در میان تمام جنبههای پنهان گروه مجاهدین خلق، سرنوشت «نسل سوم» اعضا یعنی فرزندان متولد یا پرورشیافته در تشکیلات کمتر مورد بررسی قرار گرفته است. این کودکان، نه به اختیار خود، بلکه در چارچوب یک نظام فکری و ایدئولوژیک بسته رشد یافتند؛ نظامی که هدفش نه تربیت انسانهای آزاد، بلکه بازتولید وفاداری به «رهبری عقیدتی» بود.
داستان آنها، داستان نسلی است که از کودکی میان شعار آزادی و واقعیت اسارت ذهنی، میان ادعای عدالت و تجربهی انزوا، گرفتار ماند.
۱. کودکی در سایه ایدئولوژی
پس از استقرار سازمان در عراق در دهه ۱۳۶۰، خانوادههای اعضا نیز به مرور به قرارگاه اشرف منتقل شدند. کودکانی که در آنجا بزرگ شدند، از همان ابتدا تحت آموزشهای ویژه تشکیلات قرار گرفتند. مفهوم «خانواده» در سازمان، با تعریف رایج آن تفاوتی اساسی داشت:
پدر و مادر، در واقع «مجاهدان تماموقت» بودند که موظف بودند تمام انرژی خود را وقف رهبری کنند. به همین دلیل، کودکان به «واحدهای تربیتی جمعی» سپرده میشدند.
در این واحدها، مربیانِ منصوب از سوی تشکیلات، وظیفه داشتند ذهن کودک را از همان سالهای ابتدایی با آموزههای فرقهای شکل دهند: عشق مطلق به «رهبری»، نفرت از دشمنان و بیاعتمادی به خانوادههای بیرون از سازمان.
در واقع، کودک در اشرف یا دیگر قرارگاهها یاد میگرفت که «پدر واقعی» او مسعود رجوی است و «مادر آرمانی»، مریم رجوی. این جایگزینی نمادین والدین، نخستین گام در قطع پیوندهای عاطفی طبیعی بود.
۲. پروژه جداسازی: نسلِ بیخانواده
در سالهای پس از جنگ ایران و عراق، و بهویژه در دههی ۱۳۷۰، سازمان تصمیم گرفت کودکان را از والدینشان جدا کند تا از «وابستگیهای عاطفی» جلوگیری شود. صدها کودک خردسال با گذرنامههای جعلی یا به واسطهی حامیان خارجی سازمان، به کشورهای اروپایی منتقل شدند به ویژه آلمان، هلند، سوئد و فرانسه.
به ظاهر، هدف از این انتقال «نجات از خطرات جنگ» اعلام میشد، اما واقعیت چیز دیگری بود:
تشکیلات میخواست نسلی بسازد که کاملاً بریده از خانواده و وابسته به سازمان باشد. بسیاری از این کودکان در خانههای جمعی یا تحت سرپرستی اعضای میانی سازمان زندگی کردند، بدون آنکه بدانند پدر و مادرشان کیست یا چرا آنها را ترک کردهاند.
سالها بعد، وقتی بعضی از آنها توانستند با والدین خود تماس بگیرند، رابطهای میان دو انسان غریبه شکل گرفت؛ پدر و مادری که دیگر نقش طبیعی خود را از دست داده بودند.
۳. آموزش و تربیت تشکیلاتی
تحصیل در میان این کودکان، نه بر اساس نظام آموزشی رسمی، بلکه بر محور «آموزش ایدئولوژیک» بنا شده بود. محتوای درسی آنان شامل تاریخ تحریفشدهی سازمان، سرودهای تبلیغاتی، و روایتهای اسطورهای از «رهبران» بود.
در کنار آن، مهارتهای نظامی نیز از سنین نوجوانی آموزش داده میشد. بسیاری از پسران و دختران نوجوان در قرارگاه اشرف به دورههای نظامی و امنیتی فرستاده شدند. به گفته برخی جداشدهها، حتی تمرینهای روانی برای «سرکوب احساسات» و «وفاداری مطلق به رهبری» بخشی از آموزشها بود.
کودکان به تدریج از دنیای واقعی فاصله گرفتند و تنها در چارچوب ذهنی سازمان معنا پیدا میکردند. در چنین فضایی، هویت فردی آنان در خدمت یک هدف جمعیِ از پیش تعیین شده ذوب شد.
۴. بحران هویت و تضاد نسلی
با گذشت زمان و تغییر شرایط سیاسی پس از سقوط صدام، بسیاری از این نوجوانان که حالا به جوانی رسیده بودند، برای نخستینبار با دنیای بیرون از سازمان روبهرو شدند.
اما خروج از قرارگاه یا زندگی در کشورهای اروپایی بدون پشتیبانی تشکیلات، آنها را با بحران عمیق هویت روبهرو کرد.
آنان نه خود را بخشی از جامعه میزبان میدانستند و نه میتوانستند به خانوادههایی که سالها از آنها جدا بودند اعتماد کنند. در درونشان دو تصویر در تضاد بود:
کودکی که در تبلیغات سازمان قهرمان «مبارزه برای آزادی» بود، و انسانی که در واقعیت، قربانی یک سیستم بسته و عاطفهکش شده بود.
برخی از آنان با احساس پوچی، افسردگی، و ناتوانی در برقراری روابط عاطفی دست به گریبان شدند. شماری توانستند از طریق گفتوگو با دیگر جداشدهها یا مراجعه به انجمنهای حمایتی مانند «انجمن نجات» مسیر بازسازی خود را آغاز کنند، اما برای بسیاری این روند سالها طول کشید.
۵. نقش خانوادههای جداشده
خانوادههای ایرانی که فرزندانشان در کودکی ربوده یا از آنان جدا شده بودند، یکی از مقاومترین گروههای مدنی در برابر تشکیلات رجوی شدند.
سالهاست که این خانوادهها از طریق تلاشهای بینالمللی، تجمعات اعتراضی و فعالیتهای رسانهای، خواستار حق دیدار و تماس با عزیزانشان هستند.
اما سازمان همواره با برچسب «مزدور رژیم» و «تهدید امنیتی» آنان را از درب قرارگاهها رانده است.
در واقع، ترس اصلی رهبری فرقه از تماس اعضا با خانواده، شکستن دیوار ذهنیای است که سالها برای کنترل عاطفی ساخته شده است.
۶. اهمیت بررسی این نسل درک تداوم فرقهای
مطالعه نسل سوم اعضا، تنها یک بررسی تاریخی نیست؛ بلکه کلید فهم پویایی درونی سازمان در دوره پساصدام است.
در حالی که نسل اول با ایدئولوژی سیاسی جذب شد و نسل دوم در چارچوب وفاداری ایدئولوژیک باقی ماند، نسل سوم محصول «جامعه بسته درونسازمانی» است. افرادی که بدون آشنایی با جهان بیرون، در ذهنیتی رشد کردند که خود را تنها حقیقت ممکن میدانست.
شناخت تجربه این نسل، برای درک ساز و کارهای بازتولید ایدئولوژی در گروههای فرقهای ضروری است؛ زیرا نشان میدهد چگونه یک فرقه میتواند حتی از زیست خانوادگی و تربیت کودک، به عنوان ابزار استمرار خود بهره گیرد.
فرزندان متولد شده در درون تشکیلات مجاهدین خلق، قربانیان خاموش این سازماناند. آنان نه تنها از کودکی، بلکه از حق ابتدایی داشتن خانواده، عشق و هویت شخصی محروم شدند.
در حالی که رهبران سازمان در غرب با شعار «آزادی» و «حقوق بشر» فعالیت تبلیغی میکنند، نسلی در سکوت، قربانی شست و شوی مغزی و محرومیتهای عاطفی آنان شده است.
شناخت و بازگویی سرگذشت این نسل، نه برای انتقام، بلکه برای ثبت حقیقت است؛ تا دیگر هیچ ایدئولوژی یا فرقهای نتواند کودکی را از خانواده و انسان را از خودِ واقعیاش جدا کند.
سالاری

