتش نگاه دارد اما با اینحال در ادامه روند درخواست های جدایی افزایش یافت تا جایی که رجوی تقریبا از سال 70 اعلام کرد دیگر کسی حق جدایی ندارد و افراد خواهان جدایی را تهدید به سرکوب و حبس در زندان تشکیلات و بعد زندان ابوغریب کرد. اما با این وجود بودند افرادی هم که با پذیرش همه مخاطرات توانستند از تشکیلات رجوی نجات یابند. اما همچنان مسئله بحران کمبود نیرو برای رجوی مسئله بود و از آنجائیکه او می دانست با شعارهای سابق دیگر نمی تواند افراد را برای آوردن به عراق و تشکیلاتش فریب دهد این بود که تقریبا از سال 72 به بعد راه های دیگری را برای جذب نیرو طرح ریزی کرد. او متوجه شد که افراد زیادی بخصوص از قشر جوان جامعه ایران با هدف کسب و کار پر درآمد و یا کسب موقعیت پناهندگی در یکی از کشورهای اروپایی به کشورهای همسایه ایران از جمله ترکیه می روند به همین خاطر او عواملش را به کشورهای همسایه ایران فرستاد تا با بکارگیری شگردهای مختلف فریب، افراد نگون بخت را به تور فریب خود انداخته و به عراق منتقل کنند.

حال روایت قصه قربانی 19 ساله ما چه بود؟

وقتی سرکردگان رجوی به دستور او مرا به زندان ابوغریب فرستادند در آنجا دیدم تعداد زیادی از ایرانی ها با سنین مختلف هستند که رجوی آنها را به زندان ابوغریب فرستاده بود. در صحبت با برخی از آنها متوجه شدم سابقه طولانی حضور در تشکیلات رجوی را هم ندارند و یا اصلا از قبل شناختی نداشتند. یکی از آنها جوان 19 ساله ای بود که به نظرم اسمش رضا بود. یک روز دیدم در گوشه ای از حیاط زندان به تنهایی ایستاده و در فکر فرو رفته، به او نزدیک شدم و احوالپرسی کردم. از او سئوال کردم چیه خیلی در فکری؟ جواب داد چه بگم از نامردی رجوی. به او گفتم چند سال در تشکیلات بودی و اصلا چطور شد که جذب شدی؟ وی جواب داد من اهل روستای اطراف شهر سلماس هستم. بخدا من رجوی و گروهش را نمی شناختم اصلا من در حد سیکل سواد دارم و سر از سیاست هم درنمی آوردم. بیکار بودم یک روز چند نفر از دوستانم به من گفتند بیا برویم ترکیه کار کنیم و بعد از مدتی با پول خوب بر می گردیم ایران که من قبول کردم و از راه زمینی و بطور قاچاق به ترکیه رسیدیم. دوستانم هم مثل من ساده بودند وقتی وارد ترکیه شدیم متوجه شدیم پیداکردن کار به همین سادگی نیست و کلی گشتیم تا کاری پیدا کردیم هرچند حقوق چندانی هم نمی دادند اما مجبور شدیم کار کنیم. دوباره مدتی بعد بیکار شدیم تا جایی که دوستانم قصد بازگشت به ایران کردند. یک روز بدون دوستانم در شهر وان ترکیه برای پیدا کردن کار در محلی که کارگران می ایستادند در گوشه ای منتظر بودم که دیدم جوانی که از من سن و سالش بیشتر بود آمد کنارم نشست و احوال پرسی کرد و گفت من امید هستم. سئوال کرد برای چی آمدی ترکیه؟ گفتم برای کار.

طی چند روز وقتی به آن محل می رفتم امید هم می آمد و کم کم با هم دوست شدیم. یک روز گفت بیا برویم محل ما اگر جایی نداری می توانی آنجا بمانی حتی مقداری پول هم به من داد. خلاصه من هم که خوش باور بودم به او اعتماد کرده وبه محلشان رفتم جای خوبی بود و امکانات زیادی هم داشت چندین نفر دیگر هم مثل من آنجا بودند تا اینکه یک روز امید به من گفت اینجا کار خوب و پر درآمدی پیدا نمی کنی و از آنجائیکه می دانم واقعا اهل کار هستی پیشنهاد خوبی برایت دارم. کنجکاو شده و گفتم چه کاری؟ که جواب داد فردا با هم صحبت می کنیم. فعلا لازم نیست دنبال کار بگردی همینجا باش و استراحت کن و من می روم جایی کار دارم. وقتی برگشتم برایت توضیح می دهم.

تا فردا منتظر ماندم حوالی ظهر بود که امید آمد و بعد از احوالپرسی سئوال کرد کمبودی نداشتی؟ گفتم نه ممنون همه چیز خوب بود با هم بیرون رفتیم و گفت تو جوان آینده داری هستی با دوستانم صحبت کردم تا برایت کار خوبی پیدا کنند وقتی از تو برایشان تعریف کردم گفتند اتفاقا ما بدنبال نیروی جوان هستیم. وی ادامه داد گروهی هستند که در لندن تلویزیون دارند و برای کارهای پشتیبانی نیروی جوان می خواهند! با تعجب از او سئوال کردم چه گروهی؟ امید گفت گروه مجاهدین خلق به او گفتم من سیاسی نیستم و گروه ها را هم نمی شناسم. داشتم بیشتر سئوال می کردم که امید نگذاشت ادامه دهم و گفت تو چکار داری کار خلافی که نیست تازه پناهندگی در انگلیس هم برایت حل می کنند!.

اینجا من خندم گرفت و به رضا گفتم آخر پیش خودت فکر نکردی که امید سرکارت گذاشته و از او سئوال نکردی که مگر مجاهدین نفر در لندن ندارند که بخواهند با هزینه زیاد تو را به آنجا ببرند؟ رضا آهی کشید و جواب داد واقعا چون اسم کسب پول زیادی آورد و از طرف دیگر هم بیکار بودم این موضوع به ذهنم نزد که از او سئوال کنم به همین خاطر پیشنهادش را پذیرفتم. امید هم جواب داد منتظر باش تا فردا نتیجه نهایی را به تو اعلام کنم چون من باید به طرف های خودم بگویم که پیشنهادشان را پذیرفتی و آنها هم باید مسائل قانونی رفتن تو را به لندن حل کنند ولی می توانی فعلا در همین محل استراحت بمانی تا نتیجه را به تو بگویم. امید رفت و تا دو روز بعد نیآمد…

ادامه دارد

حمید دهدار حسنی

خروج از نسخه موبایل